.وضع فرهنگي و اجتماعي ايران در عهد سلاجقه
نظري به گذشته
از آنچه گذشت چنين برميآيد كه از اواسط قرن سوم هجري، در نتيجه مقتضيات اجتماعي و سياسي و تلاش مردم و وزرا و زمامداران و كوشش شعرا و نويسندگان خراسان و ماوراء النهر، زبان و ادبيّات فارسي از لحاظ لفظي و معنوي پيشرفتي شايان حاصل كرده است. امرا و خاندانهاي بزرگ اين دوره به پيروي از روش سامانيان براي كسب شهرت و اعتبار، از عدهيي از فضلا و نويسندگان، در دستگاه خود، به خوبي پذيرايي ميكردند، و اين سياست به رشد و توسعه زبان و ادبيات فارسي كمك فراوان كرد. علاوهبراين، بر اثر فتوحات غزنويان و سلاجقه به تدريج، حوزه نفوذ زبان و ادبيات فارسي از حدود ماوراء النهر تا سواحل مديترانه و از كنارههاي دجله تا سند و پنجاب گسترش يافت؛ و به اين ترتيب غير از نواحي شرقي، در مناطق ديگر، چون عراق و آذربايجان، بذر زبان و ادبيات فارسي افشانده شد و از اوايل قرن پنجم بهوسيله علما و دانشمنداني چون ابوريحان بيروني و ابن سينا، كتب علمي به زبان فارسي به رشته تحرير درآمد، و اين اقدام اهل علم، خود عامل موثري در گسترش زبان و ادبيات فارسي در بين اكثريت مردم گرديد. علاوهبراين، خداوندان عرفان و تصوف چون با توده مردم و طبقه متوسط اجتماع يعني كسبه و پيشهوران سروكار داشتند، ناگزير بودند كه تعاليم صوفيانه خود را براي ارشاد خلق به زبان فارسي «دري» تقرير و بيان كنند. اين وقايع و جريانات سبب گرديد كه نهتنها مقامات رسمي و دولتي، بلكه عامه مردم نيز به ادب فارسي روي آورند و به اين ترتيب لهجه شيرين دري كه از اواسط قرن سوم، لهجه رسمي و ادبي شده بود، بهتدريج در ميان، مردم نيز راه يافت و لغات و تركيبات متعددي از لهجههاي محلّي وارد لهجههاي دري گرديد. ناگفته نگذاريم كه در
ص: 332
قرون بعد، در نتيجه هجوم تركان و نفوذ دستگاه خلافت در سياست، عدهاي از نويسندگان و منشيان نيمه دوم قرن ششم در استعمال تعبيرات و تركيبات عربي، راه افراط رفتند و از ذوق سليم دوري گزيدند، و با به كاربردن لغات و كلمات نامانوس زبان شيرين فارسي را تا حدي معقّد و پيچيده، و درك و فهم آثار خويش را دشوار و مشكل ساختند. ضمنا هجوم و نفوذ مهاجريني از قبايل ترك به داخل ايران نيز سبب رواج بيذوقي و انتشار بعضي از اصطلاحات نظامي، اداري و اجتماعي آنان در ادبيات فارسي گرديد.
ولي شعر فارسي در فاصله قرن پنجم تا آغاز قرن هفتم، رو به كمال و تنوع ميرفت و شعراي نامداري چون: خاقاني و نظامي گنجوي سعي ميكردند انديشههاي خود را به شيوهيي دلنشين، نو و بديع بيان كنند.
نقش وزراي ايراني در احياء فرهنگ و ادبيات فارسي
از دوره سامانيان به بعد، چون اكثر وزرا و گردانندگان واقعي سياست عمومي كشور، ايراني بودند و به زبان فارسي تكلم ميكردند، خواه و ناخواه به مسائل سياسي و فرهنگي ايران توجه داشتند. در دوره سامانيان، خاندان بلعمي، جيهاني، مصبعي و عتبي عهدهدار امور كشور بودند. در اين ميان ابو الفضل محمد بن عبد الله بلعمي و پسرش ابو علي محمد بن بلعمي در پرورش و انتشار زبان فارسي نقشي اساسي داشتند. گويند چون جيهاني بوزارت رسيد به همهجا نامهها نوشت و از همه كشورها اصول و آئين مملكتداري را خواست تا از آن ميان بهترين روش را براي اداره دولت ساماني برگزيند. در دوره غزنويان و سلجوقيان، دو وزير بزرگ ديگر، از اين سياست فرهنگي پيروي كردند، يكي شمس الكفاة ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني در زمان سلطان محمود غزنوي و ديگري عميد الملك كندري، در دوران قدرت الب ارسلان سلجوقي. اين سياستمداران دورانديش، حتي الامكان زبان پارسي را بر زبان تازي برتري ميدادند. و كاملا متوجه بودند كه زنده نگاه داشتن ايران و حفظ استقلال آن، رابطهاي ناگسستني با حفظ زبان و ادبيات پارسي دارد و اين همان خدمت بزرگي است كه اساس آن را چنانكه قبلا اشاره كرديم، نخست جمعيّت ايران دوست شعوبيّه و سپس بلعميان در دوره سامانيان گذاشتند. بلعمي دستور داد تا كليله و دمنه را از عربي به فارسي ترجمه كنند و رودكي شاعر نامدار آن دوران، اين اثر گرانبها را به نظم درآورد.
با اينكه بعضي از امرا و شهرياران ايران در دوره غزنويان و آل بويه چندان به ادب و فرهنگ ايران دلبستگي نداشتند، قادر نبودند اساسي را كه با همت و پشتيباني اكثريت
ص: 333
ايرانيان و سلاطين و وزراي ساماني نهاده شده بود دگرگون سازند.
ايجاد مراكز فرهنگي
پس از آنكه حكومت سلاجقه در سراسر ايران بسط يافت «وزراي سلجوقيان ناچار براي اداره و رهبري اين كشور وسيع و تربيت كارمندان و مديران لايق به ايجاد و تاسيس مدارس و مراكز فرهنگي و تشويق فضلاء كمر بستند. خواجه نظام الملك طوسي در بعضي از شهرهاي مهم ايران مدارس و محافل فرهنگي بنيان نهاد و مشهورترين اين مدارس. نظاميّه بغداد و دارالعلمهايي بود كه در نيشابور و اصفهان و بلخ و مرو و هرات ايجاد و تاسيس شده بود.
هريك از اين مدارس داراي كتابخانه مخصوص به خود بود و مدرّسين و متولّياني داشت كه برحسب مقام و ارزش فرهنگي، داراي حقوق و امتيازاتي بودند. «ظاهرا نظاميّهها، نخستين مدارسي بوده كه براي طلاب و دانشجويان راتبه و شهريه معيّن و مداومي مقرر شده است، اين مدارس بهصورت آموزشگاههاي مرتب شبانهروزي مخصوص شافعي مذهبان اداره ميشده و وسايل آسايش طلاب از هرحيث فراهم بوده است.
معروفترين نظاميهها عبارتست از:
1- نظاميه نيشابور، اين مدرسه در اواخر نيمه اول قرن پنجم به امر خواجه نظام الملك براي امام الحرمين ابو المعالي عبد الملك بن عبد الله جويني (متوفي به سال 487 هجري قمري) بنا شد و ابو المعالي سي سال در آنجا به تدريس و خطابه و ذكر ميپرداخت و روزانه سيصد محصّل در آنجا براي كسب دانش جمع ميشدند.
2- نظاميّه بغداد، بناي اين مدرسه در سال 459 هجري قمري پايان گرفت، نظام الملك براي ساختمان اين مدرسه دويست هزار دينار از مال خود خرج كرد و موقوفات متعدد و پردرآمدي بدان تخصيص داد، در نظاميّه بغداد حجرههايي براي سكونت طلاب اختصاص داشت و كتابخانه معتبر آن از كتابهاي ارجمند انباشته بود.
در اين دار العلم بزرگ شش هزار تن دانشجو به تحصيل فقه و تفسير و حديث و نحو و لغت و ادبيات و فلسفه، اشتغال داشتند و به روايت ابن جبير اندلسي كه در سال 580 بغداد را سياحت كرده است: «... بغداد را نزديك سي مدرسه است و بزرگترين و مشهورترين آنها «نظاميه» نام دارد.»
در آغاز تاسيس نظاميّه بغداد، از امام شيخ ابو الحق شيرازي دعوت شد تا در آنجا به تدريس پردازد و تا فرارسيدن وي، امام ابو نصر بغدادي معروف به اين صبّاغ بيست روزي
ص: 334
بدين مهم پرداخت. امام محمد غزالي نيز از مدرسان اين دار العلم بود. توليت نظاميه بغداد بعد از خواجه نظام الملك با فرزندان وي بود و اين دانشگاه بزرگ مذهب شافعي، تا قريب دو قرن بعد از ايجاد، در اوج عظمت و اشتهار بود و از آن پس نيز با اينكه مدرسه «مستنصريّه» از شهرت و اعتبار آن كاسته بود، مدتها داير بود.
3- نظاميّه بلخ: از اساتيد معروف اين دار العلم آدم ابن اسد الهروي، و از شاگردان بنام آنجا رشيد و طواط شاعر و مترسّل و نويسندهيي معروف است.
4- نظاميه بصر: به روايت مولف تجارب السف، اين مدرسه كه از نظاميه بغداد نيكوتر و بزرگتر بوده است، در اواخر ايام المعتصم باللّه خراب شد و از مواد ساختماني آن در شهر بصره مدرسه ديگري به همين نام ساختند.
5- نظاميه اصفهان: كه خواجه نظام الملك، ده هزار دينار از ضياع و مستغلّات خويش بر آن وقف كرده بود و آن را به نام صدر الدين خجندي، مدرسه «صدريّه» هم ناميدهاند.
گذشته از اينها، نظاميههايي در مرو، موصل و هرات نيز به همّت و امر خواجه تاسيس شده بوده است «1»» از بركت وجود اين مدارس و مراكز علمي و فرهنگي، هيات مديره مملكت، يعني سياستمداران، دبيران و كارمندان ديوانها و سازمان اداري ايران عهد سلجوقي تربيت و آماده خدمت، در كشوري ميشدند كه وسعت آن، تقريبا سهبرابر ايران امروز بود.
سير افكار و انديشهها
در دوره سلجوقيان برخلاف عهد سامانيان بيطرفي و احترام نسبي به عقايد و افكار فرق مذهبي، مورد عنايت زمامداران نبود. «چون نظام الملك شافعي بود، بيشتر شافعيّه را حمايت ميكرد و طرفداران ابو حنيفه به رقابت شافعيان مدارسي ساختند و كتابهايي بر آن وقف نمودند. نزاع بين حنفيّه و شافعيّه سابقه داشت و در آغاز سلطنت سلاجقه، حنفيها به واسطه آنكه عميد الملك وزير طغرل حنفي بود قدرتي به هم رسانيده بودند. پس از آنكه نظام الملك روي كار آمد شافعيها هم قوي شدند و نزاع مذهبي سخت شد، تا آنكه در اواخر قرن پنجم اختلاف در عقايد مذهبي يكي از علل آشوبها و فتنههاي ايران گرديد و بدينجهت حسن صباح از آشفتگي اوضاع استفاده كرد و توانست سلطنت الموت را
______________________________
(1). ماخوذ از تاريخ ادبيات در ايران، ج 2، ص 234 و- 241. (و چند منبع ديگر) و نقل مطالبي از لغتنامه دهخدا، (نشان- نيين)
ص: 335
تشكيل دهد و دعوت اسماعيليّه در ايران نفوذ غريبي پيدا كرد، و همين كشمكشهاي مذهبي رفتهرفته، دماغ علما را از تحقيقات صحيح منصرف گردانيد و بردّ عقايد و تهمت به يكديگر مجبور ساخت و تعصّبات مذهبي سبب انحطاط فكر شد، و علما به دشمني فلاسفه برخاستند. تا اينكه موجبات تاليف كتاب تهافت الفلاسفه از همه حيث براي غزالي فراهم گرديد.
در اين دوران در اثر رواج تعصب و جمود فكري، گروه متفكرين و فلاسفه، از دست عوام و فقها، افكار واقعي خود را پنهان ميكردند و عدهيي مانند عمر خيام كتب مفصّل تاليف ننمودند و بدينجهت كتب فلسفي، پيچيده نوشته ميشد، زيرا علنا و با عبارت ساده افكار فلسفي را نميتوانستند بنويسند، در نتيجه دعوت اسماعيليه، مبلغين اسماعيلي كتبي به پارسي تاليف كردند و تبليغ مذهبي، جزء موضوعات شعر نيز گرديد، چنانكه اين معني را در اشعار ناصر خسرو خوب ميتوان دريافت، كه غرض او تنها شاعري نيست بلكه هدفش تبليغ عقايد و نظريات جديدي است. اصولا مدارس نظاميّه براي ترويج فلسفه و فكر آزاد بنا نشده بود، علومي كه در آنجا تدريس ميشد عبارت بود از فقه و تفسير و ادبيّات عرب و علم كلام، ليكن فلسفه بهطور تحقيق درس داده نميشد. و نظام الملك به حكم مقتضيات زمان و معتقدات شخصي با شعرا و فلاسفه رابطه خوبي نداشت، با اينحال در همين اوان، دوباره در خراسان توسط ابو العبّاس لوكري آثار فلسفي منتشر گرديد.
نزاع فرق مذهبي
هرچند انتقاد علماي اين عصر بيشتر مبتني بر تعصّب بود و در مقام كشف حقيقت نبودند، چون انتقاد في ذاته مهم و آموزنده است، در عالم فلسفه، هريك از صاحبنظران به طرفداري يكي از متقدميّن برخاستند، عدهاي طرفدار بو علي بودند و از تدريس آثار ابو نصر فارابي خودداري ميكردند و برخي كتب ابن سينا را شايان تدريس نميشمردند. اين نزاعها، و اعمال غرضها به زيان علم و فرهنگ تمام شد. زيرا گاه مخالفتها از قلمرو بحث قلمي و زباني تجاوز ميكرد و گاه دستهيي كتابخانههاي مخالفين خود را سوخته و مدارس آنها را خراب ميكردند.
چنانكه از نزاعهاي شافعيّه و حنفيّه و تحقيق در تاريخ آنها اين قضيّه به ثبوت ميپيوندد. و همين نزاعها سبب گرديد كه در بوستان فرهنگ و ادب فارسي چنانكه انتظار ميرفت گل تازهيي نرويد و اثر بديعي پديد نيايد.
رويهمرفته در اين دوره، تركان غزنوي و سلجوقيان به نشر علوم توجه خاصي
ص: 336
نكردند و آنچه از آثار، كه بدانها منسوب است، محصول تلاش و تشويق وزراي ايراندوست آنها بود. چنانكه عميد الملك كندري در سازمان اداري كشور تغييراتي داد و ديوان و مكاتبات ادري را كه در عصر محمود غزنوي به عربي مينوشتند به فارسي برگردانيد، و به سعي ملكشاه سلجوقي و نظام الملك، زيج ملكشاهي و وضع تقويم جلالي كه اصحّ تقويمها بهشمار ميرود صورت عمل و انجام پذيرفت.
در زمينه ادبيات، دگرگونيهايي جزئي پديد آمد. به اين معني كه اگر سابقا اشعار خراساني سرمشق اهل شعر و ادب بود، در نتيجه ظهور شعرايي در عراق و آذربايجان سبك عراقي بهوجود آمد، چنانكه سبك خاقاني در خراسان رو به رشد گذاشت و عدهيي از وي تبعيّت كردند، و ملوك خانيّه در ماوراء النهر به حمايت از شعر و ادب برخاستند، نزديكترين شعراي اين عصر به عهد سامانيان، عمعق، و رشيدي و سوزني سمرقندي است، در همين ايام يكي از ستارگان درخشان ادبيّات عرب (ابو العلاي معري) در شام درخشيدن گرفت و انديشهها و افكار بديع فلسفي و اجتماعي او به ايران و ديگر كشورهاي اسلامي راه يافت. «1»» و در تحول و انقلاب فكري شعرا، نويسندگان و فلاسفه ايران و ديگر ملل شرق نزديك مؤثر افتاد.
سير تكاملي فرهنگ و ادبيات
سلاجقه، طايفهيي از تركان غز بودند كه پس از سقوط غزنويان در فاصله سالهاي 429 ه. ق تا اوايل قرن هشتم ه. ق در منطقه وسيعي از شرق نزديك كه شامل خراسان، عراق، كرمان، شام و قسمتي از بلاد روم (تركيه كنوني) ميشد حكومت و فرمانراوايي كردهاند و پنچ شاخه از آنها به اسامي سلاجقه بزرگ، سلاجقه عراق، سلاجقه كرمان سلاجقه شام و سلاجقه روم شهرت يافتند، كه جملگي كموبيش از سلاجقه بزرگ كه قلمرو آنها از حلب تا كاشمر امتداد داشت تبعيّت ميكردند. پس از آنكه سلطان مسعود غزنوي به سال 431 ه. ق در ناحيه «دندانقان» از سلاجقه شكست خورد، دولت سلجوقي بهتدريج اهميت اعتبار فراوان كسب كرد، و به همّت طغرل بيك و بازماندگان او يعني الب ارسلان و ملكشاه سلجوقي، قلمرو آنان وسعت گرفت و در سايه تدبير خواجه نظام الملك حوزه فرمانروايي آنان به حدود مملكت ساسانيان رسيد. در اين دوره نهتنها كليّه فئودالها و زورمندان محلي بلكه آخرين پادشاهان غزنوي و آل بويه در برابر آنان سر تسليم فرود آوردند و قسمتي از امپراتوري بيزانس (روم) يعني شام و بخش مهمّي از آسياي صغير ضميمه قلمرو آنان
______________________________
(1). ماخوذ از تتبعات بديع الزمان فروزانفر: مباحثي از تاريخ ادبيات، پيشين، ص 254 تا 258. (به اختصار).
ص: 337
گرديد، سلاجقه براي حفظ موقعيّت سياسي خود، بهرغم فاطميان مصر و برخلاف سياست آل بويه، چون در بين مردم پايگاهي نداشتند به تقويت دستگاه خلافت پرداختند در اين دوره چون زبان رسمي و اداري، زبان فارسي بود، زبان و ادب ايران در قلمرو سلجوقيان از جمله در آسياي صغير نفوذ كرد و سلاطين و وزراي اين سلسله، در تاسيس مدارس، مساجد و خانقاهها سعي و اهتمام كردند يكي از شاهكارهاي سياسي و ادبي عصر سلاجقه كتاب سياستنامه خواجه نظام الملك است كه ظاهرا به دستور ملكشاه سلجوقي به رشته تحرير درآمده است.
سياستنامه
مولف كتاب سياستنامه و سير الملوك، سيّد الوزراء خواجه نظام الملك است كه در يكي از قراء طوس ولادت يافته و از ذيحجّه 455 تا رمضان 485 هجري قمري كه بهدست يكي از مخالفان كشته شد همواره بار سنگين وزارت و كشورداري را در دستگاه الب ارسلان و فرزندش سلطان ملكشاه سلجوقي برعهده داشته و به خوبي از عهده انجام اين شغل خطير برآمده است.
ظاهرا ملكشاه در آخرين سالهاي سلطنت خود از خواجه و تني چند از وزيران خواست كه كتابي درباره اصول سياست و بهترين شيوه كشورداري به رشته تحرير درآورند تا وي پس از مطالعه و مقايسه، آن را كه از همه بهتر است دستور حيات سياسي و اجتماعي خود و بازماندگان سلسله سلجوقي قرار دهد.
خواجه كه سرآمد سياستمداران آن عصر بود، نظر سلطان را به كار بست و هنگامي كه با ملكشاه عازم بغداد بود. فصول سياستنامه را به محمّد مغربي نويسنده كتابهاي مخصوص سلطنتي سپرده، تا آنها را پاكنويس و آماده تقديم به سلطان نمايد، بهطوريكه از مندرجات كتاب برميآيد، مدتي بعد از وفات نظام الملك، سياستنامه از هر جهت اصلاح و آماده انتشار شده است.
با اينكه سياستنامه، در سلاست و رواني انشاء مانند قابوسنامه و كتابي پرمطلب و گرانبهاست، ولي چنانكه شادروان عباس اقبال متذكر شده است، چون خواجه «چنانكه بايد احاطه كامل به مسائل تاريخي نداشته و از تعصب مذهبي نيز خالي نبوده است هم اغلاط تاريخي فراوان در آن ديده ميشود و هم نسبت به اهل ساير ملل و نحل غير از اصحاب سنت و جماعت، از قلم خواجه، ناسزاها و تهمتهاي ناروايي جاري شده است.
براي رفع اشتباه ميگوئيم كه چون غرض خواجه تاليف كتابي تاريخي نبوده و بيش از همه او به تقرير جنبه عبرت، و نمودن راه سياست توجه داشته، و منشي بوده است نه
ص: 338
مورّخ، اغلاط تاريخي او را بايد معلول به اين علل دانست. بهعلاوه چون بازار تعصب در آن ايام رواجي بهسزا داشته و خواجه نظام الملك هم كه خود از محدثين اخبار مذهب شافعي بوده و در اعلاي شأن اين طريقه كوشش بسيار ميكرده، نتوانسته است از اين قيد فارغ بماند. «1»»
كتاب سياستنامه، را نخستينبار «شفر» خاورشناس فرانسوي در 1309 هجري در پاريس به چاپ رسانيد و بعد از آن بهترتيب سيد عبد الرحيم خلخالي و اقبال آشتياني، و در سال 1334 مرتضي مدرس چهاردهي زير نظر استاد محمد قزويني به چاپ مجدد آن اقدام نمودهاند.
راجع به ارزش سياسي اين كتاب يعني سياستنامه براون، محقق انگليسي مينويسد:
«اين كتاب را خواجه در سال 484 هجري يك سال پيش از آنكه كشته شود به اشارت ملكشاه نوشته است، ملكشاه از كاردانترين و آزمودهترين مشاوران خود خواسته بود، رسالاتي درباره امور حكومت و كشورداري بپردازند و نقائص موجود در سازمانها و اداراتي كه به عهده هريك از رجال سياسي محول است، بيان كنند و بدعتهاي بدي كه در هرقسمت راه يافته و آداب و رسوم خوبي كه درگذشته معمول بوده و متروك مانده، تذكر دهند. مشاوران، مسئول شاه را اجابت كردند و رسالاتي تاليف نمودند، ملكشاه را رساله نظام الملك به مراتب بيش از رسالات ديگر پسند آمد و گفت: «اينهمه فصلها چنان نوشته است كه دل من خواست، و بر اين مزيدي نيست، من اين كتاب را امام خويش كردم و بر اين خواهم رفت.»
تاليف كتاب در سال 485 هجري اندكي قبل از اينكه خواجه به قتل برسد پايان يافت و اين معني از كلام خود وي در ختم كتاب برميآيد كه با لحن شگفتآوري وقوع واقعه را پيشبيني ميكند: «اين است كتاب سياست كه نبشته آمد و خداوند «2» عالم بنده را فرموده بود كه در اين معني جمعي سازد و به حكم فرمان برفت. وقتي را بر بديهه 39 فصل نبشته بود و به مجلس عالي فرستاد و پسنديده افتاد، بس مختصر بود، بعد از آن در افزود و نكتهها كه لايق هر بابي بود اندرو، زياد كرد و به لفظي روشن شرح داد و در سنه 485 كه سوي بغداد خواستيم رفت، نويسنده كتابهاي خاص «محمّد مغربي» را داديم و فرموديم تا به خط روشن بنويسد، اگر بنده را بازآمدن نباشد از اين سفر، اين دفتر را پيش
______________________________
(1). مقدمه عباس اقبال بر كتاب سياستنامه (از ص ط- ي)
(2). منظور ملكشاه سلجوقي است.
ص: 339
خداوند عالم برد ... «1»»
سرگذشت خواجه نظام الملك
خواجه، روز آدينه پانزدهم ذي القعده سنه ثمان و اربعمائه در سرزمين توس متولد شد، در يازده سالگي قرآن ياد گرفت و به فراگرفتن فقه امام اعظم شافعي مشغول شد، بعد از آن به غزنه رفت و با نويسندگان ديوان درآويخت و در فنون ادب ماهر گشت و مدتي با ابن شادان عميد بلخ ميبود و كتابت ميكرد و ابن شادان به هرچند مدت با خواجه گفتي: اي حسن، فربه شدي! و هرچه حسن داشتي از او بستدي و او را گفتي تو كاتبي، ترا قلمي بس باشد.
چون اين حركات خسيسانه عميد بلخ تكرار شد، از خدمت او ملول شد و به مرو رفت و چغري بيك پدر سلطان الب ارسلان آنجا بود، خواجه پيش او رفت و حال خود به او گفت. چغري بيك را سخن گفتن او خوش آمد و به نور فراستي كه ملوك پاك اعتقاد را باشد امارت «2» نجابت و اقبال در ناصيه او مشاهده كرد، او را پيش پسر خود الب ارسلان فرستاد و مكتوبي بنوشت كه بايد او، كاتب و مشير و مدبّر باشد بهجاي پدر؛ و عميد بلخ كس فرستاد به مرو به طلب خواجه، و به سلطان نامه بنوشت كه كاتب بلخ گريخته است و به خدمت آمده، اگر فرمان باشد تا او را بازگردانند كه كارهاي بلخ مهمل ميماند، رأي عالي برتر باشد، سلطان التفات نكرد و گفت پيش الب ارسلان ميباشد «3»، ترا با او ميبايد گفت. رسول بيمقصود بازگشت. و چون سلطان الب ارسلان در ملك متمكّن شد به خواجه وزارت داد در سنه ست و خمسين و اربعمايه.
خواجه در ظاهر و باطن محب «4» خير و مؤثر عدل و كريم نفس و هوادار علما و سادات و صوفيان و زاهدان بود و زندگاني نهان و آشكارا و بر قانون شرع، و به هيچحال به مشتهيات نفساني التفات نميكرد مگر آنكه شرع مجوّز آن باشد. گويند خواجه در ايّام وزارت، با سلطان از جيحون بگذشت و اجرت كشتيبانان جيحون، ده هزار دينار، بر والي انطاكيّه نوشت، او را گفتند از جيحون تا انطاكيّه نه ماه راه است، ملاحان را جهت اجرت تا آنجا رفتن متعذّر باشد، گفت راست ميگويند امّا غرض من آنست كه طول و عرض مملكت سلطان، كسانيكه ندانند، معلوم كنند و اين برات را خود لشكريان ما از
______________________________
(1). ادوارد براون: تاريخ ادبي ايران، ترجمه و حواشي از علي پاشا صالح، ص 412.
(2). نشانه
(3). به سر ميبرد.
(4). دوستدار.
ص: 340
كشتيبانان بخرند و هم اينجا مال بايشان رسد.
و خواجه را چندين پسر بود، بعضي وزارت سلاطين كردند و بعضي وزارت خليفه مسترشد. و گويند پسر او مؤيد الملك از بلخ پيش پدر آمد و در آنوقت بيست ساله بود و حسن صورت به كمال داشت، و خواجه دختر ابو القاسم بن رضوان را به بغداد جهت او خواستگاري كرده بود و پسر را طلبيد تا به بغداد فرستد و مصاهرت «1» باتمام رساند. چون روي پدر بديد، زمين ببوسيد، خواجه او را نزديك خويش خواند، ديگرباره زمين ببوسيد، خواجه او را در كنار گرفت و روي او را بوسه داد و بگريست و گفت: اي پسر همين ساعت به بغداد رو به تدبير زفاف مشغول شو. پس پدر را وداع كرد و بيرون آمد. چون مؤيد الملك بيرون رفت، خواجه ديگرباره بگريست و با حاضران گفت، به خدا زندگي بقّالان و عيش ايشان از من خوشتر است زيراكه بقال بامداد به دكان آيد و شبانگاه به خانه رود و رزقي كه خداي تعالي روزي كرده باشد با اهل و عيال خود بخورد و فرزندان پيش او جمع شوند و او بديدار ايشان خرم و خوشدل باشد و من به اين بسطت جاه و وسعت دستگاه اين فرزند را كه به اين سن رسيده است، چند نوبت معدود ديدهام و عمر عزيز من در تحمّل مشاقّ «2» اسفار و ارتكاب اخطار «3» ميگذرد و شب و روز مستغرق مصالح سلطان و ممالك و لشكر و خدم و حشم اوست و با اينهمه كاشكي از دشمنان و حسودان ايمن بودمي، و چون اوقات به چنين حالات گذران باشد، لذّت عيش خويش كي توانم پرداخت.»
داوري درباره سياستنامه
سير الملوك يا سياستنامه يا پنجاه فصل، اثر مشهور نظام الملك طوسي است كه خوشبختانه توجه و اعتناي فارسيزبانان و علاقهمندان به ادب فارسي را به خود جلب كرده است و چاپهاي متعددي از اين كتاب در دست است و گاهي به صورت تلخيص و گاهي هم به صورت ترجمه به زبانهاي فرانسوي، انگليسي و آلماني و روسي در دسترس مردم قرار گرفته است.
اخيرا اين كتاب به وسيله آقاي «دارك» در سلسله انتشارات بنگاه ترجمه و نشر كتاب منتشر شده است كه چاپ دوم اين كتاب مطمئنتر و منقّحتر از چاپ اول آن است، اين كتاب به سبب اقبال عامه مردم، مورد تصرف كاتبان و ناسخان كمسواد قرار گرفته است و
______________________________
(1). دامادي، خويشاوندي از راه مواصلت.
(2). مشكلات سفرها
(3). امور دشوار و خطرناك
ص: 341
تصحيح آن چنانكه بايد (مانند اغلب متون ادبي گذشته) ميسر نيست، ولي چاپ اخير آقاي دارك را فعلا ميتوان بهترين چاپ دانست.
بدون شك اين كتاب در زمان وزارت خواجه نظام الملك و قبل از سال 485 (يعني زمان مرگ خواجه) نوشته شده است و مطابق گفته حاجي خليفه اين كتاب در سال 469 نوشته شده است. ولي گويا خواجه دو سه بار ديگر در متن كتاب تجديد نظر كرده است.
يكي در سال 479 و ديگر در سال 484 و طبق تحقيقات آقاي دارك، قول حاجي خليفه مقرون به صواب نيست. بلكه بايد گفته شود كه نيمه اول كتاب در سال 479 و نيمه دوم آن در سال 484 پايان يافته است. كتاب در آيين پادشاهي و راه و رسم اداره و گرداندن دستگاه اداري و اقتصادي و نظامي كشور است و جايجاي كتاب حكايتها و شرح وقايعي است كه بعضي جنبه تاريخي دارد و گاهي نيز جنبه افسانه آن بر جنبه تاريخي آن ميچربد.
حكايات طولاني كتاب عبارتست از حكايت اميري عادل و صفاريان، بهرام گور و ملك عادل نوشيروان، امير ترك و سياست معتصم، دزدان كوچ و بلوچ، عضد الدوله و قاضي ظالم، الپتكين و سبكتكين، سلطان محمود و تقاضاي لقب از خليفه وقت و ... اما بايد دانست كه اغلب اين حكايات آميخته با افسانه و تخيلات نويسنده است و شايد نتوان آنها را از نظر تاريخي باارزش دانست. ولي برخي از حكايات مربوط به دوران پادشاهان سلجوقي كه در اين كتاب ديده ميشود، براي بررسي وقايع تاريخي و اجتماعي دوران خواجه نظام الملك، منبعي مهم و قابل اعتبار است. از قبيل گفتگوي آلب ارسلان و ابو الفضل سگزي درباره صاحبخبران، ملاقات نظام الملك با فرستاده خان سمرقند در سال 465، داستان بتپرست جلوهدادن پير هرات از طرف عبد الرحمن خان در نظر آلب ارسلان و داستان ناراضي بودن آلب ارسلان از دبيري يك شيعه يعني كدخايي «آبه».
آنچه مربوط به چند حكايت اخير است اگر از جنبههاي اغراق و مبالغه آن صرف نظر شود، از نظر تاريخي و اجتماعي جالب توجه است و قابل اعتنا؛ ولي درباره حكايات مربوط به دوران قبل از سلجوقي تا جايي كه مؤيدي از كتب گذشتگان در دست نباشد، قابل اعتنا نيست.
مجموعا، ميتوان گفت كه خواجه نظام الملك از دوران زندگي خود و زمانه خويش و وضع اجتماعي روزگار خود مطالب قابل توجهي به ما عرضه نميكند و اين مطلب از ارزش كار او تا حدي ميكاهد، اما در مقابل اين نقيصه، حكاياتي از كتب پيشينيان نقل ميكند كه اصل آن كتابها از ميان رفته است و به يمن كتاب سياستنامه مقداري از مطالب آن كتابها بهدست ما رسيده است، و مهمترين آن كتب تاريخ اصفهان است كه خواجه آن
ص: 342
را منبع عمده خود ميداند ولي از اين تاريخ اثري در دست نيست، ديگري تاريخ خلفاي بني عباس كه آقاي دارك حدس ميزند كه همان كتاب الاوراق صومي باشد، چيزيكه مايه تاسف است اين است كه در سراسر كتاب سياستنامه سيماي خواجه نظام الملك را پردهاي از تعصب و قشريگري پوشانيده است كه نميتوان از زير اين پرده، حقايق دوران خواجه و حتي دورانهاي قبل از خواجه را به درستي تشخيص داد، زيرا امكان دارد كه همين، مايه دخالتهاي ناروا در حكايات و نقل آنها شده باشد.
تعصّب ديني در وجود خواجه نظام الملك به منتهي درجه ميرسد تا آنجا كه احترام خليفه عباسي را نيز نگاه نميدارد و داستان مجهولي راجع به معتصم خليفه عباسي ميسازد كه هم از نظر تاريخي درست نيست و هم از نظر اخلاقي، امتيازي براي خليفه عباسي به حساب نميآيد.» مانند داستان ميگساري معتصم در محضر قاضي يحيي بن اكثم و نزديكي نامشروع وي با دختر بابك و دختر مازيار و دختر ملك روم.
«... همانگونه كه ميبينيد پرده تيرهرنگ تعصّب كه در مقابل ديدگان خواجه قرار دارد مانع از اين شده است كه قبح اين داستان را دريابد و اين عمل را نكوهش كند.
خواجه در هرمورد كه بتواند نسبت به رافضيان و خرمدينان و مزدكيان و خلاصه كسانيكه به قول او «سني پاك دين» نيستند، تعصّب به خرج ميدهد و به آنان اهانت روا ميدارد و از هيچ تهمتي نسبت به آنان دريغ نميورزد، حتي در هر مورد كه نام باطنيان و روافض و خرّمدينان بهميان ميآيد با لفظ «لعنهم الله» از آنان ياد ميكند.
گاهي هم، خودخواهيهايي از بطن كلام خواجه ظاهر ميشود كه انسان را نسبت به او بدبين ميسازد و اين نيست مگر از جهت همان حالتي كه در هر شخص صاحب منصب و نفوذ ايجاد ميگردد و چون كسي قدرت ايرادگيري نسبت به او ندارد، خود را برتر و بالاتر از همه ميپندارد و از وضعي كه برخلاف ميلش ايجاد شده است، انتقاد ميكند.» «1»
سياستنامه از نظر لفظ
كتاب سياستنامه را بايد از نظر لفظ يكي از كتب درجه اول نثر فارسي دانست، نثر كتاب يكنواخت و يكدست است، خواجه روان و پاكيزه مينويسد، مقصود خود را در لباس ساده ولي فخيم و برازنده عرضه ميكند و آن را با حكايتها و امثال و شواهد و آيات و احاديث ميآرايد و شايد بتوان گفت كه در سراسر اين كتاب واژههاي دور از ذهن بيش از انگشتان دو دست نباشد ...» «2»
______________________________
(1 و 2). محمد جواد شريعت: مجموعه سخنرانيهاي هفتمين كنگره تحقيقات ايراني، جلد دوم، به كوشش محمد رسول دريا گشت، انتشارات دانشگاه ملي ايران، از ص 90 تا ص 95. (به اختصار)
ص: 343
مباحثي از اين كتاب اشاراتي به سازمان اداري ايران در عهد سلجوقيان
اشاره
فصل نهم: اندر مشرفان و كفاف ايشان: «كسي را كه بر وي اعتمادي تمام است او را اشراف «1» فرمايند تا آنچ به درگاه رود او ميداند و به وقتي كه خواهد و حاجت افتد مينمايد و اين كس بايد كه از دست خويش به هر شهري و ناحيتي نايبي فرستد سديد الراي و كوتاهدست كه آنچ رود از اندك و بسيار به علم ايشان باشد نه چنانك به سبب ايشان، از مشاهره و مزد، باري با رعيت افتد و به تازگي رنجي به حاصل شود كه ايشان را آنچ به كار آيد از بيت المال بدهند تا ايشان به خيانتكردن و بر شوت ستدن محتاج نباشند و اين فايده كه از راستي كردن ايشان حاصل شود ده چندان و صد چندان مال باشد كه بديشان دهند بوقت خويش.
فصل دهم: اندر صاحبخبران و تدبيرهاء كار ملك كردن: واجبست پادشاه را از احوال رعيت و لشكر و دور و نزديك خويش پرسيدن و اندك و بسيار آنچ رود دانستن و اگرنه چنين كند، عيب باشد و بر غفلت و ستمكاري حمل نهند و گويند فسادي و دستدرازي كه در مملكت ميرود يا پادشاه ميداند يا نميداند اگر ميداند و آنرا تدارك و منع نميكند، آنست كه همچو ايشان ظالم است و به ظلم رضا داده است و اگر نميداند پس غافلست و كمدان و اين هردو معني نه نيكست، لابد به صاحب بريد حاجت آيد و همه پادشاهان در جاهليت و اسلام، به صاحب بريد خبر تازه داشتهاند تا آنچ ميرفت از خير و شر از آن باخبر بودند چنانك اگر كسي توبره كاهي يا مرغي به ناحق بستدي از كسي به مسافت پانصد فرسنگ راه، پادشاه را خبر بوده است و آنكس را مالش «2» فرموده است تا ديگران بدانستهاند كه پادشاه بيدار است و به همهجاي كار آگهان گماشتهاند و ظالمان را دست ظلم كوتاه كرده و مردمان در امناند و در سايه عدل به كسب معاش و عمارت مشغول باشند. ليكن اين كار نازكست «3» و با غايله، بايد كه اينكار با دست و زبان و قلم كساني باشد كه بر ايشان هيچ گمان بد نبود و به غرض خويش مشغول نباشند كه صلاح
______________________________
(1). مراقبت، نظارت و جاسوسي در امور كشور
(2). تنبيه و سياستPounition
(3). ظريف و دشوار
ص: 344
و فساد مملكت در ايشان بسته است و ايشان از قبل پادشاه باشند و نه از قبل كس ديگر مزد و مشاهره ايشان بايد كه مهيا ميرسد از خزينه، تا به فراغ دل حالها «1» مينمايند تا هر حادثه كه تازه شود پادشاه داند و آنچ واجب درخورد آنكس باشد ناگاه پاداش و مالش و نواخت ميرساند آن پادشاه چون چنين باشد پيوسته مردمان بر طاعت حريص باشند و از تأديب پادشاه بترسند، كس را زهره آن نباشد كه در پادشاهي عاصي تواند بود يابد تواند انديشيد كه صاحب خبر و منهي گماشتن از عدل و بيداري و قوت راي پادشاه باشد در آبادان كردن مملكت».
فصل چهل و دوم: اندر آنك دو عمل، يك مرد را نافرمودن و بيكاران را عمل فرمودن و محروم ناگذاشتن و عمل به مردمان پاك دين و شايسته دادن و بدمذهب و بدكيش را عمل نادادن و از خويش دور داشتن:
پادشاهان بيدار و وزيران هشيار به همه روزگار دو شغل يككس را نفرمودندي تا كار ايشان به نظام و رونق بودي از بهر آنك چون دو شغل به يككس فرمايند، هميشه نظام ازو خاسته بود و از اين دو يكي باخلل بود يا به تقصيري راه يابد چون نيك نگاه كني هر كه، او دو شغل دارد همواره باخلل بود و او ملامتزده و رنجور و مقصر بود و هروقت كه يك مرد را دو شغل فرمايند آن بدين حوالت ميكند و اين بدان، لاجرم كار ناكرده ماند» و مثل زدهاند درين معني كه خانه به دو كدبانو نارفته بود و كدخداي ويران، هرآنگه كه وزير بيكفايت بود و پادشاه غافل، نشانش آن باشد كه يك عامل را از ديوان دو عمل فرمايند و امروز كسي هست كه بيهيچ كفايتي ده عمل دارد و اگر شغل ديگر پديد آيد هم التماس كند و خواهد و انديشه نكنند كه اين مرد اهليت اين دارد يا نه و كافي است يا نه و دبيري و تصرف و معاملت دارد يا نه و چندين شغل كه در خويشتن بپذيرد به سر برد «2» يا نه و چند مردمان جلد و كافي و شايسته و معتمد و معروف در خانها معطل نشسته و كس را تميز آن نباشد كه چرا بايد كه مجهولي بيكفايتي چند شغل بردست گرفتهاند و معروفي و معتمدي يك شغل ندارد و محروم ماند، خاصه كساني را كه درين دولت حقوقيست و شايستگي و شهامت و امانت ايشان معلوم گشته است و عجبتر ازين همه آنك، در همه روزگار شغل به كسي فرمودندي كه او پاك اعتقاد و اصيل و پارسا بودي و اگر انقياد و قبول و اجابت نكردي به كره و زور در گردن او كردندي، لاجرم مال ضايع نشدي
______________________________
(1). جريانات و وقايع كشور
(2). انجام دهد
ص: 345
و پادشاه فارغ دل و تنآسان روزگار گذاشتي و امروز اين تميز برخاستست اگر جهودي به كدخداي و عمل تركان ميزيد شايد، و اگر ترسا يا گبريا قرمطي، شايد، غفلت بر ايشان مستولي گشت نه بر دين ايشان را حميّت است نه بر مال شفقت و نه بر رعايا رحمت، دولت به كمال رسيده است و بنده از چشم بد همي ترسد و نميداند كه اين كار به كجا خواهد رسيد. در روزگار محمود و مسعود و طغرل و آلب ارسلان هيچگبري و جهودي و ترسايي و رافضي را زهره آن نبودي كه بر صحرا آمدي و يا پيش بزرگي شدي و كدخدايان تركان همه متصرف پيشكان و دبيران پاكيزه و غلامان بدمذهب عراق را به خود راه ندادندي و تركان هرگز ايشان را شغلي نفرمودندي و گفتندي، اينها هم مذهب ديلمانند و هواخواه ايشان چون پاي سخت كنند تركان به زيان آرند و مسلمانان را رنجها رسانند، دشمن، همان بهتر كه در ميان ما نباشد لاجرم بيآفت زيستند و اكنون كار بجاي رسيدست كه درگاه و ديوان از ايشان پر شده است و هرتركي را ده و بيست در پيش ايشان ميدوند و اندر آن تدبيراند كه اندك خراساني را بدين در و درگاه نگذارند كه بگذرد و يا ناني يابند و سلطان طغرل و آلب ارسلان نور اللّه قبر هما چون بشنيدندي كه تركي يا اميري، رافضي را به خويشتن راه داده است با او عتاب فرمودندي.
حكايت درين معني: روزي سلطان شهيد آلب ارسلان را قدس اللّه روحه چنان بشنوانيدند كه «اردم» «1» ده خداي باطني مذهب است در بارگاه، اردم را گفت تو دشمن مني و خصم ملك، اردم اين شنيد در زمين افتاد و گفت اي خداوند اين چه سخن است من كمترين بندهام خداوند را چه تقصير كردهام در بندگي و هواخواهي، سلطان گفت اگر دشمن من نيستي چرا دشمن مرا بخدمت آوردهاي، اردم گفت آن كيست؟ سلطان گفت ده خداي آبه كه دبيرست گفت او كه باشد در همه جهان برويد و اين مرد را بياريد، در وقت بياوردند، سلطان گفت اي مردك تو ميگويي كه خليفه بغداد حق نيست تو رافضي مردكي گفت من شيعيام سلطان گفت اي زن روسپي، مذهب شيعت نيكوست كه او را بسر مذهب باطنيان كرده اين بدست و آن بدتر، بفرمود چاوشان را تا او را بزدند و نيم كشته از سراي بيرون كردند پس روي سوي تركان كرد كه گناه اين مردك را نيست گناه اردم راست كه كافري به خدمت خويش آورد و من چندبار گفتم كه ما در اين باب بيگانهايم و اين ولايت به قهر گرفتهايم ما همه مسلمانان پاكيزهايم و اين عراقيان بدمذهباند و هواخواه ديلماند امروز
______________________________
(1). نام شخصي است
ص: 346
خداي تعالي تركان را از بهر آن عزيز كرد كه مسلمانان پاكيزهاند و هوا و بدعت نشناسند پس بفرمود تا موي اسب بياورند اردم را يك موي داد پس گفت بگسل اردم بستد و بگسست پس ده بدادند و بگسست پس بسيار موي بتافت و گفت بگسل نتوانست گسستن، پس سلطان گفت كه مثل دشمن همچنان است، يكان دوكان بتوان گسيخت اما چون بسيار شوند نتوان گسستن و اين جواب آنست كه تو گفتي اين مردك را چه محل، و دولت را چه تواند كرد چون با دشمن خويش موافقت كني خيانتي باشد كه با تن خويش و با پادشاه كرده باشد و اگر ترا شايد كه با تن خويش هرچه خواهي كني با پادشاه نشايد كه دست از حزم و احتياط بدارند يا خيانتكننده را ابقا كنند مرا شما را ميبايد داشت و شما مرا ميداريد كه خداي عز و جل مرا بر سر شما سالار كرده است نه شما را بر سر من اين قدر بدانيد كه هركه با مخالف پادشاه دوستي ورزد او هم از جمله دشمنان پادشاه باشد و هركه با دزدان و مفسدان صحبت دارد او را هم از ايشان شمرند ... «1»»
مباحثات مذهبي در نيمه دوم قرن پنجم
فنّ خلاف و مناظره
چنانكه قبلا گفتيم يكي از مفاخر فرهنگي اين دوره امام محمد غزالي است، كه پادشاهان سلجوقي عموما براي او احترامي شايان قايل بودند، چه اين مرد قبل از آنكه به كلي از سياست و قيلوقال مدرسه كنارهگيري كند، نسبت به رجال و شخصيتهاي سياسي اين دودمان خدماتي گرانبها انجام داده بود «و گاهي براي تربيت آنها، خطابهاي تند و عتابهالي پدرانه بكار ميبرد. «2»»
عصر غزالي از نيمه سده پنجم تا اوايل سده ششم هجري، از جهت وفور علما و ادبا در بلاد مختلف و كثرت تأليف و تصنيف، عصري ممتاز است، در اين دوران غير از علوم و ادبيّات، معارف مذهبي از جمله فقه، اصول، حديث، كلام و حكمت الهي مورد علاقه شديد دانشپژوهان بود، «اختلاف شيعه و سني و معتزلي و اشعري و امامي و همچنين اختلاف فرق چهارگانه اهل سنت با يكديگر، مخصوصا شافعي و حنفي، در تمام بلاد اسلامي بويژه خراسان و اصفهان، وجود داشت، غالبا ميان علما و فقها و روساي مذاهب مختلفه مجادلات و مناقشات رخ ميداد. گاه اين مناقشات از حد مجادله علمي بين علما تجاوز
______________________________
(1). سياستنامه به اهتمام محمد قزويني ص 66 و ص 67
(2). جلال همائي، غزالينامه، پيشين، ص 19
ص: 347
ميكرد و به دستهبندي و غوعا ميانجاميد و كار به زد و خورد و كشتار ميكشيد. تواريخ آن عصر مملو از اينگونه حوادث است. «1»» و پيروان فرق مختلف هريك كتابي در رد عقايد مخالفين خود مينوشتند.
فن «خلاف» يكي از شعب فن جدل است و فن جدل يكي از صناعات پنجگانه منطق ميباشد: (برهان، خطابه، شعر، جدل، مغالطه) اين فن مخصوصا موقعي كه در عالم اسلام، مذاهب و فرق مختلفه اسلامي پيدا شدند، و دست به كار تبليغ و نشر معتقدات خود زدند اهميتي فوق العاده پيدا كرد. و به نام فن خلاف و مناظره، معروف گرديد؛ و براي اينكه ارباب جدل و مناظره، موارد اختلاف عقايد را همهوقت مستحضر باشند كتابها پرداخته شد. مناظره به معني اعمال جدل است، به طريق خاص و علماي اين فن در تعريف مناظره گويند كه عبارتست از نظر و بحث در موضوعي از دو سوي- براي اظهار حقيقت و صواب. و اگر مقصود از مجادله اظهار فضيلت خود، يا فضيحت ديگري باشد، آنرا مناظره حقيقي نشايد گفت ... «2»»
شك نيست كه رواج بازار بحث و مناظره و آزادي اهل علم در بيان نظر و عقايد خويش، يكي از عوامل مهم رشد نسبي افكار و انديشهها و ترقي و پيشرفت فرهنگي در قرن پنجم هجري است.
اكنون به مظاهر و نمونههائي از رشد و توسعه زبان و ادبيات فارسي در عهد سلجوقيان اشاره ميكنيم.
بدايع و هنرنمائيهاي ادبي
بديههسرايي در ادبيات فارسي
در ادبيات فارسي «بديههسرايي» مقام و ارزش ذوقي و هنري خاصي دارد و از عهده هر شاعري برنميآيد، بهطوريكه از چهار مقاله نظامي عروضي برميآيد، پس از آنكه «امير الشعراء برهاني» در عهد ملكشاه سلجوقي درگذشت، فرزند خود «معزّي» را كه او نيز طبعي شاعرانه داشت به ملكشاه سپرد و از سلطان خواست كه وي را در پناه حمايت خود گيرد:
من رفتم و فرزند من آمد خَلفِ صدقاو را به خدا و به خداوند سپردم
______________________________
(1). همان كتاب، ص 20.
(2). همان كتاب، (از ص 22 و 23. (به اختصار)
ص: 348
اتفاقا آرزو و مطلوب شاعر، پس از مرگش صورت عمل گرفت، پس از تحويل «جامگي و اجزاء پدر «به فرزند (بنابر سنت و آئين آن دوران) فرزند امير الشعّرا به مقام و موقعيت مناسبي دست يافت. ناگفته نگذاريم كه پسر برهاني چندي با عسرت و سختي گذران ميكرد، چه نظام الملك، مرد سياست و عمل بود و به شعراء و اهل تصوّف چندان عنايتي نداشت، ناچار فرزند برهاني براي تامين منظور خود و نزديكي با دربار، به شاهزاده مقتدر، شجاع و گستاخي به نام «علاء الدّوله» توسل جست، اين مرد محتشم، به رغم نظام الملك، شاعر را به سراپرده سلطان فراخواند، تا به مناسبت آغاز ماه رمضان در ديدن «ماه» شركت جويد، اتفاقا «اول كسي كه ماه را در آسمان ديد سلطان بود، عظيم شادمانه شد، علاء الدوله مرا گفت:
پسر برهاني، اين ماه نو چيزي بگو من بر فور اين دوبيتي بگفتم:
اي ماه، چو ابروان ياري گوييياني، چو كمانِ شهرياري گويي
نعلي زده از زرّ عياري گوييدر گوش سپهر گوشواري گويي چون عرضه كردم، علاء الدولّه بسياري تحسين كرده و سلطان، شاعر را اسبي كه سيصد دينار نيشابوري ارزش داشت، ارزاني داشت؛ پس از نماز شام، بار ديگر علاء الدوله از پسر برهاني خواست، در مقابل محبّت سلطان شعري سرايد؛ و او بيدرنگ اين دو بيتي بگفت:
چون آتشِ خاطرِ مرا شاه بديداز خاك مرا بَر زِبَرِ ماه كشيد
چون آب يكي ترانه از من بشنيدچون باد يكي مركب خاصم بخشيد چون اين دوبيتي بگفت، علاء الدوله آفرينها گفت و سلطان او را هزار دينار و جامههاي گرانبها و هزار من غله بخشيد و شاعر از بركت تفقّد و پايمردي علاء الدوله، مصاحب و نديم سلطان گرديد و از فقر و بينوايي خلاصي يافت. ناگفته نماند كه امير الشّعرا برهاني پدر معزي، از شاعران اوايل عهد سلجوقي و معاصر آلب ارسلان، و مورد علاقه او بود.
غير از موردي كه ذكر كرديم، در كتاب چهار مقاله، بار ديگر از بديههسرايي و آثار آن، سخن به ميان آمده است: «ميگويند، وقتي سلطان محمود غزنوي در حالت مستي، فرمان داد تا گيسوي زيباي «اياز» غلام محبوبش را بريدند، روز بعد، به سبب پشيماني از فرمان ناصواب شب پيش، سلطان چنان بدخلق بهنظر ميرسيد كه هيچكس را يارا و جرأت سخن گفتن با او نبود، تا سرانجام عنصري، امير الشعراء، با اين رباعي خاطر وي را خرسند ساخت:
ص: 349 كِي عيبِ سَرِ زُلفِ بُت از كاستَن استچه جاي به غم نشستن و خاستن است
جاي طرب و نشاط و ميخواستن استكاراستن «سَرو» ز پيراستن است
هنرنمائي ديگر
طغانشاه سلجوقي، در آخرين لحظات بازي نرد، «دو شش» خواست و «دويك» آورده بود و از اين روي، سخت متغير و خشمناك بود، ارزقي، شاعر، با اين رباعي آتش خشم او را فرونشاند:
گر شاه دوشش خواست، «دويك» زخم افتادتا ظن نبري كه كعبتين داد نداد
آن زخم كه كرد راي شاهنشه ياددر خدمت شاه روي بر خاك نهاد با اين حسن تعليل، شاعر براي يك امر واقعي، علتي موهوم و خيالپرورانه بيان داشت و سلطان را خشنود كرد.» «1»
در چهار مقاله، شادماني و نشاط امير چنين توصيف شده است: «امير طغانشاه بدين دوبيتي چنان بانشاط آمد و خوشطبع گشت كه بر چشمهاي ارزقي بوسه داد و زر خواست، پانصد دينار، در دهان او ميكرد ...» «2»
نمونه ديگري از بديههسرايي
داستان و افسانه معروفي در تذكره دولتشاه درباره فردوسي نقلست كه روزي در «غزنه» بيگانهاي از نيشابور به مجلس عنصري و عسجدي و فرخي شاعران معروف دربار سلطان محمود وارد شد، و چنان مينمود كه قصد پيوستن به جرگه آنان دارد، عنصري را به صحبت اين شهرستاني (روستايي) ناخوانده، رغبتي نبود، ازاينرو گفت: اي برادر، ما شاعران پادشاهيم و هيچكس را جز شاعر در جمع ما راه نيست. بنابراين هريك از ما به يك وزن و يك قافيه مصراعي ميگوئيم و هرگاه تو نيز بتواني مصرع چهارم را بياوري در جمع ما جاي خواهي داشت. فردوسي به اين آزمايش رضا داد و عنصري عمدا قافيهاي انتخاب كرد كه سه مصراع را به آساني بتوان ساخت ولي مصراع چهارم به خيال خودش بهيچوجه ممكن نباشد
عنصري: چون عارض تو ماه نباشد روشنعسجدي: مانند رُخَت گل نَبُوَد در گُلشن
فرخي: مُژگانت گذر همي كند از جوشنفردوسي: مانند سنان گيو در جنگ پَشن
______________________________
(1). ماخوذ از چهار مقاله نظامي عروضي، (به نقل از جلد اول تاريخ ادبيات ايران، ادوارد براون، ترجمه فتح اله مجتبائي ص 59 تا 64. (به اختصار).
(2). چهار مقاله، چاپ ليدن، ص 43- 44.
ص: 350
چون در مورد مصراع فردوسي توضيح خواستند، استاد طوس اطلاعات فراواني از داستانهاي باستاني ايران اظهار داشت، عنصري با اين توضيحات به وسعت اطّلاعات و قدرت قريحه اين شاعر پيبرد، به سلطان محمود گفت: سرانجام كسي آمده است كه از عهده نظم حماسه ملّي ايران كه سالها پيش دقيقي شاعر شوربخت، هزار بيت آنرا گفته بود، برميآيد.» «1» ناگفته نگذاريم كه «نولدكه» و جمعي ديگر از صاحبنظران اين مصاحبه و گفتگو را دور از واقعيّت و ساخته و پرداخته وهم و خيال نويسنده چهار مقاله ميدانند.
لطيفه و لطيفهگويي در ادبيات فارسي
در ادبيات فارسي از ديرباز به كلامي مختصر و پرمغز كه در غايت حسنوخوبي، نكتهيي، ظريف را بيان كند لطيفه ميگفتند:
سعدي گويد:
به يكي لطيفه گفتن بِبرَي هزار دل رانه چنان لطيف باشد كه دلي نگاهداري درك لطيفه از بركت ذوق سليم حاصل ميشود نه از راه بحث و نظر.
بطور كلي خداوندان ذوق و ادب، سخنباريك، نكته، دقيقه و بذلهگويي را نشانه لطف طبع، و گويندگان اينگونه سخن را «لطيفهگو» ميشمارند: كلمه لطيفه، در آثار منظوم و منثور گذشتگان زياد به كار رفته است چنانكه سعدي گويد: درويشي به مقامي در آمد كه صاحب آن بقعه كريم النفس بود، طايفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او، هريك بذله و لطيفه همي گفتند.»
كلمه «لطيفه» مكرّر، در اشعار سعدي و حافظ و ديگر گويندگان به كار رفته است:
«ملك را اين لطيفه پسند آمد و گفت اكنون سياه را بتو بخشيدم، كنيزك را چكنم؟»
«سعدي»
شبهاي دراز نخفتي و لطيفهها گفتي. (سعدي)
اي سَروِ حديقه معانيجاني و لطيفه جهاني سعدي
اي رهيده جان تو از ياد مناي لطيفهروح اندر مرد و زن مولوي
لطيفهيست نهاني كه عشق از آن خيزدكه نام آن نه لب لعل و خطِّ ز نگاريست حافظ
______________________________
(1). تذكره دولتشاه، ص 51.
ص: 351 لطيفه به ميان آر و خوش بخندانشبه نكته كه دلش را بدان رضا باشد حافظ
از آنچه گذشت به خوبي پيداست كه «لطيفه عبارتست از نكتهاي كه آن را در نفوس تاثيري باشد، به نحوي كه موجب انشراح «1» صدر و انبساط قلب گردد.»
لطيفهيي است در آن لب كه هيچ نتوان گفتاگر دلم دهدي خلق را نمايم آن (فرخي)
در اصطلاح صوفيه، لطيفه عبارتست از اشارت دقيقي به معني و نكتهيي كه غالبا تعبير آن دشوار است و عبارت و بيان، گنجايش توصيف آنرا نداشته باشد» «2»
بذلهگويي
از مطالعه در آثار گذشتگان معلوم ميگردد كه در ادبيات فارسي، سخن ظريف و مرغوبي كه با اداء آن، نكته و لطيفه و مطايبهيي استنباط توان كرد، بذله ميگويند:
در ترجمه تاريخ يميني ميخوانيم: «نكته حكمتش ثمره از شجره طوبي و بذله سخنش شكوفه از روضه خلد.» (چاپ سنگي، ص 282).
در همان كتاب آمده است: «از نخب ادب و غرر دررو لطايف نكت و بذلههاي مستحسن ... نصيبي وافر حاصل كرد.» (ترجمه تاريخ يميني، چاپ سنگي، ص 280)
هر خاكپايش قبلهاي، هرآبدستش دجلهايهر بذل او در بذلهاي صد كان نو پرداخته خاقاني
از آن بذله كه رضوانش پسنددزباني گر به گوش آرد بخندد نظامي
در بعضي منابع، لطيفهگو، بذلهباز، مسخره، ظريف و خوشطبع، تقريبا به يك معني استعمال شده است! «هر جنسي با جنسي از اصناف ياران و خويشان، به انواع عيش و عشرت مشغول و به نكتهگوئي و بذلهجوئي ...» (ترجمه محاسن اصفهان، ص 108)
مرغان باغ، قافيه سنجند و بذلهگويتا خواجه ميخورد به غزلهاي پهلوي حافظ
خانه بيتشويق و ساقي يار و مطرب بذلهگوموسِمِ عيش است و دور ساغر و عهد شباب حافظ
______________________________
(1). گشايش سينه (يعني نشاطآور)
(2). نگاه كنيد به لغتنامه دهخدا، ... مسلسل 14. (ل- لب) ص 215.
ص: 352 گَرم مِهر و نَرم چهر و زود صلح و دير جنگتازهروي و عشوهجوي و بذلهگوي و نكتهياب (قاآني)
نكتهداني بَذلهگو چون حافظ شيرينسخنبخشش آموزي جهانافروز چون حاجي قوام حافظ
معمّا
يكي ديگر از ظرايف ادبي معماست، در اين صنعت، شاعر نام معشوق يا نام چيز ديگري را در بيتي، بطور پوشيده و مكتوم، به تصحيف، يا قلب يا تشبيه و امثال اينها ميآورد، به نحوي كه از ذوق سليم دور نباشد و با اين هنرنمايي ذوق و استعداد و طبع نقّاد مخاطب خود را ميآزمايند چنانكه در اين شعر مراد شاعر، نام «ميرك» است
ديدم دو هفته ماه ز ديبا بر او سَلَبكردم در او نگاه بماندم از و عَجَب
گفتم چه ماني اي بُت، گفتا «كريم» رابنگار باشگونه وزو نام من طَلَب چنانكه ميبينيم هرگاه «كريم» را معكوس و بازگونه بنويسيم، نام «ميرك» بهدست ميآيد، آنچه گفتيم «معماي مبّدل» بود.
معمّاي معدود آنست كه به حساب و عدد «جمل» حروف را جمع كنند و از آن نامي بيرون آرند. مثال:
چو ده با سي گرفتم بعد هفتاديقيندان نام او صد بار گفتم ازين بيت نام «علي» برميآيد زيرا عين به حساب جمل 70 و لام 30 و ياء ده است.
فرق ميان معما و لغز آن است كه در معما لازم است كه مدلول او اسمي باشد از اسماء و در لغز اين شرط نيست، بلكه در اينجا لازم است كه دلالت او بر مقصود به ذكر علامات و صفات باشد و آن در معما لازم نيست.- چنانكه در افواء شايع است: معمّا چو حل گشت آسان شود.
بطور كلي سخن رمزآميز و كلام دشوار را معمّا ميگويند:
تو كي شناسي اين چه معماست چون هنوزابجد نخوانده به دبستان، صبحگاه خاقاني
عقل كجا پيبرد شيوه سوداي عشقبازنيابي به عقل سِرّ معماي عشق عطار
در زهد نه بينايي ليكن به طمع دربرخواني در چاه، به شب خطّ معمّا ناصر خسرو
ص: 353 گَر گَشته دبير، فروخوانياين خطهاي خوب معمّا را ناصر خسرو
معمانامه يا نامه «رمز»: از ديرباز ارسال نامه رمز در دبيرخانه سلاطين و سياستمداران معمول بود تا اگر نامه بدست بيگانه يا دشمن افتد، از درك مقصود، عاجز باشد، حدود هزار سال پيش ابو الفضل بيهقي از معمانامه يا نامه محرمانه و مرموز سخن ميگويد: «... و سعدي را گفته آمد تا هماكنون معمانامه نويسد با قاصدي از آن خويش و يكي به اسكدار «1» كه آنچه پيش از اين نوشته شده بود باطل بوده است كه صلاح امروز جز اين نيست. «2»
«سعدي در وقت به معمايي كه نهاده بود با خواجه احمد عبد الصمد اين حال به شرح باز نمود و بو سهل راه خوارزم فروگرفته بود ...» «3»
پس از توضيحي اجمالي در پيرامون بديههسراي، لغز، معما و لطيفهگويي به بحث خود در پيرامون مباحث ادبي و شعراي قرن پنجم و ششم هجري ادامه ميدهيم.
داستانسرائي در ايران
داستانسرايي در ايران بعد از اسلام در حقيقت دنباله كار كساني است كه قبل از اسلام به نوشتن و سرودن داستان دلبستگي داشتند، رودكي، كليله و دمنه را كه متضمن چند داستان بزرگست به شعر درآورد كه متاسفانه از اين كار ارزشمند اكنون اثري نميبينم و ابو المويد بلخي به نظم داستان يوسف و زليخا همت گماشت و بعد از او عنصري وامق و عذرا را كه داستاني قديمي بود، به نظم درآورد، و ابو ريحان بيروني نيز داستاني چند از فارسي به عربي درآورد، ديگر از داستانسرايان عهد غزنوي شاعري است به نام عيوقي كه منظومه او ارزش ادبي چنداني ندارد.
در پايان نيمه اول قرن پنجم داستان ويس و رامين فخر الدين اسعد گرگاني از متن پهلوي به طرزي مطلوب و دلپسند به شعر پارسي درآمد، مهارت و استادي شاعر سبب گرديد كه عدهيي از روش او تقليد و پيروي نمايند. ديگر از داستانسرايان بنام نظامي گنجوي است، كه در منظومه خسروشيرين استادي خود را آشكار كرده است.
______________________________
(1). پياده و خريطه و كيسه پيكها كه نامهها را در آن گذارند، فرهنگ معين، ص 271.
(2). تاريخ بيهقي، به تصحيح دكتر علي فياض، ص 318.
(3). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 317. و براي كسب اطلاعات بيشتر نگاه كنيد به لغتنامه دهخدا، ص 756.
ص: 354
ديگر داستان يوسف و زليخاست كه به همت شاعري گمنام در عهد طغانشاه بن آلب ارسلان سلجوقي حاكم خراسان، به نظمي ساده درآمده است.
در قرن ششم، بازار حماسهسرايي تعطيل نشد، بلكه حماسههاي تاريخي در باب رجال و شخصيتهاي تاريخي از قبيل اسكندرنامه نظامي، و شاهنشاه نامه محمد پاييزي شاعر آخر قرن ششم و حماسه ديني در شرح شهامت و قهرماني رجال و پهلوانان دين اسلام به همت شيعيان مخلص، به رشته نظم درآمد و نظم داستانهاي ملّي كمابيش راه فراموشي سپرد. از نيمه دوم قرن پنجم، در اثر تسلط غلامان ترك و نفوذ عوامل ديني و بيتوجهي به گذشتهها و افتخارات ملي، نقلگويان شيعه و مناقبيان در قرن ششم بسياري از مبارزات دلاورانه ائمه شيعه را براي مردم ميخواندند، با اينحال، در اثر نفوذ عميق اشعار حماسي فردوسي در جامعه ايران حتي در عهد صفويان، نقالان و شاعران در مراكز تجمع مردم، در ميدانها، قهوهخانهها و تكيهها با اسلوب و آوازي دلنشين مردم را به شنيدن داستانهاي ملي سرگرم ميكردند.
از جمله منظومههاي حماسي گرشاسبنامه اسدي طوسي و بهمننامه ايرانشاه بن ابي الخير است، كه خلاصهيي از آن در مجمل التّواريخ و القصص آمده است.
ديگر از منظومههاي حماسي، فرامرزنامه است كه از هنرنمائيهاي اين مرد در كشور هند سخن رفته است، ديگر كوشنامه كه از جنگهاي كوش پيلدندان، سخن به ميان آمده و گويا آن نيز از آثار حكيم ايرانشاه است، ديگر از آثار داستاني، بانو گشپنامه در سرگذشت دختر رستم و برزونامه در احوال پسر لهراسب است و شهريارنامه در وصف اعمال حماسي خاندان رستم و آذربرزيننامه داستان منظوم كه مربوط به دختر صور پادشاه كشمير بود.
ديگر بيژننامه، سوسننامه، داستان لك گوهرزاد و داستان شبربك كه جملگي داستانهايي قهرماني و شايان توجه و قابل ذكر است» «1»
ارزش و مقام شعر و شاعري
قبلا راجع به شعر و تاثير و نفوذ آن در روحيه و افكار مردم، سخن گفتهايم اكنون به نظرات محمد عوفي در باب فضيلت شعر و شاعري در كتاب لباب الالباب اشاره ميكنيم:
«شبي در مجلس صاحب ابن عباد، جماعتي از افاضل انام حاضر بودند و هريك از
______________________________
(1). نقل و تلخيص از لباب الالباب ج 2، ص 345 و مجمل التواريخ، صفحات 2 و 92 و 53 و 54- نگاه كنيد به جلد دوم تاريخ ادبيات ايران، تأليف ذبيح ا* صفا ص 360 به بعد.
ص: 355
سحاب «1» بيان، باران لطائف ميباريدند و داد فضل ميدادند؛ در اثناء محاورات «2» ايشان در قبح و حسن شعر سخن رفت و طائفه ندما كه حاضر بودند دو فريق شدند، بعضي طرف حسن گرفتند و بعضي ضد آن؛ قومي گفتند: شعر و شاعر مذموم «3» است و شاعر در همه اوقات به همه احوال ملوم، از بهر آنكه اكثر و اغلب اشعار يا در مدح است يا در مذمّت و بناء هردو، برا كاذيب فاحش و دروغهاي صريح است. چنانكه ظهير فارابي را در اين معني لطيفهيي است خواندني:
كمينه پايه من، شاعريست خود بنگركه چندگونه كشيدم ز دست او بيداد
بهين گلي كه ازو بشكفد مرا اين استكه بنده خوانم خود را، و سرو، را آزاد
گهي لقب نهم آشفته زنگئي راخُور «4»گهي خطاب كنم باز سِفله «5» را راد و اكثر شعراي زمان رخسار بيان خود را به دود طمع تيره و چشم فضل و فصاحت را به غبار وقاحت خيره ميگردانند ... علي الجمله هركس به بيان آبدار، يكطرف را رعايت ميكردند و ميان ايشان، مجلس در تجاذب مانده بود. ابو محمد خازن كه مقاليد «6» خزاين هنر در قبضه «7» بيان او بود باخود گفت: ما اگرچه از هر هنر نصيبي و از هر علمي نصابي داريم و در هر كويي حجره و از هر توئي «8» بويي حاصل كردهايم، از نحو و لغت و تفسير قرآن و مشكلات احاديث و دقايق امثال و غير آن، اما اين جمله فضايل و سيلت حصول اغراض ما نميآيد، قربت ملوك و وزرا و مقارنت صدور و كبرا، ما را بهواسطه ابيات آبدار و اشعار دلفريب است، كه بهر وقتي بديههيي اتفاق ميافتد، تا خاطر به مواسات «9» حبيبي «10» مسامحت مينمايد، راضي نبايد شد كه به يكبار، رقم قبح بر چهره اين شيوه كشند ... شعر، از همهچيزها بهتر است، از بهر آنكه دروغ با هرچيزي كه بياميزد، زشتي دروغ رخسار آن معني را بيفروغ كند اما اگر مس كذب را با زر نظم «11» امتزاجي
______________________________
(1). ابر
(2). گفتگو
(3). زشت
(4). خورشيد
(5). پست و ناجوانمرد
(6). كليدها
(7). دست
(8). پرده
(9). ياري و كمك
(10). دوست
(11). شعر
ص: 356
دهند و در كوره قريحت زيركان، تابي يابد مس همرنگ زر شود و حسن شعر بر قبح كذب راحج «1» آيد، پس اكسيري كه مس دروغ را زر خالص لطيف گرداند، او را چه قدح «2» توان كرد، جمله حاضران انصاف دادند و به متانت اين دليل اعتراف نمودند. (رجوع شود به جزء ثالث يتيمة و صفحه (2) جلد اول لباب الالباب و تعليقات آقاي قزويني در صفحه 309 همان مجلد.) «3»
در عهد سلاجقه، چنانكه قبلا متذكر شديم بازار علم و ادب رواجي تمام داشت، چهار شاعر بزرگ ايران، يعني: معزّي، انوري، اديب صابر و رشيد الدين وطواط، معاصر سنجر و آتسز بودند، در بين اين شعرا «اديب صابر» به يك عمل سياسي خطرناك مبادرت ورزيد و جان خود را در اين راه از كف داد. وي از جانب سنجر براي تجسّس در احوال آتسز، بهعنوان سفير به خوارزم فرستاده شد، در همين ايام آتسز، دو نفر از ملاحده را به مرو فرستاد تا سنجر را بكشند، اديب صابر خبر اين توطئه را، ماهرانه به مخدوم خود سنجر رسانيد و ملاحده شناخته و كشته شدند؛ آتسز از اين جريان آگاهي يافت و دستور داد تا اديب صابر را در جيحون افكندند.- و طواط نيز كاتب و ملك الشعراي دربار آتسز بود. «در نخستين وهله خشم سنجر را با انشاء قصيدهيي برانگيخت كه مطلعش اين است:
چون مَلِك آتسز به تخت مُلك بَرآمددولت سلجوق و آل او به سرآمد بعد از آن، هنگاميكه سنجر در پائيز 542 ق. آتسز را در قلعه هزار اسب محاصره كرده بود، به انوري كه او را در جنگ ملازمت ميكرد، فرمان داد تا شعر ملامتآميزي بسرايد، و آن را بر تيري بنگارد و به درون شهر محصور بيفكند؛ انوري بدين مناسبت نوشت:
اي شاه، همه مُلكِ زمين حَسب تراستوز دولت و اقبال جهان كَسب تراست
امروز به يك حمله «هزار اسب» بگيرفردا خوارزم و صد هزار اسب تراست كه در واژه هزار اسب «جناس» ظريفي به كار رفته است.
پاسخ زير از قلم «وطواط» به تير ديگري بازپس افكنده شد:
گر خصم تو اين شاه، شود رستم گرديك خر، ز هزار اسب نتواند بُرد
______________________________
(1). برتر بالاتر
(2). سرزنش و مذمّت
(3). لغتنامه دهخدا، ابو سعد، اثبات، ص 805 به بعد.
ص: 357
از اين بيت سنجر برآشفت و در صدد دستيافتن به وطواط برآمد، سرانجام هنگاميكه به دستگيري شاعر توفيق يافت، فرمان داد تا او را به هفتپاره كنند.
منتخب الدين بديع الكتّاب، يكي از اسلاف مؤلف جهانگشا، كه راوي اين داستان جالب است، به شاهكار بديعي دست زد و توانست با جمله لطيف و نشاطانگيز، خشم او را فرونشاند، وي خطاب به سلطان گفت: بنده را يك التماس است ... وطواط مرغكي ضعيف باشد، طاقت آن ندارد كه او را به هفتپاره كنند، اگر فرمان شود، او را به دوپاره كنند.» سلطان بخنديد.
پس از اين گفتگو و وساطت و پايمردي منتخب الدين، وطواط بهخاطر آنكه با جثه نحيف و نبوغ ادبي خود، مايه خرسندي و خنده سلطان سنجر شده بود بخشوده شد.» «1» و از خطر مرگ رهايي يافت.
شوخي و مزاح
از ديرباز شوخي و مزاح و مطايبه، در حد اعتدال، مورد توجه صاحبدلان و منتقدان اجتماعي بود. شيخ فريد الدين عطار، پزشك و عارف عاليقدر ما ميگويد:
چو عيسي باش خندان و شِكُفتهكه خر باشد، ترشرو و گرفته غالبا مقصود و منظور مردان خوشقريحه و مستعدي كه با قلم و خامه تواناي خود يه نظم يا نثر مطالب و حكاياتي هزلآميز و در عين حال آموزنده و شيرين، بهيادگار ميگذاشتند، بذلهگويي و وقتگذراني نبوده، بلكه در اكثر موارد با ديد و هدفي فلسفي و اجتماعي سعي ميكردند مردم را به تفكر و تعقل و تحقيق در صحت و سقم معتقدات خود برانگيزند، تا هيچ فكر و انديشهيي را به تقليد و تعبّد نپذيرند، بلكه آموختهها و باورهاي خود را به محك عقل بيازمايند. و از اوهام و خرافات دوري گزينند. تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج8 357 شوخي و مزاح ..... ص : 357
ضي از نويسندگان كه هدفي سياسي داشتند، سعي ميكردند امرا و زورمندان و زمامداران را، از اعمال و رفتار ناصواب خود آگاه سازند. چنانكه در كتاب كليله و دمنه و مرزباننامه در تلو حكايات، به تعاليم سياسي و اجتماعي فراواني برميخوريم، كه همه بر زبان حيوانات جاري شده است. همچنين، عبيد زاكاني با قلم تواناي خود در لباس هزل و طنز، بسياري از اخلاق و عادات زشت مردم عادي و رجال و زمامداران دوران خود را به باد انتقاد گرفت. و بعد از او مولانا فخر الدين علي صفي و عدهيي ديگر از ارباب ذوق كمابيش در تنظيم لطايف و حكايات، از روش عبيد، پيروي كردهاند و ما به ذكر نمونهيي
______________________________
(1). ادوارد براون، تاريخ ادبيات ايران، ترجمه غلامعلي صدري افشار، نيمه دوم، ص 13 و 14.
ص: 358
از هزليات آنان بسنده ميكنيم:
مولانا فخر الدين علي صفي در فصل سوم «در لطايف سپاهيان با پادشاهان» مينويسد:
«پادشاهي، از حاضران مجلس خود لعزي پرسيد: كه آن چيست، كه پار نرسيد و امسال نميرسد و سال آينده نخواهد رسيد؟ سپاهي حاضر بود و گفت: «آن مرسوم منست» (يعني جيره و مواجب) پادشاه بخنديد و بفرمود: تا مرسوم دوساله او را از خزينه نقد دادند ...» «1»
نمايندگان فرهنگ و ادبيات فارسي در عهد سلاجقه
اشاره
در دوره غزنويان چنانكه ديديم غير از شعراي نامدار، نويسندگان و دانشمندان بزرگي ظهور كردند، كه از آن جمله بديع الزمان همداني است، كه كتاب مقامات او در عربي، شهرت دارد و نيز ابو علي مسكويه، كه كتاب تجارب الامم و تعاقب الهمم او در تاريخ عمومي ممالك اسلامي قابل توجه است. ديگر از فضلاي بنام اين دوره شيخ ابو علي سينا و ابو ريحان بيروني است كه شرح خدمات علمي و فرهنگي آنان در ديگر مجلّدات تاريخ اجتماعي ايران (ضمن بحث در سير علوم و افكار بعد از اسلام) به تفصيل بهنظر خوانندگان خواهد رسيد.
از مورخان بزرگ اين دوره ابو الفضل بيهقي است كه ميگويند تاريخ مفصلي در 30 جلد نوشته كه از آن، جز تاريخ جامع و گرانبهاي مسعودي معروف به تاريخ بيهقي چيز ديگري باقي نمانده است.
در عصر سلاجقه نثر فارسي همچنان به سير تكاملي خود ادامه داد. از كتب عرفاني اين دوران كتاب كشف المحجوب ابو الحسن غزنوي است كه در شرح حالات و عقايد مشايخ صوفيه است.
ديگر از كتب معروف عرفاني اين دوره، كتاب اسرار التوحيد في مقامات شيخ ابو سعيد و كتاب تذكرة الاولياء است كه اولي را محمد بن منوّر از احفاد شيخ ابو سعيد به
______________________________
(1). فخر الدين علي صفي: لطايف الطوايف به اهتمام، احمد گلچين معاني، ص 127.
ص: 359
نثر شيرين و فصيح فارسي نوشته و دومي را شيخ عطار، عارف عاليقدر اواخر قرن ششم هجري به فارسي شيوا و دلنشين در وصف حالات اولياء ا* بهرشته تحرير كشيده است.
از كتب تاريخي و ادبي و سياسي اين دوره كتاب زين الاخبار گرديزي و مجمل التواريخ و القصص و راحة الصدور راوندي (در تاريخ سلجوقيان ايران) و سياستنامه خواجه نظام الملك و قابوسنامه اثر امير كيكاووس بن قابوس وشمگير و كيمياي سعادت از حجة الاسلام غزالي و چهار مقاله نظامي عروضي، شايان توجه و قابل نقل است و ما مكرر از كتب سابق الذكر بمناسبت، در فصول مختلف تاريخ اجتماعي ايران مطالبي نقل كردهايم.
ديگر از كتب پرارج فارسي كتاب كليله و دمنه است؛ كه اصل اين كتاب در عصر ساسانيان از زبان هندي به پهلوي نقل شده و سپس يك ايراني پاك نهاد بنام «روزبه» كه بعد به اقتضاي زمان به اسم عبد اللّه بن مقفع مشهور گرديد آنرا از پهلوي به عربي ترجمه كرده است.
كتاب كليله و دمنه كه امروز در دست ماست و دو سه حكايت ديگر بر آن اضافه شده است، ترجمه يكي از فضلاي بزرگ آغاز قرن ششم هجري است، به نام ابو المعالي نصر اللّه بن محمد عبد الحميد كه كتاب خود را به نام بهرامشاه منتشر كرد، و كتاب حدايق السحر في، دقايق الشّعر در صنايع شعري و كتاب ادبي مقامات حميدي اثر حميد الدين ابو بكر بن عمر بن محمود و ذخيره خوارزمشاهي كه كتابي است طبي حاوي شرح ادويه و امراض و سموم، اثر زين الدين ابو ابراهيم اسمعيل بن حسن و ديگر كتاب مرزباننامه كه به سبك كليله و دمنه نوشته شده و شامل قصهها و حكاياتي است از زبان حيوانات.
ديگر از دانشمندان و محققين اين دوره غزالي است كه غير از كيمياي سعادت، كتاب احياء العلوم و مقاصد الفلاسفه و تهافت الفلاسفه او قايل ذكر است. از حكما و متكلمين بنام اين عصر، امام فخر رازي و ابو الفتح محمد شهرستاني شهرت بسيار دارند.
ص: 360
ادبيات فارسي در دوره سلاجقه و خوارزميان
حكومت سلاجقه و خوارزمشاهيان كه از نيمه دوم قرن پنجم ه. ق تا آغاز قرن هفتم ادامه يافته است، در تاريخ فرهنگي ملل آسياي ميانه داراي اهميت خاص است. پس از انقراض حكومت غزنويان بارديگر وحدت ماوراء النهر و خراسان تامين شد و سراسر اين منطقه تحت قدرت سلاجقه قرار گرفت و مقدمات ايجاد فعاليت فرهنگي در نيشابور، مرو، بلخ و هرات و ديگر نقاط فراهم گرديد، در اين دوره، افراد برجستهيي نظير سنائي، عطار، اسدي طوسي، مسعود سعد، ناصر خسرو، عمر خيام، امير معزي، فخر الدين اسعد گرگاني، انوري، خاقاني شيرواني، صابر ترمذي، نظامي، ظهير فاريابي و غيره از ميان ايرانيان برخاستند. در ميان شعرا و نويسندگان اين دوره آثار سنائي، عطار، ناصر خسرو، حكيم عمر خيام و نظامي گنجوي كمابيش منعكسكننده افكار و تمايلات مردم روشن ضمير و بيداردل اين عصر است، در حاليكه در آثار ديگران، كمتر از اوضاع اجتماعي و خصوصيات زندگي مردم سخني بهميان آمده است.
سنائي غزنوي
اين شاعر در اواسط قرن پنجم هجري (يازدهم ميلادي) تولد يافت و در آغاز كار، يكچند به مدح سلاطين همت گماشت ولي ديري نگذشت كه از اين روش بيزاري جست و به عالم تصوف و عرفان روي آورد و از خداوندان ظلم و زور دوري گزيد.
سنائي مانند شيخ عطار، در شمار صوفياني است كه مردم را به كار و كوشش فرا ميخواند، و خلق را از ظاهرپرستي، دوروئي، رياكاري، مردمآزاري و عوامفريبي بر حذر ميدارد. وي در مثنوي حديقة الحقيقه در ستايش كار و كوشش ميگويد:
از پي كارَت آفريدَستندجامه خِلقتَت بريدستند
مِلك و مُلك از كجا بهدست آريچون مهي شَصت روزه بيكاري و در ديوان خود خطاب به مردم حقيقتجوي و حقيقتخواه چنين ميگويد:
سخن كز روي دين گوئي، چه عبراني چه سُريانيمكان كز بهر حق جوئي، چه جابُلقا چه جابُلسا
ص: 361 گر امروز آتش شهوت بِكُشتي «1» بيگمان رستيوگرنه تفّ «2» اين آتش، ترا هيزم كند فردا
چو علم آموختي از حرص آنگه ترس كاندر شبچو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر بَرَد كالا اشعار زير نمونهيي از تعاليم اخلاقي اوست:
بر اين مَنِگَر كه ذو فنون آيد مرددر عهد و وفا نگر كه چون آيد مَرد
از عهده عهد، اگر برون آيد مَرداز هرچه گمان بري فزون آيد مرد
نطق زيبا ز خامُشي بهترورنه در جان فرامشي بهتر
در سخن دُر ببايدت سُفتَنورنه گنگي به از سخن گفتن
انتقاد شديد سنايي از سلاطين مستبد و روحانيان منحرف:
سنائي، پس از آنكه به جهان عرفان و تصوّف روي آورد، روش شهرياران و زورمندان، و رفتار جهانجويان و جهانداران متجاوز و زورگو را مورد انتقاد شديد قرار داد و سعي كرد، مستان باده غرور و خودخواهي، و ديوانگان خشم و شهوت را با اعتراضات پر از نيش و سرزنش خويش بيدار و هشيار كند، چنانكه در اشعار زير با جسارتي بيمانند كه در تاريخ قرون وسطاي ايران سابقه ندارد شاه ستمگر را، «شايسته افسر» نميداند، بلكه او را چون چارپايان «مرد افساري» ميخواند و با صراحت خطاب به سلطان مستبد و بيدادگر ميگويد:
تو همي لافي كه هِي مَن پادشاهِ كشورمپادشاه خود نهاي «3» چون پادشاه كشوري؟
درسري كانجا خرد بايد، همه كبراست و ظلمبا چنين سَر، مردِ افساري نه مردِ افسري
هفت كشور دارد او، من يك دري از عافيتهفت كشور گو تو را، بگذار با من يك دري و در مورد خطبا، روحانيون و وعّاظ منحرف و دنياپرستي كه در لباس دين به هر
______________________________
(1). خاموش كردي
(2). شعله
(3). چگونه
ص: 362
عمل ناروايي دست ميزنند ميگويد:
اي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلمباش تا گرگي شوي و پوستين خود دري
تا به خشم و شهوتي بر منبر، اندر كويِ دينبر سَرِ داري، اگرچه سوي خود بر منبري *
تو اي سلطان، كه سلطان است، خشم و آرزو بر توسوي سلطان سلطانان نداري اسم سلطاني
بدين ده روز دهقاني، مَشو غرّه كه ناگاهانچو اين پيمانه پر گردد نه دِه ماند نه دهقاني
توماني و بدو نيكت چو زين عالم برون رفتينيايد با تو در خاكت نه فغفوري نه خاقاني
فسانه خوب شو آخر، چو ميداني كه پيش از توفسانه نيك و بد گشتند ساساني و ساماني همچنين در اشعار زير، سنايي، خداوان مال و جاه را به بياعتباري كار جهان واقف ميكند و آنان را از كبر و غرور و ناچيز شمردن حقوق مردم، برحذر ميدارد
اي خداوندان مال، الاعتبار الاعتباراي خداجويان قال، الاعتذار الاعتذار
پيش از آن كاين جان عذرآور فروميرد ز نطقپيش از آن كان چشم عبرت بين فروماند ز كار
پند گيريد از سياهيتان گِرفته جاي پندعذر آريد اي سپيديتان دميده بر غُذار
در فريب آباد گيتي چند بايد داشت حرصچشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
... در جهان شاهان بسي بودند كز گردون ملكتيرشان پروين گُسَل بود جوزا دستان آشِكار
بنگَريد اكنون بَناتُ النعش و از دست مرگنيزههاشان شاخ شاخ و تيرهاشان پارپار
... سر بخاك آورد امروز آنكه افسر بود، دِيتن به دوزخ بُرد امسال آنكه گردن بود پار
چند ازين رَمز و اشارت راه بايد رفت راهچند ازين رنگ و عبارت كار بايد كرد كار
تا به جان اين جهاني زنده چون ديو و ستورگرچه پيري، همچو كودك خويشتن كودَك شمار
حرص و شهوت در تو بيدارند خوش، تو ني نَخُسبچون پلنگي بر يمين داري و موشي بريسار سنائي، وارستگي و استغناء طبع خود را در ابيات زير آشكار ميكند:
من، نه مرد زن و زر و جاهمبه خدا گر كنم وگر خواهم
ص: 363 گَر تو تاجي دهي ز احسانمبِسَرِ تو، كه تاج نستانم حديقه
نمونهيي ديگر از اشعار انتقادي سنائي غزنوي، عليه مبلّغين و واعظان عوام فريب و رياكار:
داعياني «1» كه زاده زَمَناندبيشتر در هواي خويشتناند
همه رشوت خورند و قاعده خرزير بارند، خوار همچون خر
همه از راهِ «بندگي» بِدَرَندچون خران سال و مه به خواب و خُورند
بو الفضولان «2» براي تمكين راهمه كاسه كجا نهم دين را
به جدل كوثر و، به دل ابتر «3»به سخن فربه و به دين لاغر
همه در علم سامري «4» وارَنداز برون موسي از درون مارند
دانشت هست، كاربستن كو؟خنجرت هست، صف شكستن كو؟
علم داري، عمل نه، دان كه خَريبار گوهر بَري و خار خوري
... علم در دستِ اين رَمِه غوغا «5»چون چراغ است پيش نابينا
كي ستاند حكيم فرزانهداوري صرع را، ز ديوانه
خِضر از غول، چشم چون داردآنكه آن خضري از درون دارد
صفت ابلهان چود ديگِ تُهي استدر درون هيچ از برون سِيَهي است
دل عامي چو ديده تار استنيم بيدار و نيم بيمار است
ستم از مصلحت نداند عامانتقام از ادب نداند خام
چَنگ و ناي است، در صفت نادانتنگ دل باشد و گشاده زبان
گر يكي ميهمان به خوان رسدشكارد گوئي بر استخوان رسدش
هزل و جد، در نظر سنائي
سنائي غزنوي در حديقه از مقام و ارزش «هزل» و «جد» سخن ميگويد و به كار بردن اين دو را در موضع و جايگاه خود امري مفيد و سودمند ميشمارد:
______________________________
(1). دعوتكنندگان و مبلغين مذهبي
(2). ياوهگويان
(3). ناقص
(4). گمراهكننده
(5). مفسدان پرمدّعا
ص: 364 «هزل» اگر با «جد» است، گو ميباشكه نه از زيركان كماند اوباش
... چو مرا اندرين سفر ز تميز«زر» و «جو» هست و، عيسي و «خر» نيز
بخورد هريك آنچه در خور اوآنچه زَر عيسي، آنچه جو، خر او
... ميزباني كه خواني آرايدتره برخوان چو بَرّه در بايد
گرچه با هزل، جِد بيگانه استهزِل، ما، همچو جد از خانه است ... «1» سنايي در زمره شعرائيست كه با درويشان دورو و گدا طبع سر مخالفت دارد و خطاب به آنان ميگويد:
برگ بيبرگي «2» نداري لافِ درويشي مزنرُخ چو عياران ميارا، جان چو نامردان مَكَن
يا برو همچون زنان رنگي و بوئي پيشگيريا چو مردان اندر آي و گوي در ميدان فِكَن دراويش حقيقي، سخت متواضع بودند و در صف نعال (يا در كفشكن) مينشستند «... اگر يكي از ايشان گناهي و تقصيري كند، او را در صف نعال كه «مقام ندامت» است به يك پاي باز دارند و او هر دو گوش خود را چپ و راست بر دست گيرد، يعني گوش چپ را به دست راست و گوش راست را به دست چپ گرفته، چندان بر يك پاي بايستند كه پير و مرشد عذر او بپذيرد و از گناهش درگذرد.» (از لغتنامه دهخدا)
آدم از فردوس و از بالاي هفتپاي ما چان از براي عذر رفت مولوي
هدي ميخواست تا در صَف بالا، همسري جويدگرفتم دست و افكندم به صَفِ پاي ما چانش خاقاني
توضيح: پاي ما چان كردن يا رفتن، پوزش خواستن از تقصير است (ناظم الاطباء نفيسي) «3» در فضيلت استغناء و قناعت بسياري از شعرا سخنهاي پرمغز و لطيف گفتهاند:
درويشي جوي و روي، در شاه مكنوز دامن فقر دست كوتاه مكن
اندر دَهن مار شو و مال مجودر چاه بزّي و طلب جاه مكن منسوب به فخر رازي
خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريمشطح و طامات به بازارِ خرافات بريم
شرمِمان باد ز پشمينه آلوده خويشگر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم حافظ
______________________________
(1). از گزيده اشعار حديقه غزنوي، به اهتمام دكتر احمد رنجبر، ص 84 و 85.
(2). برگ بيبرگي: فقر توام با استغناء
(3). تاريخ ادبي ايران، ج 2، ص 626.
ص: 365
سنايي در اشعار خود، همواره به مدح و ثناي علم و عقل پرداخته و بهترين راهنما و راهگشاي آدميان را عقل و دانش ميداند:
... بيش مشنو ز نيك و بد گفتارآنچه بشنيده به كار درار
دانشَت هست كار بَستنِ توخنجرت هست صف شكستن تو
علم با كار سودمند بُوَدعلم بيكار پايبند بود
عقل در راه حق، دليل تو بسعقل هر جايگَه خليل تو بس
عقل، خود كارهاي بد نكندهرچه آن ناپسند، آن نكند
عقل بر هيچ دل رستم نكندبه طمع، قصد مدح و ذم نكند سنايي ميگساري را دشمن عقل و منطق آدمي ميشمارد و براي اثبات اين حقيقت اين قطعه لطيف را ميگويد:
نكند دانا مستي، نخورد عاقل ميدر ره پستي هرگز نَنَهد دانا پي
چه خوري چيزي كز خوردن آن چيز تراني چنان سرو نمايد به مَثَل سرو چو ني
گر كني بخشش گويند كِه ميكرد نه اوگر كُني عَربده گويند كه او كرد نه مي سنايي با آثار و افكار شاعران خراسان، چون منوچهري، فرخي و مسعود سعد آشنا بوده و در بعضي از قصايد خود از سبك آنان پيروي كرده است، چنانكه در اين قصيده از سبك فرخي پيروي كرده است:
مكن در جسم و جان منزل، كه اين دونست و آن والاقدم زين هردو بيرون نه، نهاينجا باش و نه آنجا
... نخواهم لاجرم نعمت نه در دنيا، نه در جَنّت «1»همي گويم به هر ساعت چه در سرا چه در ضرّا «2»
كه يا رب مر سنايي را سنايي ده تو در حكمتچنان كز وي به رَشك آيد روان بو علي سينا
مگر دانم در اين عالم ز بيش آري و كمعقليچو راي عاشقان گردان چو طبع بيدلان شيدا سنايي پس از آنكه در صف عرفا جاي گرفت، آزادگي و خدمتگزاري به خلق را پيشه خود نمود:
منم بنده عشق تا زنده باشماگرچه ز مادر من آزاد زادم
ز نيك و بَدِ اين و آن فارِغَم منبرين نعمت ايزد زيادت كنادم
نه آويزم از كس نه بگريزم از كسنه گيرنده بازم نه بيمهر خادم
... مرا بر تن خويش حُكميست نافذمن استاد فرمانبر آن نفاذم
______________________________
(1). بهشت
(2). خوشي و ناخوشي
ص: 366 ... ز كس خير و خوبي نباشد، نخواهمبدانچه بُوَد، با همه خلق رادَم
حَسبِ حال آنكه ديوِ آز مراداشت يكچند در نياز مرا
شاهِ خُرسنديَم جمال نمودجمع منع و طمع محال نمود چند مثنوي، از سنايي به يادگار مانده كه عبارتند از حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه كه آن را «الهينامه» نيز گويند؛ سير العباد الي المعاد، طريق التّحقيق، كارنامه بلخ، عشقنامه، عقلنامه و تجربة العلم؛ وفات او در سال 545 اتفاق افتاد و مقبره شاعر در غزنين است.
ابو نصر اسدي طوسي
از شعراي نامدار قرن پنجم هجري و در شمار كساني است كه به منظور طبعآزمايي و احياء قسمتي از تاريخ باستاني ميهنش، منظومه گرشاسبنامه را در 9 هزار بيت ساخته است.
در گرشاسبنامه، غير از ذكر پارهيي وقايع تاريخي و توصيف نبرد پهلوانها، با نظمي روان و استوار، شاعر به پند و اندرز ميپردازد؛ و ما نمونهيي از نصايح و آموزشهاي گرانقدر اين شاعر را در ابيات زير، كه ماخوذ از پندنامه گرشاسب، به برادرزاده خود نريمان است، ميبينيم:
پس از من چنان كن كه پيشِ خدايبنازد روانم به ديگر سراي
نگر تا گناهت نباشد بسيبه يزدان، زِ رَنجَت ننالد كسي
فرومايه را دور دار از بَرَتمكن آنكه ننگي شود گوهرت
مگو با سخنچينِ دوروي رازكه نيكت به زشتي برد پاكباز
به كس بيش از اندازه نيكي مكنكه گردد بدانديش، بشنو سخن
به فرهنگپرور، چو دادي پسرنخستين نويسنده كن از هنر
نويسنده را دست گويا بودگُل دانِش از دلش بويا بُوَد
به فرمانِ نادان مَكُن هيچ كارمشو نيز با پارسا بادسار «1»
مده دل به غم تا نكاهد روانبه شادي همي دار، تن را جوان
ببخشاي بر زيردستان به مهربرايشان بهر خشم مفروز چهر
چو دستت رسد دوستان را بپايكه تا در غم آرند مِهرت بجاي
______________________________
(1). متكبر، بانخوت
ص: 367 به آغالِشِ «1» هركسي بد مكننشانه مشو پيش تير سخن
كرا چهره زشت از سرشتش «2» نكوستمكن عيب كان زشت چهره نه زوست
نكوكار با چهره زشت و تارفراوان، به از نيكوي زشتكار
گناهي كه بخشنده باشي ز بُن «3»سخن زان دگرباره تازه مكن
مكن بد كه چون كردي و كار بودپشيماني از پس ندارَدت سود
فخر الدّين اسعد گرگاني
ارزش تاريخي ويس و رامين
از شعراي نامي قرن پنجم و معاصر ابو طالب طعزلبك، محمد بن ميكائيل (432- 455) است كه و خود به اين موضوع در مقدمه ويس و رامين اشاره كرده و گفته است:
ابو طالب شهنشاهِ معظّمخداوندِ خداوندانِ عالم
بهر كس زو رسيده عزّ و نعمتملك طغر لبك آن خورشيد همت در لباب الالباب، عوفي در وصف حال اين داستانسراي بزرگ چنين آمده است:
«كمال فضل و جمال هنر و غايت ذكاء «4» و ذوق شعر او، در تاليف كتاب ويس و رامين، ظاهر و مكشوف است.»
در لغتنامه دهخدا در پيرامون معتقدات مذهبي اين شاعر چنين آمده است:
«فخر الدين اسعد مردي مسلمان و بر مشرب اهل اعتزال يا فلاسفه بوده است و اين معني را از وصف و ستايش او از يزدان و كيفيت خلق عالم و وصف مخلوقات كه در آغاز منظومه آمده است، در نهايت وضوح ميتوان دريافت؛ در همين ابيات است كه فخر الدين اسعد، نفي رويت از خداوند كرده و جسميّت يا تشبيه، و چون و چندي و كجايي و كيي را از وجود او دور دانسته است:
نه بتواند مر او را چشم ديدننه انديشه در او داند رسيدن
نه نيز اضداد بِپذيرد، نه جوهرنه زان گردد مر او را حال ديگر
______________________________
(1). تحريك و فتنهانگيزي
(2). اخلاق
(3). اساس
(4). هوش
ص: 368 نه هست او را عرض با جوهري ياركه جوهر بعد از او بودست ناچار
نشايد وصف او گفتن كه چونستكه از تشبيه و از وصف، او برون است نظم داستان بايد پيش از سال 455 (مرگ طغرل) به پايان رسيده باشد و از همين نكته هم مدلل ميشود كه وفات فخر الدين اسعد بعد از سال 466 و گويا در اواخر عهد طغرل سلجوقي اتفاق افتاده است نه در سال 442، كه در شاهد صادق آمده است و نيز با توجه به اين نتيجه و استناد به يك مورد از منظومه ويس و رامين ميتوان تصور كرد كه ولادت شاعر در آغاز قرن پنجم اتفاق افتاده باشد، زيرا او در پايان داستان ميگويد:
چو اين نامه بخواني اي سخندانگناه من بخواه از پاك يزدان
بگو يا رب بيامرز اين جوانراكه گفتست اين نگارين داستان را اما داستان ويس و رامين از داستانهاي كهن فارسي است، صاحب مجمل التواريخ و القصص اين قصّه را به عهد شاپور پسر اردشير بابكان منسوب دانسته و گفته است: «اندر عهد شاپور اردشير، قصّه ويس و رامين بوده است و موبد برادر «رامين» صاحب طرفي بود، از دست شاپور، به مرو نشستي و خراسان و ماهان به فرمان او بود.» «1» ليكن به عقيده ما بايد اين قصّه پيش از عهد ساساني و لا اقل در اواخر عهد اشكاني پيدا شده باشد، زيرا سنن و عادات مدني و اجتماعي و آثار تمدن دوره اشكاني و ملوك الطوايف آن عصر، در آن آشكار است.
فخر الدين اسعد در بيان مذاكراتي كه درباره اين كتاب با ابو الفتح مظفر نيشابوري، حاكم اصفهان داشت، چنين گفته است:
نديدم زان نكوتر داستانينماند جز به خُرّم بوستاني
و ليكن پهلوي باشد زبانشنداند هركه برخواند بيانش
نه هركس آن زبان نيكو بخواندوگر خواند همي معني نداند ...
در اين اقليم آن دفتر بخوانندبدان تا پهلوي از وي بدانند ابو الفتح مظفر از فخر الدّين اسعد خواستار شد تا اين داستان را به حليه نظم بيارايد و شاعر، به خدمتي كه حاكم فرموده بود، ميان بست و به ترجمه آن از پهلوي به پارسي و در آوردن آن به نظم همت گماشت.
روش فخر الدين اسعد، در نظم اين داستان، همان است كه ناقلان داستانهاي قديم به نظم فارسي داشتند و اين طريقه از قرن چهارم در ميان شاعران متداول بود و درباره آن و
______________________________
(1). مجمل التواريخ و القصص، به تصحيح بهار، ص 94. (به نقل از لغتنامه دهخدا، ف، ص 75)
ص: 369
اينكه چگونه هنگام «نقل» رعايت اصل داستان و حفظ معاني و گاه حتي رعايت الفاظ متون اصلي را ميكردهاند، در كتاب حماسهسرايي در ايران (اثر دكتر ذبيح اله صفا) بحث كافي شده است.
تصرّف شاعران در اينگونه داستانها، آراستن معاني به الفاظ زيبا و تشبيهات بديع و اوصاف دلانگيز، يعني آرايشهاي ظاهري و معنوي است، و علاوهبراين در مقدمه كتاب و آغاز و انجام فصلها، نيز گاه سخناني از خود دارند، فخر الدين اسعد، در مقدمات داستان بر همين طريق رفت؛ ليكن از آن پس از روايات كتبي و شفاهي درباره اين داستان استفاده كرد و نسج سخن بر منوالي است كه نميتوان تصور كرد كه تصرفات بسياري در آن كرده باشد.
متن پهلوي كتاب، چنانكه فخر الدين اسعد گفته، فاقد آرايشهاي لفظي و معنوي است و شاعر در آن تشبيهات و استعارات زيبا به كار برده؛ كلام فخر الدين اسعد در همهجا در كمال سادگي و رواني است و در نتيجه تأثير متن پهلوي ويس و رامين، بسياري از كلمات و تركيبات پهلوي را به شعر خود راه داده است. مانند «دژخيم» و «دژپسند» و «دژمان» كه در دو بيت ذيل به معني، بدخو، بدخواه و بدانديش است:
مگر دژخيم ويسه دژپسند استكه ما را اينچنين در غم فكنده است
چو شاهنشه زماني بود دژمانبه خشم اندر، خرد را بُرد فرمان ويس و رامين از باب آنكه بازمانده يك داستان كهن ايراني است و از آنروي كه ناظم آن به بهترين نحو از عهده نظم آن برآمده و اثر خود را با رعايت جانب سادگي به زيور فصاحت و بلاغت آراسته است، به زودي مشهور و مورد قبول واقع شد؛ لكن چون در برخي از موارد، مطلب، دور از موازين اخلاقي و اجتماعي محيط اسلامي ايران است، از دوره غلبه عواطف ديني در ايران و نيز پس از سروده شدن منظومههاي نظامي و مقلدان وي، از شهرت و رواج آن تا حدي كاسته و نسخ آن كمياب شد ...» «1»
به عقيده پروفسور «مينورسكي» و دكتر محجوب و عدهاي از صاحبنظران، منظومه ويس و رامين در حدود 9 قرن پيش، يعني 50 سال پس از آنكه فردوسي شاهنامه را به پايان رسانيده، پرداخته شده است. اصل پهلوي و زمينه جغرافيايي داستان، اسامي شخصيتها و اماكن، طرز حكومت و اوضاع كلي جامعه، طرز عشقبازي و ازدواج (زناشويي خواهر و برادر) بهطوريكه در ويس و رامين توصيف شده، با هيچيك از ادوار
______________________________
(1). نقل به اختصار از تاريخ ادبيات در ايران، ج 2، ص 370 به بعد. همچنين نگاه كنيد به لغتنامه دهخدا، ف، ص 76
ص: 370
تاريخي ايران، جز دوره اشكانيان قابل انطباق نيست. «تعيين دقيق اينكه ويس و رامين به چه زماني مربوط است، امري دشوار است. اشكانيان در حدود 5 قرن (247 پيش از ميلاد تا 224 ميلادي) بر ايران فرمانروايي كردند، جانشينان آنها يعني «ساسانيان» بيش از آنچه عباسيان با امويان كردند در از ميان بردن خاطره و تاريخ آنان كوشيدند.» «1» و راضي نبودند كه ايرانيان از خصوصيّات زندگي اجتماعي، اقتصادي و سياسي مردم در عهد اشكانيان و اصول مملكتداري زمامداران و حدود آزادي، و اختيارات خلق، و روش دولت در اخذ مالياتها و عوارض، و ديگر مظاهر زندگي مردم در اين دوره پانصد ساله آگاهي و اطلاعاتي داشته باشند.
فخر الدين اسعد گرگاني در باب اوضاع و احوالي كه او را به تنظيم اين داستان برانگيخته چنين ميگويد:
مرا يك روز گفت آن قبله دينچه گويي در حديث ويس و رامين
بگفتم كان حديثي سخت زيباستز گِرد آورده شش مرد داناست
و ليكن پهلوي باشد زبانشنداند هركه برخواند بيانش
... كجا آن لفظها منسوخ گَشتَستز دولت روزگارش درگذشتست در اين داستان، بسياري از خصوصيات اجتماعي زنان در ايران باستان، محروميتهاي جنسي، عدم رعايت تناسب سني، مداخله نامحدود پدر و مادر در امر ازدواج جوانان، رابطه محرمانه زنان درباري و زنان وابسته به طبقات مرفه، با مردان ديگر، در تلو منظومه منعكس شده است.
در اين داستان، ويس، دختري است پاكيزه دامن، شرمگين و زيبا كه با رعايت جانب عفت، در جستجوي كام و مراد است؛ نخست دل به مهر برادر ميبندد ... اما تقدير بازي ديگري در پيش دارد، پيرمردي به عنف «2» او را از مادر و برادر جدا ميكند و به كاخ خود ميبرد؛ شاهزاده زيبا كه از قاتل پدر خود نفرتي فراوان دارد، جامه ماتم به برميكند ... اما آنچه به اين غم جانشكر «3» نيرو ميبخشد، فروريختن كاخ اميد و آرزوي اوست، وي عروسي است كه سرنوشت در شب زفاف او را از كنار داماد مهربان ربوده و به چنگ مردي فرتوت «4»
______________________________
(1). ويس و رامين، به اهتمام دكتر محمد جعفر محجوب، ص 55
(2). زور و اجبار
(3). جانگداز
(4). پير
ص: 371
و نفرتانگيز و ناشناس كه دست به خون پدرش آلوده دارد، افكنده است.» «1» سرانجام ويس با پايمردي دايه خود به رامين دست مييابد و عاشق و معشوق به هم ميرسند.
وقتي شوهر سالخورده از اين ماجراي غمانگيز آگاه ميشود او را سرزنش ميكند، اما ويس كه از شور عاشقي، سر از پاي نميشناسد، آمادگي خود را براي تحمل هر كيفري اعلام ميكند و خطاب به شاه ميگويد:
مر او را گفت: شاها، كامكاراچه ترساني به «بادافراه» «2» ما را
سخنها هرچه گفتي راست گفتينكو كردي كه «آهو» «3» نانهفتي
كنون خواهي بكش خواهي برانموگر خواهي برآور ديدگانم
وگر خواهي به بند جاودان داروگر خواهي برهنه كن به بازار
كه رامينم گزين دو جهان استتنم را جان و جانم را روانست «... علّت دادن اين جواب تلخ، علاوهبر عشق شديدي كه ويس به رامين ميورزد، قصد تلافي است، ميخواهد قاتل پدر را برنجاند و از او حتي به قيمت رسوايي و برهنه گشتن خويش انتقام بگيرد ... ويس مرتكب بزرگترين گناهان ميشود، بارها به شوهر خود دروغ ميگويد و قسم ناحق ميخورد؛ شب از خانهاي كه موبد درهاي آن را بسته است، بيرون ميآيد و به كنار رامين ميرود و چون موبد فراميرسد و رامين ميگريزد، ميگويد: كه از ستمهاي شوهر با يزدان راز و نياز ميكرده است ... ويس و رامين كارنامه عاشقي مردي است كه قريب دو هزار سال پيش از اين ميزيسته و از نازك خياليهاي فيلسوفان آگاهي درستي نداشته ... عاشق و معشوق در اين منظومه همسر و همشأنند، هيچ اثري از نياز و كوچكي فوق العاده عاشق و ناز بيپايان معشوق در آنها هويدا نيست.» «4»
ويس و رامين داستاني است كه قهرمانان آن از طبقه فرمانروا انتخاب شدهاند ... زني كه نامش در منظومه بيش از هركس ديگر، با احترام و همدردي ياد ميشود «شهرو» مادر ويس است، كه زني نژاده و از نسل جمشيد است؛ اما همين زن، چندين شوهر كرده و از هريك فرزندان آورده است و معلوم نيست به چه مناسبت تعهد ميكند كه دختر نازاده خويش را به موبد فرتوت بدهد؛ سپس قول خود را از ياد ميبرد و بيآنكه به تشريفات
______________________________
(1). همان كتاب ص 76
(2). كيفر و مجازات
(3). بدي و زشتي
(4). همان كتاب، ص 81 به بعد (به اختصار).
ص: 372
مذهبي اعتنا كند، داد از داور را گواه ميگيرد و دختر را به برادرش ميدهد و مهر موبد را نيز در پاي عقدنامه لازم نميشمرد و سرانجام همين «شهرو» در مقابل مال و خواسته فراواني كه موبد بدو ميدهد، دختر عقدكرده خود را به موبد يعني به قاتل پدر ميسپارد و برادر جوانش را ناكام و محروم ميكند ... در سراسر منظومه، دروغ، ريا، فريب، بيوفايي، پيمانشكني، جايي ممتاز دارد؛ عشرتطلبي و كامجويي و بيبند و باري شاهزادگان و فرمانروايان اين دوران، با توصيفي كه «پلوتارك» از «سورنا» كرده است بيتناسب نيست، چه او «هرزمان كه تنها و محرمانه سفر ميكرد، هزار شتر زيربار داشت و دويست ارابه، زنان و كنيزان او را ميبردند ... در دنباله، زنان بيبندوبار ... با قاشقك و عود در ارابهها بودند ...»
«استاكلبرك» مانند مينورسكي، و دكتر محجوب، پژوهنده ايراني، اين داستان را مربوط به قبل از اسلام ميداند و ميگويد: «عقايد پارسي زردشتي، مانند: ازدواج خواهر و برادر و تأثير ستارگان در سرنوشت انسان، در منظومه فراوان است. نامهاي فارسي و عربي ستارگان به تناوب ذكر ميشود؛ عقايد زردشتي جاي جاي در منظومه به چشم ميخورد، مانند: «خون گشادن از ويس و ناپاك شدن او در شب زفاف و محروم ماندن «ويرو» از وي» و جز اينها، قرايني است كه ارتباط داستان را به عهد اشكانيان ميرساند.
مسلما فخر الدين اسعد را، غير از ويس و رامين، اشعار ديگري بوده است؛ و عوفي قطعهاي را از آن آثار، در بدگويي از ثقة الملك يافته و آن قطعه سراپا فحش و ناسزا اين است:
بسيار شعر گفتم و خواندم به روزگاريك، يك به جهد بر ثقة الملك شهريار
شاخيتر، از اميد بِكِشتَم به خدمتشآن شاخ، خُشك گشت و نياورد هيچ بار
دعوي شعر كرد و ندانست شاعريو آنگاه كرد نيز به ناداني افتخار
زو گاوتر نديدم و نشنيدم آدميدر دولتش عجب غلطي كرد روزگار
اميد من دريغ بدان خام قلتباناشعار من دريغ بدان روسپي تبار» «1»
نجم الدين راوندي
نجم الدين ابو بكر محمد بن علي بن سليمان راوندي، مولف كتاب راحة الصدور، بين سالهاي 550 و 555 در قصبه راوند كاشان به دنيا آمده است؛ با آنكه در دوران جواني با فقر و مسكنت دست به گريبان بود، از كسب علم، و هنرآموزي غفلت نميكرد. نزد خال (خالو- دايي) خود تاج الدين كه يكي از
______________________________
(1). از لباب الالباب، چاپ نفيسي ص 418
ص: 373
علماي اصفهان بود، تحصيل علم نمود و درنتيجه سعي و تلاش، در نويسندگي، شاعري و خطاطي كسب شهرت كرد، تا جائي كه هفتادگونه خط مينوشت و از راه نگارش و تذهيب و تجليد قران و ديگر كتب، كسب معيشت ميكرد كتابهاي علمي ميخريد و نزد استادان شايسته ميخواند، در همدان، خال او زين الدين، طغرل را خواندن و نوشتن آموخت، تا آنجا كه پادشاه توانست قرآن را به خط خود بنويسد؛ چون كار نگارش قرآن پايان يافت، راوندي مانند ديگر نقاشان و مذهّبان در زرنگاري آن مصحف شركت جست. بعد از انقراض دولت سلاجقه و كشته شدن طغرل، راوندي به آسياي صغير روي آورد و به دولت كيخسرو بن قلج ارسلان پيوست و در پناه حمايت او كتاب راحة الصدور و آية السّرور را در طي چهار سال به نام آن پادشاه تأليف كرد. با اينكه كتاب او عبارت است از شرح وقايع و تاريخ سلطنت خاندان سلجوقي، براي توصيف و روشن كردن حوادث، گاه به شاهنامه فردوسي و ديگر آثار شعرا استشهاد ميكند.
راوندي در اين كتاب پرارزش، از سلجوقنامه ظهيري بهعنوان يك مآخذ استفاده كرده و در ديباچه، سبب تأليف كتاب و خصوصيات دولت آل سلجوق را از ابتداي كار تا پايان عهد طغرل بن ارسلان و استيلاء خوارزمشاهيان بر عراق توضيح داده و در عين حال درباره اتابكان عراق و آذربايجان نيز به تفصيل سخن گفته است و در پايان، فصولي در ذكر آداب نديمي و شطرنج و شراب و مسابقت و تيرانداختن و شكاركردن و اصول خط و غيره آورده و كتاب را به نام و به مدح غياث الدين كيخسرو ختم كرده است. اين كتاب از جمله بهترين كتب نثر پارسي است كه قسمتي از آن به شيوه نثر مصنوع و مزين و قسمتي ديگر ساده و بيپيرايه است.
نظريّات و انتقادات شديد مؤلف از مامورين ستمگر دولت در نيمه اول قرن ششم هجري
اشاره
راوندي ماند ابو الفضل بيهقي، گهگاه وارد جزئيات زندگي اجتماعي مردم شده و از بيدادگري بعضي از عمّال و كارمندان دولت به شدت انتقاد كرده است. از جمله در همين كتاب راحة الصدور مينويسد: مادامكه «عوانان و غمازان و بددينان ظالم» در امور دولتي و ديواني مداخله نداشتند، وضع عمومي مردم قابل تحمل بود و امراي وقت و مأمورين
ص: 374
دولت، حقوق ديواني را «به مساهلت و مسامحت» يعني با روشي ارفاقآميز از رعيت ميگرفتند ولي امروز از راه ظلم و ستمگري و بهانهجويي مردم را غارت ميكنند، بهطوري كه آنچه امروز از شهري به ظلم و جور ميگيرند، برابر است با آنچه سابقا از اقليمي به دست ميآوردند. سپس مينويسد: سرهنگان نامسلمان «به زخم چوب از مسلمانان زر ميستدند» و به نام تأمين منافع ديوان خون مسلمانان ميريختند و مال آنان ميربودند و از اين پولهاي نامشروع خرابات و «خمرخانهها» بنا ميكردند و بطور علني و آشكارا به لواط و زنا و ساير مناهي دست ميزدند. از هرچيز ماليات خاصي به نام شاه و براي شاه اخذ ميكردند. سپس از مفاسد و ستمگري مامورين انتظامي و ديواني نسبت به طبقات مختلف مخصوصا كسبه و پيشهوران و روحانيون چنين ياد ميكند: «... و هر سرهنگي ده جا قوادخانه «1» نهاده است در هر شهري از شهرهاي عراق ... زنان نشانده آن خورند كه در شرع حرام، و آن كنند كه بيرون از دين اسلام بود؛ پليد زبان باشند و به هر سخن دشنامي بدهند، اوّل سخن دشنام، دوم چماق، سوم زربده، هرسه به ناواجب «2».» سپس مولف ضمن توصيف عوارض ظالمانهاي كه در نيمه دوم قرن ششم هجري از پيشهوران ميگرفتند، مينويسد: دبيران ديوان استيفا، بدون دقت و مطالعه دستور ميدادند، صد دينار بقالان و پانصد دينار بزازان بدهند، اين اوامر به سرهنگان ابلاغ ميشد و آنان به زور چوب اين عوارض را از پيشهوران بينوا ميگرفتند. همو مينويسد: كه نسبت به علماء بيحرمتيها كردند و كتب علمي و اخبار و قرآن را با ترازو ميكشيدند و يك من به نيم دانگ ميفروختند؛ و همانطوركه از جهودان جزيه ميگرفتند، در مدارس از علماء و اهل دانش زر ميخواستند. «3».»
تعاليم و اندرزهاي سياسي او
بهنظر نويسنده راحة الصدور، بقا و دوام و استقامت مملكت به چهار كس ممكن بود «چناك تخت به چهار پايه قايم شود، اول قاضي عادل كه در امضاي احكام شرع، رعايت جانب حق كند و به محمدت و مذمّت خلق مايل نباشد و ستايش خواص و نكوهش عوام، او را دامنگير نبود- دوم صاحب ديواني كه داد مظلوم از ظالم و انصاف ضعيف از قوي بستاند و
______________________________
(1). مركز فساد و عياشي
(2). نامشروع و غير قانوني
(3). ر. ك: راحة الصدور، به اهتمام محمد اقبال و مجتبي منيوي، ص 30 به بعد.
ص: 375
سوم دستوري ناصح كه قانون بيت المال از حقوق خراج و جزيه اليهود به وجه استقصا «1» بستاند و ظلم روا ندارد. چهارم وكلايي و حجّابي كه اخبار درست و راست انها «2» كنند و از صدق نگذرند، و تقوي كسي را دست دهد و ميسر و ممكن گردد كه يا دينداري بود كه از عذاب بترسد يا كريمي كه از عار انديشه يا عاقلي كه از عواقب پرهيزد. «3»
راوندي تنها يك مورّخ منتقد و بيداردل نبود، بلكه طبع شعر نيز داشت، ولي اشعارش محكم و استوار نيست، در دوران بيماري در سفر مازندران اشعاري سروده كه بيشباهت به اشعار شكوهآميز مسعود سعد سلمان نيست:
گيتي چه خواهد از من مسكين و مستمندعالَم چه جويد از من دلخسته نژند
دردا كه حلقه گشت جهان پيش چشم منمن مانده در ميان اين حلقه، پايبند
اي دوستان، چرا نكند ياد من كسيگويد «محمد» از چه سبب گشت مستمند
اي مهتران و ياران اي بيعنايتانرحمت كنيد بر من دلخسته نژند
پندم دهند هركس و گويند صبر كنبيدل چگونه صبر كنم پس چه سود، پند
بسيار صبر كردم و سودم نميكنداين دوستان آخر نگوئيد ز صبر چند» «4» اينك نمويي ديگر از نثر او:
آلب ارسلان: «السلطان الاعظم عضد الدولة ابو شجاع الب ارسلان محمّد بن داود بن ميكائيل بن سلجوق: به تاريخ ذي الحجّه سنه خمس و خمسين و اربع مايه آلب ارسلان محمّد بن ابي سليمن، پسر طغرل بك سليمن را كه كودك بود بركنار گرفت و بر تخت نشست و پادشاهي عراق و خراسان برو مقررّ شد. مدّت ملكش دوازده سال بود. بعد از وفات عمّش طغرل بك، و دو سال پيش از آن به خراسان بعد از وفات پدرش چغري بك، مدّت عمرش سي و چهار سال بود. ولادت شب آذينه دوّم محرّم سنه احدي و ثلثين و اربع مايه. وزراي او: الوزير نظام الملك الحسن بن علي بن اسحق. حجّاب او: الحاجب بكرك، الحاجب عبد الرحمن الاغاجي. توقيع او: بنصر اللّه.
سلطان آلب ارسلان پادشاهي بود با هيبت و سياست، تا زنده و كامكار و بيدار، دشمنشكن و خصمافكن، بينظير و جهانگير، تختآراي و گيتيگشاي. قدّي عظيم
______________________________
(1). با كمال دقت
(2). گزارش
(3). راحة الصدور، به تصحيح محمد اقبال، ص 387
(4). مآخذ: از مقدمه راحة الصدر به قلم بديع الزمان فروزانفر و صفحه 360 و 373 آن كتاب- سبكشناسي ج 2، ص 405. احوال و اشعار رودكي، ج 3، ص 792 و 920. تتمه صوان، حاشيه، ص 151، تاريخ سيستان، ص 373 و 365 و گنجينه سخن، ص 226.
ص: 376
داشت و محاسني «1» دراز چنانك به وقت تير انداختن گره زدي و هرگز تير خطا نكردي. و كلاه دراز داشتي و بر تخت روز بار سخت مهيب بودي و باشكوه. و از سر محاسن تا سر كلاه او دو گز بودي و هر رسول كه پيش تخت او آمدي بهر اسيدي، ملكي آسوده داشت.
هركه نيكوروش بود در كارمرغزارش نكو بود به شكار بعد از وفات عمش طغرل بك، عميد الملك را كه وزير عمش بود بگرفت و وزارت به نظام الملك داد و او پيش از سلطنت در خدمت آلب ارسلان بودي، و بو نصر كندري را يك سال با خود گردانيد، اضاعت «2» حقوق از مصايب و عقوق «3» است. در سنه ستّ و خمسين و اربع مايه به شهر نسا عميد الملك را بفرمود كشتن و نظام الملك در آن ساعي «4» و راضي بود، مثل: اذا استشرت الجاهل اختار لك الباطل، چون مشورت با جاهل بري از بهر تو باطل گزيند.
اندرز تاريخي عميد الممالك: شنيدم كه چون كشنده در پيش او شد، مهلت خواست و وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارد و او را سوگند داد كه چون فرمان پادشاه بجا آري از من پيغامي به سلطان گزاري و يكي به خواجه. سلطان را بگوي اينت خجسته نعمتي كه بر من خدمت شما بود. عمّت اين جهان بمن داد تا بر آن حكم كردم و تو آن جهانم دادي و شهادتم روزي كردي، پس، از خدمت شما دنيا و آخرت يافتم. و وزير را بگوي كه بد بدعتي و زشت قاعدتي در جهان آوردي به وزير كشتن. ارجو «5» كه اين سنّت در حق خويشتن و اعقاب بازبيني. مثل: من احبّ نفسه اجتنب الاثام «6» و هرك فرزند را دوست دارد بر ايتام رحمت آورد.
و سلطان آلب ارسلان به همه عالم تاختن كرد و پارس بگرفت و بر شبانگاره تاخت و خلقي بسيار ازيشان بكشت و عمارت جهان فرمود. و سلطان بغز «7» ي ملك الروم «ارمانوس» شد. او با ششصد هزار سوار از روم بدر آمد و قصد اسلام كرد، آلب ارسلان به ملازگرد بدو رسيد به دوازده هزار مرد ايشان را بشكست و ارمانوس به دست غلامي
______________________________
(1). ريش
(2). تباه ساختن، تلف كردن
(3). نافرماني كردن
(4). سعايتكننده
(5). اميدوارم
(6). هركه نفس خود را دوست ميدارد از گناهان پرهيز ميكند.
(7). جنگ
ص: 377
گرفتار شد ...» «1»
مسعود سعد سلمان
مسعود بن سعد سلمان از شعراي بزرگ نيمه دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم است؛ اصل خانواده اين شاعر نامدار، از همدان ولي تولدش بين سالهاي 438 تا 445 در لاهور هندوستان روي داده است؛ پدرش در دستگاه يكي از امراي هند، متصدي ديوان استيفاء و امور مالي و ديگر مقامات بود و خود شاعر، به مراتب فضل پدر و پيشينه ديواني خاندانش اشاره كرده است:
شصت سال تمام خدمت كردپدر بنده سعد بن سلمان
كه به اطراف بودي از عُمّالكه به درگاه بودي از اعيان *
اگر رئيس نِيَم يا عميدزاده نيمستوده نسبت و اصلم زِدوده فضلا پس از اينكه سيف الدوله محمود، در حدود سال 485 هجري به فرمان پدر به زندان افتاد، همكاران نزديك او نيز به قيد و حبس افتادند؛ از جمله مسعود 7 سال در قلعه «سو» و (دهك) و 3 سال در قلعه «ناي» زنداني بود و خود شاعر چنانكه خواهيم گفت به اين معني اشاره ميكند.
ظاهرا ريشه و علت اساسي سعايتهاي دشمنان و محروميتها و حبس و زجرهاي اين شاعر با قريحه را، بايد در ضياع، عقار فراوان خاندان او و قدرت و استعداد شاعرانه وي جستجو كرد، چنانكه خطاب به يكي از دشمنان خود ميگويد:
بو الفرج شرم نايدت كز خُبثدر چنين حبس و بندم افكندي و در اشعار زير از غم و تيمار و بيگناهي خود و خدمتگزاري خاندانش به سلاطين و زورمندان عصر، ياد ميكند و از خدايگان و مخدوم خود استمداد ميجويد:
بزرگوار خدايا، چو قُرب ده سال استكه مي بكاهد جان من از غم و تيمار
چرا ز دولت عالي تو بپيچم رويكه بنده زاده اين دولتم به هفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت كردبدست كرد به رنج اينهمه ضياع و عقار
به من سپرد و ز من بستدند فرعونانشدم به عجز و ضرورت ز خان و مان آوار
به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلبخبر نداشتم از حكم ايزد دادار
همي ندانم خود را، گناهي و جُرميمگر سعايت و تلبيس دشمن مكار
ز من بترسد اي شاه، خصم ناحق منكه كار مدح به من بازگردد آخر كار
______________________________
(1). راوندي: راحة الصدور، چاپ مرحوم محمد اقبال، ص 116- 123
ص: 378
مسعود سعد، دشمناني سرسخت و انتقامجو داشت و آنان از احوال او غافل نبودند؛ ظاهرا چون به حبس افتاد در نخستين ماهها، وضع او در زندان چندان نامطلوب نبود، ولي به زودي مخالفان از آسايش نسبي او در زندان آگاه شدند و بار ديگر نزد شاه سعايت كردند، اينبار وي را با كند و زنجير به گوشه زندان افكندند؛ مسعود، در زندان غير از ناراحتيهاي شخصي از نگراني و دلسوزي مادر خود نيز رنج ميبرد:
اگر نبودي تيمار آن ضعيفه زال «1»كه چشمهاش چو ابر است و اشك چون باران
خداي داند اگر غم نَهادَ مي در دلكه حالِ گيتي، هرگز نديدهام يكسان
و ليك زالي دارم كه در كنار مراچو جان شيرينپرور دو مرد كرد و كلان
نه بست هرگز او را خيال و ننديشدكه من به قلعه سو مانم او به هندوستان
حبسيّات مسعود سعد
حبسيّات مسعود سعد كه مبيّن رنجها و ناراحتيهاي گوناگون در نوع خود بينظير است و در هر خواننده، حسّاس، اثري عميق ميگذارد؛ نظامي عروضي مولف چهار مقاله وقتيكه در مقام توصيف ماجراي مسعود، و مظالمي كه در حق وي روا داشتهاند برميآيد، ميگويد:
وقت كم باشد كه من اشعار او هميخوانم، موي بر اندام من بر پاي خيزد و جاي آن بود كه آب از چشم من فروريزد.»
با اينحال و با تمام سعايتها، شكنجهها و ناراحتيهايي كه شاعر طي بيست سال تحمل كرد كمتر زبان به عجز و الحاح گشود، بلكه وي، مراقبتهاي بيمعني و ابلهانه نگهبانان و پاسداران را در زواياي مختلف زندان، مورد تمسخر و استهزاء قرار ميدهد و با لحني طعنآميز در وصف ضعف و زبوني دشمنان خود چنين ميگويد:
مَقصور شه مصالِح كارِ جهانيانبر حبس و بند اين تن مهجور و ناتوان
برِ حِبس و بند، نيز ندارندم استوارتا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بَر بام سِجن «2» منبا يكدگر دمادم گويند هر زمان
خيزيد و بنگريد كه حيلتگريست اينكز آفتاب پل كند از سايه نردبان
گيرم كه ساخته شدم از بهر كارزاربيرون جهم ز گوشه اين سجن ناگهان
با چندكس برايم در قلعه، گرچه منشيري شوم مُعَربَد و پيلي شوم دَمان
پس بيسلاح جنگ چگونه كنم مگرمن سينه را سپر كنم و پشت را كمان
______________________________
(1). پيرزن سفيد موي
(2). زندان
ص: 379
در جاي ديگر از اينكه بدون هيچ خطا و گناهي زنداني شده اظهار شگفتي ميكند:
محبوس چرا شدم نميدانمدانم كه نه دزدم و نه عيارم
نز، هيچ عمل نوالهيي خوردمنز هيچ قباله باقئي دارم
خصوصيّات زندانها
در اشعار زير كه از حبسيّات شاعر، انتخاب شده است، ما نهتنها با احوال روحي شاعر و درد و رنجهاي او آشنا ميشويم، بلكه از خصوصيات زندانهاي قرون وسطا و وضع كلي قضاوت و دادگستري و احوال رنجبار زندانيان در آن دوره نيز تا حدّي آگاهي مييابيم:
تاري از موي من سفيد نبودچون به زندان مرا فلك بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندانكه يكي موي من سياه نمايد *
سَقفِ زندان من سياه شبي استكه دو ديده به دوده انبازد
روز، هركس كه روزنش بينداختري سخت خرد پندارد
انواع شكنجه و محروميّتهاي زندانيان در قرون وسطا
در اين حصار خفتن من هست بر حصيرچون بر حصير گويم خود هست بر حصا «1»
در هر دو دست رشته بند است چون عنانبر هردو پاي حلقه گُند است چون ركاب *
نه روزم هيزم است و نه شب روغنزين هردو بفرسود مرا ديده و تن
در حبس شوم به مِهر و مَه قانع منكاين روزم گرم دارد آن شب روشن *
از ضعيفي و دست تنگي جاينيست ممكن كه پيرهن بدرم *
اي دل آراي روزن زندانديدگان را نعيم جاويدي
بيمُحاق و كسوف بادي زانكشب مرا ماه و روز خورشيدي
______________________________
(1). سنگريزه
ص: 380 همه سَعدم تويي از آنك مرافلك مشتري و ناهيدي
به اميد تو زندهام گرنهمر مرا كشته بود نوميدي *
هفت سالم بسود «1» «سو» و «دِهَك»پس از آنم سه سال قلعه «ناي»
بند بر پاي من چو مار دو سرمن بر او مانده همچو مار افساي
ناخن از رنج حبس روي خراشديده از درد و رنج خون پالاي در جاي ديگر شاعر بار ديگر «بو الفرج» را كه مسبب و عامل نوزده سال حبس و زجر او بود، مورد ملامت و سرزنش قرار ميدهد:
مر ترا هيچ باك نامد از انكنوزده سال بودهام بندي مسعود سعد گاه در طي قصايد شيوايي كه از خود به يادگار گذاشته، از اينكه در جريان حبسها، محروميتها و دگرگونيهاي روزگار، درسها آموخته و تجاربي اندوخته و هنرهاي طبعش بهصورت اشعاري جالب و دلنشين تجلي كرده است، اظهار خرسندي ميكند:
چرا ناسپاسي كنم زين حصارچو در من بيفرود فرهنگ و هنگ
هنرهاي طبعم پديدار شدتنم را از اين اندوه آذرنگ «2»
ز زخم و تراشيدن آيد پديدبلي گوهر تيغ و نقش خَدَنگ *
از فلك تنگ دل مشو مسعودگر فراوان تو را بيازارد
بد مينديش و سر چو سرو برآرگر جهان بر سرت فرود آرد
فهرست حال من همه تا رنج و بند بوداز رنج ماند عبرت و از بند پند ماند
ليكن به شكر گويم كز طبع پاك منچندين هزار بيت بديعِ بلند ماند مسعود سعد در عالم شعر و شاعري سبكي نو و بديع داشت و كمتر از ديگر شعرا و گويندگان، فكري يا مضموني را به عاريت گرفته است:
______________________________
(1). آزار داد و ناراحت كرد.
(2). محنت و عذاب.
ص: 381
ديوان فارسي اين شاعر در حدود 16000 هزار بيت از قصيده، مثنوي، غزل، ترجيعات و مسمط دارد، اشعار زير كه در زندان سروده نموداري از طبع روان و روح پرشكيب و مقاوم اين مرد است:
نالم بدل چو ناي من اندر حصار نايپستي گرفت همت من زين بلند جاي
آرد هواي ناي مرا نالههاي زارجز نالههاي زار چه آرد هواي ناي
گردون به درد و رنج مرا كُشته بود اگرپيوند عمر من نشدي نظم جان فزاي
نه نه ز حِصن ناي بيفزود جاه منداند جهان كه مادَرِ مُلكست حِصن ناي
من چون ملوك سر ز فلك برگذاشتهزي زهره است راه و به مه برنهاده پاي
از ديدهگاه پاشم دُرهاي قيمتيو ز طبع گه خرامم در باغ دلگشاي
نظمي به كامَم اندر چون باده لطيفخطي بد ستم اندر چون زلف دلرباي
امروز پست گشت مرا همت بلندزِ نگارِ غم گرفت مرا طبع غمزداي
از رنج تن تمام نيارم نهاد پايوز درد دل بلند نيارم كشيد واي
گردون چه خواهد از من بيچاره ضعيفگيتي چه جويد از من درمانده گداي
گر شير شرزه نيستي اي فضل كمشكر «1»ور مار گُرزه نيستي اي عقل كَم گَزاي
اي محنت ار، نه كوه شدي ساعتي برووي دولت ارنه باد شدي لحظهيي بپاي
اي بيهنر زمانه مرا پاك درنوردوي كور دل سپهر مرا نيك به گَزاي
اي روزگار، هرشب و هرروز از حَسَددَه چَه ز محنتم كن و ده در زِ غم گُشاي
در آتش شكيبم «2» چون كل فروچكانبر سنگ امتحانم چون دُر بيازماي
اي اژدهاي دهر دلم بيشتر بخوروي آسياي چرخ تنم تنگتر بساي
اي ديده سعادت تاري شو و مبينوي مادر اميد سترون «3» شو و مزاي
اي تن جزع مكن كه مجازيست اين جهانوي دل عمين مشو كه سپنجيست «4» اين سراي
گر غزّ و مُلك خواهي اندر جهان مدارجز صبر و جُز قناعت دستور و رهنماي در اشعار زير مسعود سعد در عين حال كه از بداختري خويش سخن گفته، از شايستگي و فضيلت و راستي و يكرنگي خود نيز ياد ميكند:
______________________________
(1). از ماده شكردن يعني شكار كردن- شكستن
(2). صبر
(3). نازا
(4). ناپايدار- عاريتي
ص: 382 ... چون پيرهن عمل «1» بپوشيدمبگرفت قضاي بد گريبانم
بر مغز من اي سپهر هر ساعتچندين چه زني كه من نه سندانم
در خون چه كشي تنم نه زوبينم «2»در تف «3» چه بري دلم نه پيكانم
حمله چه كني كه كند شمشيرمپويه چه دهي كه تَنك خفتانم
سبحان الله، مرا نگويد كستا من چه سزاي بند سلطانم
... آنست همه كه شاعري فحلم «4»دشوار سخن بود، مر آسانم
در سينه كشيده عقل گفتارمبر ديده نهاده فضل ديوانم
نقصان نكنم كه در هنر بحرمخامي نشوم كه در ادب كانم «5»
از گوهر، دامني فروريزدگر آستيني ز طبع بفشانم
در غيبت و در حضور يك رنگمدر اندوه و در سرور يكسانم
ايزد داند كه هست همچون همدر نيك و بد آشكار و پنهانم
و الله كه چو گرگِ يوسفم و اللهبر خيره همي نهند بهتانم
گر هركز ذرهيي كژي «6» باشددر من، نه ز پشت سعد سلمانم در اشعار مسعود سعد تعاليم اخلاقي و اجتماعي فراوان است او غالبا مردم را به تلاش و سعي و عمل ترغيب ميكند و از خود كمبيني و تواضع بيجا برحذر ميدارد.
اكنون به ذكر نمونهاي چند از آموزشهاي او بسنده ميكنيم:
راست كن لفظ و استوار بگوسَره كن راه پس دلير بتاز
تا نيابي مراد خويش بكوشتا نسازد زمانه با تو، بساز
گَر عقابي مگير عادت جُغدور پلنگي مگير خوي گُراز
به كم از قدر خود مشو راضيبين كه گنجشك مينگيرد باز
به زمينِ فراخِ دِه ناورد «7»بر هواي بلند كن پرواز
______________________________
(1). كار دولتي
(2). آلت جنگ
(3). حرارت گرمي
(4). توانا
(5). معدن
(6). انحراف، نادرستي
(7). ناورد، ميدان مبارزه
ص: 383
*
با همت باز باش و با كِبر پلنگزيبا به گه شكار و پيروز به جنگ
كَم كُن بَرِ عندليب و طاووس درنگكانجا، همه بانگ آمد اينجا همهرنگ *
انديشه مكن به كارها بسياركانديشه بسيار بپيچاند كار
كاري كه برايت آيد آسان بگذارور نتواني به كاردانان بسپار شاعر پس از عمري پردرد و ملال، در سال 515 در سن 75 سالگي درگذشت و اشعاري نافذ و جانگداز از خود به يادگار گذاشت.
امير معزي
ابو عبد الله محمد بن عبد الملك معزي نيشابوري از شعراي شيرينسخن فارسي است، وي به همت برهاني، به دربار ملكشاه سلجوقي راه يافت، چنانكه عوفي در لباب الالباب نوشته است: «سهكس از شعرا در سه دولت اقبالها ديدند و قبولها يافتند، چنانكه كس را آن مرتبه ميسر نبود، يكي رودكي در عهد سامانيان و عنصري در دولت محموديان و معزّي در دولت ملكشاه سلجوقي.»
معزّي تا پايان عهد ملكشاه در دربار او به مديحهسرايي مشغول بود و پس از او به مدح و ثناي ديگران پرداخت، آخرين مخدوم و ممدوح معزّي، سلطان سنجر است كه ظاهرا برحسب تصادف با تيري كه از كمان او جدا شده بود شاعر در حدود سال 520 جان سپرد، ديوان امير معزّي با مقدمه و حواشي و فهارس به وسيله عباس اقبال آشتياني چاپ شده و مجموعا 18623 بيت شعر دارد، وي به سبك شعراي نامدار پيشين قصيدههاي شيوائي سروده، چنانكه فرخي در اين قصيده معروف خود گفت:
برآمد نيلگون ابري ز روي نيلگون درياچو راي عاشقان گردان چو طبع بيدلان شيدا معزي به پيروي از او اين قصيده را در وصف ابر بهاري سروده است:
برآمد ساجگون ابري ز روي نيلگون دريابخار مركز خاكي نقاب قُبه خَضرا
چو پيوندد بههم گويي كه در دشتست سيمابيچو از هم بگسلد گويي مگر كشتيست در دريا
ص: 384 گهي چون خرمن مشگست بر پيروزهگون مفروشگهي چون توده رنگست بر زنگارگون صحرا
گهي چون شاخ نيلوفر ميان باغ پرنرگسگهي چون تل خاكستر فراز كوه پرمينا
گهي كافور بار آيد چه بر كوه و چه بر هامونگهي لؤلؤ فشان آيد چه بر خار و چه بر خارا
گَهِ لؤلؤ پراكندن بُوَد چون عامِلي «1» جابر «2»گه كافور پاشيدن بود چون عاقلي شيدا
از و هر ساعتي جيحون شود پرتخته نقرهوزو هر ساعتي دريا شود پرلؤلؤ لالا
چو بِگرايَد سوي بالا بَر آرد گوهر از پستيچو باز آيد سوي پستي فشاند گوهر از بالا
گهي با خاك در بيعَت گهي با باد در كشتيگهي با آب در صحبت گهي با آتش اندر وا
كجا خورشيد رخشان را بپوشد زير دامن دربدان ماند كه اهريمن همي پوشد يد بيضا معزي نهتنها در توصيف استادانه طبيعت بلكه در تصوير ويرانيها و مصائب و مشكلاتي كه از حمله بيگانگان نصيب مردم ايران شده، استادي بسيار نشان داده است:
اي ساربان منزل مكن جز در ديار يارِ منتا يك زمان زاري كنم بر ربع و اطلال «3» دمن
ربع از دلم پرخون كنم خاكِ دَمَن گُلگُون كنماطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
از روي يار خر گهي ايوان همي بينم تهيوَز قد آن سرو سُهي خالي همي بينم چمن
______________________________
(1). مامور دولت
(2). ستمگر
(3). خانههاي خراب
ص: 385 برجاي رطل و جام مي گوران نهاد ستند پيبرجاي چنگ و ناي و ني آواز زاغست و زغن
آنجا كه بود آن دِلسِتان با دوستان در بوستانشد گرگ و روبه را مكان شد كوف و كركس را وطن
ابرست برجاي قمر زهرست برجاي شكرسنگست برجاي گُهر خارست برجاي سمن
آري چو پيش آيد قضا مروا «1» شود چون مرغوا «2»جاي شَجَر گيرد گيا جاي طرب گيرد شجن «3»
كاخي كه ديدم چون ارَم خرمتر از روي صَنَمديوار او بينم بخم ماننده پشت شَمَن «4»
تمثالهاي بُلعَجَب حال آوريده بيسببگويي دَريدند اي عجب بر تَن ز حسرت پيرهن
زينسان كه چرخ نيلگون كرد اين سراها را نگوندَيّار كي گردد كنون گِردِ ديارِ يارِ من
نظامي عروضي
احمد بن عمر بن علي سمرقندي ملقب به نظام الدين از نويسندگان و شاعران نامدار قرن ششم هجري است. در سمرقند تولد يافت. پس از فراگرفتن تحصيلات مقدماتي، عازم خراسان گرديد و در آنجا با بزرگان علم و ادب، يعني با حكيم عمر خيام نيشابوري و امير الشعرا معزي ملاقات نمود.
وي سالها به مداحي ملوك آل شنسب مشغول بود و كتاب چهار مقاله يا مجمع النّوادر را كه از متون ادبي مهم زبان فارسي است به نام ابو الحسن حسام الدين علي بن فخر الدوله مسعود، برادرزاده ملك شمس الدين محمد، پادشاه غوري تاليف كرده است. در اين كتاب از شرايط كار و عوامل موفقيت و كامروايي شاعران، دبيران، طبيبان و منجمان و علوم و اطلاعاتي كه هريك بايد فراگيرند سخن رفته و در ضمن، حكايات جالب و دلنشيني در ذكر احوال خداوندان اين فنون آورده است. اين كتاب در حدود سال 550 يا 551 تاليف
______________________________
(1). تفال نيك
(2). تفال بد
(3). غم و اندوه
(4). مرد راهب
ص: 386
شده و يكي از بهترين نمونههاي نثر قديم فارسي است كه شامل يك مقدمه و چهارمقاله در پيرامون دبيري، شاعري، نجوم و علم طب است. در آغاز هرمقاله فصلي در باب شرايط هريك از چهار صنعت سابق الذكر ميپردازد و در حدود ده حكايت در باب نوادر كارهاي خداوندان ابن صناعات ذكر ميكند و از جمله به گروه دبيران توصيه ميكند كه از خواندن مقامات حميدي كه به سال 551 تاليف شده غفلت نورزند.
شيوه انشاي نظامي، اندكي مصنوع و درك مطالب آن براي كسانيكه در ادبيات فارسي و عرب احاطه و تسلط كافي ندارند تاحدي دشوار است. نمونهيي از اشعار از:
ايا بديع زمانه كه در سخا و هنرترا نظير ندانيم جز نيا و پدر
چو هفت هشت حريفيم در يكي خانهشناخته به خراسان به هفت هشت هنر
دبير و شاعر و درزي، طبيب و دانشمنداديب و نحوي و قوال و گازُر، آهنگر
سه چهار كنده نيكو، در او فتادستندز بادههاي گران مست گشته جاي دگر
شرابمان نرسيدست و ما ز انديشهبماندهايم سرانگشتها به دندان در نمونهيي از نثر نظامي عروضي:
در ماهيت دبيري: دبيري صناعتي است مشتمل بر قياسات خطابي «1» و بلاغي «2»، منتفع در مخاطباتي كه در ميان مردمست بر سبيل محاورت و مشاورت و مخاصمت، در مدح و ذمّ و حيلت و استعطاف «3» و اغراء «4» و بزرگ گردانيدن اعمال و خرد گردانيدن اشغال و ساختن وجوه عذر و عتاب و احكام و ثائق و اذكار سوابق و ظاهر گردانيدن ترتيب و نظام سخن در هر واقعه تا بر وجه اولي و احري «5» ادا كرده آيد. پس دبير بايد كه كريم الاصل، شريف العرض، دقيق النظر، عميق الفكر، ثاقب الرّأي باشد و از ادب و ثمرات آن قسيم اكبر و خطّ اوفر نصيب او رسيده باشد، و از قياسات منطقي بعيد و بيگانه نباشد و مراتب ابناء زمانه شناسد و مقادير اهل روزگار داند و به حطام دنياوي و مزخرفات آن مشغول نباشد و به تحسين و تقبيح اصحاب اغراض و ارباب اغماض التفات نكند و غرّه نشود ...
و در سياقت سخن آن طريق گيرد كه الفاظ متابع معاني آيد و سخن كوتاه گردد زيراكه
______________________________
(1). منسوب به خطابه، نوعي از سخن و نيز يكي از صناعات خمس در منطق
(2). منسوب به بلاغت بدان نحو كه در كتب ادب تعريف شده
(3). دلجوييكردن
(4). برانگيختن، تحريككردن
(5). سزاوارتر
ص: 387
هرگاه معاني متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و كاتب را مكثار «1» خوانند و المكثار مهذار «2».
اما سخن دبير بديندرجه نرسد تا از هر علم بهرهيي ندارد و از هر استاد نكتهيي ياد نگيرد و از هر حكيم لطيفهيي نشنود و از هر اديب طرفهيي اقتباس نكند، پس عادت بايد كرد به خواندن كلام ربّ العزّة و اخبار مصطفي و آثار صحابه و امثال عرب و كلمات عجم و مطالعه كتب سلف و مناظره صحف «3» خلف ...» «4»
نظامي عروضي در چهار مقاله، از دعوت سلطان محمود از ابو علي سينا و ابو نصر عراق چنين ياد ميكند: «... شنيدم كه در مجلس خوارزمشاه چند كساند، از اهل فضل كه عديم النّظيرند، چون فلان و فلان بايد كه ايشان را به مجلس ما فرستي، تا ايشان شرف مجلس ما حاصل كنند و ما به علوم و كفايت ايشان مستظهر شويم و آن منت از خوارزمشاه داريم، و رسول وي خواجه حسين بن علي ميكال بود، كه يكي از افاضل و اماثل عصر و اعجوبهيي بود از رجال زمانه و كار محمود در اوج دولت ملك او رونقي داشت و دولت او علّوي، ملوك زمانه او را مراعات همي كردند و شب از او به انديشه همي خفتند. خوارزمشاه خواجه حسن ميكال را به جاي نيك فرود آورد و علفه شگرف فرمود و پيش از آنكه او را بار داد، حكما را بخواند و اين نامه بر ايشان عرضه كرد و گفت محمود قوي است و لشكر بسيار دارد و خراسان و هندوستان ضبط كرده است و طمع در عراق بسته، من نتوانم كه مثال او را امتثال ننمايم و فرمان او را به نفاذ نپيوندم، شما در اين چه ميگوييد؟ ابو علي و ابو سهل گفتند: ما نرويم، اما ابو نصر و ابو الخير و ابو ريحان رغبت نمودند كه اخبار صلات و هبات (بخششها) سلطان همي شنيدند، پس خوارزمشاه گفت: شما دو تن را كه رغبت نيست، پيش از آنكه من اين مرد را بار دهم، شما سر خويش گيريد، پس خواجه اسباب ابو علي و ابو سهل بساخت، و دليلي همراه ايشان كرد و از راه گرگان روي به گرگان نهادند، روز ديگر خوارزمشاه، حسن علي ميكال را بار داد و نيكوييها پيوست و گفت: نامه خواندم، بر مضمون نامه و فرمان پادشاه وقوف افتاد، ابو علي و ابو سهل برفتهاند، ليكن ابو نصر و ابو ريحان و ابو الخير بسيج ميكنند كه پيشخدمت آيند و به اندك روزگار، برگ «5» ايشان بساخت و با خواجه حسن ميكال فرستاد و به بلخ به
______________________________
(1). پرگوي
(2). بيهودهگوي
(3). دفترها و كتابهاي گذشتگان
(4). نقل از چهار مقاله، طبع قزويني، ص 76 به بعد.
(5). وسايل حركت
ص: 388
خدمت سلطان يمين الدوله محمود آمدند و به حضرت او پيوستند، و سلطان را مقصود از ايشان ابو علي بوده بود، و ابو نصر عراق نقّاش بود، به فرمود تا صورت ابو علي بر كاغذ نگاشت، نقاشان را به خواند تا بر آن مثال چهل صورت نگاشتند و با نمايش به اطراف فرستادند و از اصحاب اطراف درخواست كه مردي است بدينصورت و او را ابو علي سينا گويد، طلب كنند و او را به من فرستند، اما چون ابو علي و ابو سهل با كس ابو الحسين السهيلي از نزد خوارزمشاه برفتند، چنان كردند كه بامداد را پانزده فرسنگ رفته بودند، بامداد به سر چاهساري فرود آمدند، پس ابو علي تقويم برگرفت و بنگريست تا به چه طالع بيرون آمده است، چون بنگريد روي به ابو سهل كرد و گفت: بديع طالع كه ما بيرون آمدهايم، راه گم كنيم و شدّت بسيار ببينيم. ابو سهل گفت: «رضينا بقضاء اللّه «1»، من خود دانم كه از اين سفر جان نبرم ... مرا اميدي نمانده است، بعد از اين ميان ما، ملاقات نفوس خواهد بود.» پس براندند، ابو علي حكايت كرد كه روز چهارم بادي برخاست و گرد برانگيخت و جهان تاريك شد و ايشان راه گم كردند و باد، طريق را محو كرد و چون باد بياراميد، دليل از ايشان گمراهتر شده بود، در آن گرماي بيابان خوارزم، از بيآبي و تشنگي بو سهل مسيحي به عالم بقا انتقال كرد، و دليل و ابو علي با هزار شدت به «باورد» افتادند، دليل بازگشت، و ابو علي به طوس رفت و به نيشابور رسيد، خلقي را ديد كه ابو علي را ميطلبيدند، متفكر به گوشهيي فرود آمد و روزي چند آنجا بود و از آنجا روي به گرگان نهاد كه قابوس پادشاه گرگان بود، مردي بزرگ و فاضل دوست و حكيم طبع بود ابو علي دانست كه او را آنجا آفتي نرسد، چون به گرگان رسيد به كاروانسرايي فرود آمد.
مگر در همسايگي او يكي بيمار شد معالجت كرد به شده، بيماري ديگر را نيز معالجت كرد به شد، بامداد قاروره آوردن گرفتند و ابو علي همي نگريست و دخلش پديد آمد و روزبروز ميافزود، روزگاري چنين ميگذاشت، مگر يكي از اقرباي قابوس وشمگير را كه پادشاه گرگان بود عارضهيي پديد آمد و اطباء به معالجت او برخاستند و جهد كردند و جدي تمام نمودند، علت «2» به شفا نپيوست و قابوس را عظيم در آن دلبستگي بود ...» تا سرانجام قابوس را از آمدن پزشكي به نام «بو علي» آگاه ساختند و او را نزد بيمار بردند.
بو علي پس از تحقيق و مطالعه دريافت كه بيماري اين شاهزاده جز دوري از معشوق چيز ديگري نيست، پس با مداخله و پايمردي بو علي مقدمات عقد ايشان فراهم ساختند «و عاشق و معشوق را به هم پيوستند و آن جوان پادشاهزاده خوبصورت از چنان رنجي كه
______________________________
(1). به خواست خدا راضي هستيم
(2). بيماري
ص: 389
به مرگ نزديك بود، برست «1»، بعد از آن قابوس خواجه ابو علي را هرچه نيكوتر برداشت و از آنجا به ري رسيد و به وزارت شهنشاه علاء الدوله افتاد و آن خود معروف است، اندر تاريخ ايام خواجه ابو علي سينا.» «2»
قاضي حميد الدّين بلخي
از شعرا و نويسندگان عصر ملكشاه سلجوقي و معاصر انوري ابيوردي بوده و چندي به كار قضا و داوري ميپرداخته است؛ وي از جمله بزرگترين نويسندگان قرن ششم به شمار ميرود، و در ايجاد نثر مزين و مصنوع در ادبيات فارسي پيشوا و پيشرو ديگران بوده است.
شاعران زمان وي، از جمله انوري ابيوردي در مدح آثار و افكار او سخنها گفتهاند:
هر سخن كان نيست قرآن يا حديث مصطفياز «مقامات حميد الدين» شد اكنون تُرّهات «3» حميدي، گاه شعر نيز ميسروده و اين اشعار آموزنده از اوست:
مرد بايد كه باب مقصد خويشميگشايد به عقل و ميبندد
رفتن بيمراد نستايدگفتن با گَزاف نپسندد
ابر باشد كه ياوه ميگريدبرق باشد كه خيره ميخندد وي به تقليد مقامات حريري و مقامات بديع الزمان همداني كتابي به نام «مقامات» اما به فارسي تأليف كرد (551. ه) كه به مقامات حميدي معروف است. مؤلف آن را به نثر مسجع و مصنوع نوشته است، كه داراي بيست و چهار مقاله و خاتمه است و عوفي درباره سبك او ميگويد: «اگرچه در سخن مراعات جانب سجع كرده ... لطافتي دارد به غايت»
بنابر نقل ابن اثير، در جريان حوادث سال 559 ه. بدرود حيات گفته است. علاوهبر مقامات حميدي آثار ديگري از او به يادگار مانده است. اكنون نمونهيي از نثر شيوا و موزون او را ميآوريم:
«مقاله يازدهم در عشق: حكايت كرد مرا دوستي، كه در سفرهاي شاق «4» بر من شفيق بود و در حضرهاي عراق با من رفيق؛ و به حكم آميزش تربت و آويزش غربت با من قرابتي داشت، سبب نه نسبي، و نسبتي داشت فضلي و ادبي، نه عرفي و عصبي ... گفت
______________________________
(1). نجات يافت
(2). نقل از چهار مقاله نظامي عروضي، طبع استاد محمد قزويني، ص 76- 80 (به اختصار)
(3). سخن بيارزش
(4). دشوار
ص: 390
وقتي از اوقات صبا «1» چون ايام صبا خوشنفس بود و عهد جواني چون عهد آب زندگاني بيخس، و من از راه مهر با ياري پيوندي داشتم از سلسله عشق بر گردنبندي، به حكم آنكه سياحت اين بيدا «2» و سباحت «3» اين دريا نياموخته بودم گاه در حدايق وصل ندايي ميزدم و گاه در مضايق هجر دست و پايي كه تن در كوشش كار و كشش بار خو نكرده و حمّالي مثقله «4» عشق نميتوانست و كيالي «5» خرمن صبر نميدانست. ناگاه عشق دامنگير، گريبانگير شد و نقطه جان هدف تير تقدير. دل شحنهيي طلب ميكرد دستآويز را و جان رخنهيي ميجست پاي گريز را، طمع هنوز در دام آن خام بود و جز با وصال عشق نميدانست ساخت؛ و ديده هنوز در كار، نوآموز بود و جز با خيال نميدانست «6» ساخت.
گيتي به خاصيت عكس عشق، يكرنگي داشت و عرصه ميدان عالم تنگي. دل مرقّعپوش در آغوش بلا، خوش بنشست و دست قضا پاي خردمند را به سلسله خرسندي «7» ببست و غريم «8» بيمحابا «9» دست از دامن مدارا به گريبان تقاضا زد.
افسونگر عشق عُود بر نار نهادسر باري عشق بر سَرِ بار نهاد با خود گفتم كه اين نه آن قضائيست كه بدو بتوان آويخت، و اين نه آن بلائيست كه از وي بتوان گريخت، شربتي است چشيدني ضربتي است كشيدني، و منزلي «10» است سپردني «11» و راهيست بسر بردني.
هرچند به قول و عهد پيمانش نبودتن در دادم چون سروسامانش نبود
كردم ز سر آغاز چو پايانش نبوددر درد گريختم چو درمانش نبود تا چون سائس «12» عقل والي شد و سلطان مهر مستولي، و در هفت ولايت نفس خطبه و سكّه به نام او شد و ملك و دولت به كام او، صاحب صدر محبت در حجره دل
______________________________
(1). كودكي
(2). بيابان
(3). به كسر اول يعني شنا كردن
(4). بار، بار سنگين
(5). پيمودن غله، پيمانه كردن
(6). در اينجا يعني توانستن
(7). قناعت
(8). قرضخواه و در اينجا مراد عشق است
(9). فروگذاشتن در اينجا مراد مصر و نترس است
(10). در اينجا راه ميان دو بار انداز دو مرحله است
(11). به فتح دوم يعني طي كردني
(12). سائس: اسم فاعل از سياست به معني نگهباني و حكومت
ص: 391
رخت بگشاد و والي عشق در بارگاه جان، تخت بنهاد. هريك از اخوان صفا و اصحاب وفا بر حكم آن مزاج نوعي علاج ميفرمود و هيچ سودمند نبود.
در باطِنِ عاشقان مزاجي دگرستبيماري عشق را علاجي دگرست تا بعد از تحمل شدائد خبر يافتم كه در بيمارستان اصفهان مرديست كه در طب روحاني قدمي مبارك دارد و دمي متبّرك، دلهاي شكسته را فراهم ميكند و سينههاي خسته را مرهم مينهد، در شام و دمشق تعويذ «1» عشق ازو ميستانند و از مغرب «2» تا يثرب «3» اين شربت از وي طلب ميكنند. گفتم درين واقعه كه مراست قدم در جستوجوي بايد نهاد و زبان در گفتوگوي. و چون عزم جزم كردم با رفيقي چند به اصفهان رفتم، با رفيقان بيتوشه به گوشهيي باز شدم و يعقوبوار در بيت الاحزان نياز شدم و تا روز در آن يلدا عيد فردا را ديگ ميپختم و ثريا را رقيتي «4» و جوزا را طيبتي «5» ميآموختم تا بعد از تفصّي «6» بأسهاي «7» قهر و تجرّع «8» كاسهاي زهر رايات خورشيد راسخ شد و احكام شب به آيات روز ناسخ و آفتاب منير از فلك اثير بتافت و سياه باف شب حلّه صبح بيافت.
پيدا شد از سپهر علامات صبحدمبالا گرفت رايتِ خورشيد محترم
از كرسي سپهر چو تخت فلك بتافتگاهي چو تاج خسرو و گه چون نگين جم چون سلام نماز بامداد بدادم روي به بيمارستان نهادم و چون به حلقه كار و نقطه پرگار رسيدم جمعي ديدم در زيّ «9» اهل تصوف بر قدم توقف، و طايفهيي ديدم در لباس اخيار «10» در بند انتظار. چون قامت خورشيد بلند برآمد شيخ از حجره بدر آمد، عصايي در مشت و انحنايي در پشت، گوژتر از هلال و سياهتر از بلال، در غايت ضعيفي و نحيفي، به آواز نرم و نفسي گرم بر قوم به سلام مبادرت كرد و به تحيت «11» اهل اسلام مسارعت «12»
______________________________
(1). تعويذ:- چشم پناه- دعا
(2). مغرب، مقصود ناحيهيي است كه در اقصاي غربي ممالك اسلامي بوده است (المغرب- مراكش)
(3). سرزميني از عربستان كه مدينة النّبي در آن واقع است
(4). به ضم اول افسون ساختن
(5). به فتح اول شوخي كردن
(6). خلاص جستن، رهايي بستن
(7). شدت و سختي
(8). نوشيدن، جرعه جرعه بسر كشيدن
(9). لباس، جامه، شعار
(10). نيكان
(11). خوشآمد گفتن
(12). شتابزدگي نمودن
ص: 392
نمود و لحظهيي بياسود و گفت: كراست در عشق سئوالي و در مشكل او اشكالي؟
بگوئيد و درمان خود بجوئيد كه كليد واقعات و خيّاط مرقّعات او منم. مبهم او به زبان من مكشوف است و مشكل او بر بيان من موقف. پس روي به من كرد و گفت: اي جوان پيشتر آي كه تو به دل ازين جمله مفتونتري و ازين جمع معلول، محزونتري. اختلال احوال خود بازنماي و پرده از روي راز خود بگشاي تا اصل و فرع و بسط و قبض از قاروره و نبض معلوم شود. گفتم ديدهييست بيخواب و دلي پرتاب و لوني متغيّر و طبعي متحيّر و قالبي متقلّب «1» و شوقي متغلّب «2».
يك سينه و صد هزار شعلهيك ديده و صد هزار باران
غمهاي من اعتذاز خويشاناحوال من اعتبار ياران
اندر، دي و بهمن حوادثچشمي چو سحاب در بهاران
از وصلت غم بدامن مناز من شده دور غمگساران گفت ضيّعت اللبن في الصّيف و تركت العصا بالخيف «3»! كفشي كه به چين گذاشتي به فلسطين ميجويي و دستاري كه بر سر بايد، در آستين؛ و عصايي كه در سمرقند نهادي به خجند ميجويي.
آن را كه ز اقبال نشاني بايددست و دل و قدرت و تواني بايد
گفتي كه بوصل از تو زباني بايددريافتن گهر زماني بايد بدانكه عشق صورت چيزيست كه بيصبر بسر نشود و عشق معني چيزي كه با سرمايه صبر ميراست نيايد. پس كاس دگرگون در داد و گفت ببايد دانستن كه عشق را دو مقامست و محبت را دو گام: صوفيان را مقام مجاهدتست و صافيان را مقام مشاهدت.
عاشق صوفي هميشه در زير بارست و مرد صافي هميشه با يار، صوفي در رنج، جگر همي خورد و صافي از گنج بر هميبرد، به حكم آنكه در عشق دويي نبيند و مني و تويي نداند، عشق با نفس همسان شود و نفس با عشق يكسان گردد، و عشق يك پيراهن و پوست گردد و مرد با خود دشمن و دوست گردد، و نفس عاشق وعاي «4» معشوق گردد و پوست محبّ وطاي «5» محبوب شود. و خود كدام گرم نفس را كار با نفس افتد و اين كنوز «6»
______________________________
(1). زيرورو شده، باژگونه
(2). چيره
(3). تباه كردن شير را در تابستان و رها كردي عصا را در جاي بلند، (مثليست در زبان عربي)
(4). ظرف
(5). فرش
(6). گنجينه
ص: 393
رموز تعلق به مقامات اهل تصوّف دارد نه با خداوندان رنگ و تكلّف. باز صافيان مجّرد و پاكان مفرد ازين رنگها آزادند و با اين غمها دلشاد كه ايشان بهصورت و قالب نگويند و از معشوقان رخ و لب نجويند ...
پس گفت اي جوان غريب، درين قفس عجيب چون افتادي؟ كدام ظبيه «1» ترا صيد كرده و كدام طعمه تراقيد؟ بدانكه عشق را سه قدم است: اول قدم كشش، دوم قدم كوشش، سوم قدم كشش. ازين سه، دو اختياريست و يكي اضطراري. در قدم كشش هم صفت مار بايد بود كه بيپاي بپويد و بيدست بجويد. در قدم كوشش، همپاي مور بايد بود كه چون داعيه عشقش در كار كشد تن در بار كشد. و قدم كشش خود نه قدم اختياريست بلكه قدم اضطراريست كه سلطان عشق متهم نيست و چون عاشق محرم نه.
اي جوانمرد، ندانستهاي كه حجره عشق درو بام ندارد و صبح محبت را شام نه؟ ...
چون تنوره مقامه شيخ بتفت «2» و اين سخن تا بدين جاي برفت، زبان سئوال خاموش كردم و افسانه عشق فراموش، و دانستم كه آستانه عشق رفيع است و حضرت محبّت منيع، دست در كشيدم و دامن در چيدم و چون اين كلمات تامّات «3» و الفاظ طامات «4» استماع كردم پير را وداع كردم و بعد از آن ندانستم كه چنگ نوائبش چه آورد و نهنگ مصائبش چه كرد.
چَرخش چگونه خورد و سِپِهرَش چگونه كُشتبختَش بپاي حادِثِها كشت، يا بمشت
با او چگونه گَشت جهان، زير يا زِيرَبا او چگونه رفت فلك، نَرم يا دُرشت؟
انوري ابيوردي
علي بن محمد بن اسحاق ابيوردي، در دوران كودكي به كسب علوم و دانشهاي متداوله زمان پرداخت و در حكمت و رياضي و نجوم اطلاعاتي بهدست آورد، چون پدرش درگذشت، مدتي از ادامه تحصيل خودداري و ثروت كلان پدر را در راه عيش و نوش و ميگساري با ياران صرف كرد، بطوريكه پس از چندي كارش به افلاس و فلاكت كشيد و ناچار شد براي تامين وسايل زندگي به
______________________________
(1). به فتح اول مؤنث ظبي (به فتح اول): ماده آهو
(2). به فتح اول، و تافتن: گرم شدن
(3). كامل
(4). سخنان گزاف و اقوال پراكنده
ص: 394
شاعري روي آورد و به مدح و ثناي ارباب مال و قدرت بپردازد، ظاهرا صيت شوكت درگاه سنجري از مدتها قبل به گوش او رسيده بود، چنانكه خود گفته است:
خسروا بنده را چو ده سالستكه همي آرزوي آن باشد
كز نديمان مجلس ارنشوداز مقيمان آستان باشد ولي دولتشاه سمرقندي و عدهاي ديگر از تذكرهنويسان ميگويند كه انوري در مدرسه مصوريّه توس تحصيل ميكرد، روزي مشاهده كرد كه مرد محتشمي با ملازمان بسيار از آنجا ميگذرد، پرسيد اين كيست؟ گفتند: شاعر سلطان است؛ انوري پس از مشاهده جلال و حشمت او بر آن شد كه از راه شاعري و ملازمت درگاه سلاطين موقعيتي كسب كند، در همانشب قصيدهاي سرود به اين مضمون:
گر دل و دست بَحر و كانِ باشددل و دست خدايگان باشد
شاه سنجر كه كمترين خدَمشدر جهان پادشه نشان باشد
من نگويم كه جز خداي كسيحال گردان و غيبدان باشد
گويم از راي و رايتت شب و روزدو اثر در جهان عيان باشد
رايتت رازها كند پيداكه ز تقدير در نهان باشد
راي تو فتنهها كند پيداكه چو انديشه بيكران باشد
در جهاني و از جهان بيشيهمچو معني كه در بيان باشد
روز هيجا كه از دِرَخش سِنانگرد را كسوت دُخان باشد
همعنان امل سبك گرددهم ركاب اجل گران باشد
هر كمين كز قضا گشاده شوداز پس قبضه كمان باشد
اشك بر درعهاي «1» سيمابي «2»نسخه راهِ كهكشان باشد روز ديگر شاعر متوجه اردوي سنجر گشت و به محضر سلطان راه يافت، سلطان سنجر از شنيدن قصيده خرسند گشت و او را زمره ملازمان درگاه ساخت و براي او مشاهره «3» و جامگي مقرر داشت و اجازه داد در سفر و حضر در خدمت او باشد؛ يكبار شاعر كه خود را منجم ميپنداشت اعلام كرد كه طوفاني سخت در روزي معين شهر را به ويراني
______________________________
(1). درع- جامه جنگي آهنين
(2). سيمابي- آتشين
(3). مشاهره- حقوق و مستمري
ص: 395
خواهد كشيد، اتفاقا در آن روز، كمترين نسيمي نوزيد و شاعر مورد عتاب مردم و سلطان قرار گرفت و ناچار متمسك به معاذيري شد و جان به سلامت برد، شاعري درباره اين پيشگويي ناصواب انوري گويد:
گفت انوري كه از اثرِ بادهاي سختويران شود سراچه و كاخ سكندري
در روز حكم او نوزيده است هيچ بادبا مُرسِلَ الرّياح تو داني و انوري انوري، شاعري غزلسرا بود، در اشعار او تعاليم اخلاقي و اجتماعي نيز ديده ميشود:
چهار چيز شد آيين مردم هُنريكه مردم هنري زين چهار نيست بري
يكي سخاوتطبعي چو دستگاه بُودبه نيكنامي آنرا ببخشي و بخوري
دو ديگر آنكه دل دوستان نيازاريكه دوست آيينه باشد چو اندرو نگري
سه ديگر آنكه زبان را به گاه گفتن زشتنگاه داري تا وقت عُذر غَم نخوري
چهارم آنكه كسي كو بدي بهجاي تو كردچو عذر خواهد نامِ گناهِ او نبري انوري، با اينكه خود از طريق مديحهسرايي امرار معاش ميكرد، مردم را به قناعت و استغناء طبع فراميخواند:
آلوده منت كسان كم شوتا يكشنبه در وثاق تونان است
اي نفس، به رَستِه قناعت شوكانجا همهچيز نيك ارزانست
تا بتواني حذر كن از مِنّتكاين مِنت خلق كاهش جانست
در عالمِ تَن چه ميكني هستيچون مرجع تو به عالم جانست
شك نيست كه هركه چيزكي داردوان را بدهد طريق احسانست
ليكن چو كسي بود كه نستانداحسان آنست و پس نه آسانست
چندانكه مروتست در دادندر ناسِتَدَن هزار چندانست انوري برآنست كه آدمي بايد در دوران حيات از تلاش و كوشش ديگران فايده گيرد و خود نيز با شركت در فعاليتهاي اجتماعي و اقتصادي به ديگران سود و فايده رساند.
خواهي كه بهين كار جهان كار تو باشدزين هردو، يكي كار كن از هرچه كني بس
يا فايده ده آنچه بداني دگري رايا فايده گير آنچه نداني ز دگر كس ناگفته نگذاريم كه «اينشتين» دانشمند و متفكر دوران ما نيز معتقد بود كه شريفترين مردم كسي است كه: «بيشتر از آنچه از مردم سود ميبرد به مردم سود برساند.»
يكي ديگر از تعاليم اين شاعر آزاده اين است كه: راد و راست و كمآزار باشيم:
عادت كن از جهان سه فضيلت رااي خواجه وقت مستي و هوشياري
ص: 396 زيرا كه رستگار بدان گردياميد رستگاري اگر داري
با هيچكس نَگَشت خِرَد همرهكان هرسه را نكرد خريداري
در هيچ دين و كيش كسي نشنيدهرگز از اين سه مرتبه بيزاري
داني كه چيست آن، بشنو از منرادي و راستي و كمآزاري نيكي كن و از بد مهراس:
من توانم كه نگويم بَدِ كس در همه عمرنتوانم كه نگويند مرا بَد دگران
گر جهان جمله به بد گفتن من برخيزندمن و اين كُنج و به عبرت به جهان درنگرم
جز نكويي نكنم با همه، گر دست دهدكه بر انگشت بپيچند بدم بيخبران
نَفسِ من برتر از آنست كه مجروح شودخاصه از گپزدن بيهُده بيبَصران در تاريخ وفات انوري اختلاف فراوان است، آنچه به صحت نزديكتر است اينكه وي در حدود 587 وفات يافته است.
در اشعار انوري غير از تشبيهات و استعارات بديع به افكار و انديشههاي فلسفي و اجتماعي نيز برميخوريم:
اگر محّول حال جهانيان نه قضاستچرا مجاري احوال برخلاف رضاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبُوديكي چنانكه در آيينه تصور ماست
كسي ز چون و چرا دم همي نيارد زدكه نقش بندِ حوادث براي چون و چراست *
گر فروبَستم دَرِ مَدح و غزل يكبارگيظن مبر كز نظم الفاظ و معاني قاصرم
بلكه بر هر علم كز اقرانِ من داند كسيخواه جُز وي باشد آن و، خواه كلي قادرم
منطق و موسيقي و هيئت شناسم بيش و كمراستي بايد بگويم با نصيبي وافرم
نيستم بيگانه از اعمال و احكام نجومور همي باور نداري رنجه شو من حاضرم
اينهمه بگذار با شعر مجرد آمدمچون سنايي هستم آخر گرنه همچون صابرم در حدود هشت قرن پيش، انوري شاعر معروف ايران براي گردش چرخ زندگي آدميان، از لزوم همكاري و معاضدت اجتماعي همه طبقات سخن گفته است.
آن شنيدستي كه نهصد كن ببايد پيشهورتا تو نادانسته و بياگهي ناني خوري
كار خالد جز به جعفر كي شود هرگز تمامزان، يكي جولاهگي داند دگر برزيگري
ص: 397 در ازاي آن اگر از تو نباشد يارييآن نه نان خوردن بود، داني چه باشد مُدبري
عقل را در هرچه باشد پيشواي خود بساززانكه او پيدا كند بدبختي از نيكاختري «وي در آخر عمر، زهد و تقوي پيشه كرد و از ملازمت سلطان و ارباب دولت باز آمد.» «1»
اديب صابر
شهاب الدين صابر بن اسمعيل ترمذي متخلّص به صابر از شعراي نامدار عصر سلجوقي است، كه با خاقاني، رشيد الدين وطواط، سنايي و انوري و نظامي عروضي معاصر بود؛ و با بعضي از آنان مناسبات دوستانه داشته است؛ صابر در زبان و ادبيات فارسي و عربي مهارت و استادي داشت، قسمتي از دوران شباب را در عشق و شوريدگي و ميگساري سپري كرد، ولي ناگهان به خود آمد و به پايان كار، و عجز و ناتواني آدمي در برابر حوادث و مرگ محتوم انديشيد و پيرو مكتب «اصحاب جبر» گرديد.
اشعار زير كمابيش خواننده را با طرز فكر او آشنا ميكند:
جور از اين بركشيده ايوانستكه درو مشتري و كيوانست
گرچه گه سَعد و گاه نَحس دَهَدورچه گه زرق و گاه حرمان است
زوچه نالي كه چون تو مجبور استزوچه گويي كه چون تو حيران است
نايب پردههاي اسرار استپرده رازهايِ پنهانست
دورِ او، هرچه كَرد و هرچه كندكَرده كِردِگار كيهانست
جان كه جانآفرين به ما دادستملك ما نيست بلكه مهمانست
نزد برنا و پير عاريتي استمرگ در حق هردو يكسانست
زندگي را زوال در پيش استزنده بيزوال يزدان است
مرگ چون موم نرم خواهد كردتن ما گر ز سنگ و سندان است
اي ترا خانههاي آبادانخانه دينت سخت ويران است
كارِ دنيات اگر فراهم شدكار عقبات بس پريشانست
______________________________
(1). مجالس النفايس، ص 323، 324.
ص: 398
شاعر در آثار خود، مردم را به نوعدوستي و خيرخواهي فراميخواند:
نَگَردان رويِ خود در فكرت بدكه بد كردن نه كار بِخرَدانست
بدي انديشه كردن در حق خلقبديّ كار تو در وي نهانست
كسي كو نيكي انديشد به هركسبه نيكي در جهان صاحبقرانست
برو نيكي كن و از بد بپرهيزكه بدكردن نه كار زيركانست
اگر نيكي كني پنهان، نه ظاهربه نزد نيكمردان نيكي آنست اين شاعر نگونبخت به تحريك و اغواي سلطان سنجر، از جهان «ادب» به عالم «سياست» روي آورد و به قصد جاسوسي و اعلام اخبار به دربار آتسز راه يافت، ولي در اثر خامي و سوء تدبير و آشنا نبودن با دقايق و ظرايف اين شغل خطير، آتسز از نقشه او آگاه شد و فرمان داد وي را به گناه خبررساني در جيحون غرق كنند.
رشيد الدّين وطواط
وطواط، از شعراي عصر سلجوقي و مداح آتسز بود؛ به قولي در سال 480 متولد و به سال 573 پس از عمري دراز درگذشته است، دوران تحصيل او در نظاميه بلخ سپري شد؛ در ادبيات فارسي و عربي تبّحر داشت، تا آنجا كه با زمخشري عالم نامدار ايراني كه در ادبيّات و لغت عرب و فقه و حديث و تفسير و علم كلام سرآمد فضلا و دانشمندان عصر بود، مباحثه ميكرد. وي با بسياري از سلاطين و رجال عهد خوارزمشاهي كمابيش آشنايي داشت، ولي بيشتر از همه وابسته به دستگاه آتسز بود و ما قبلا از جنگ سلطان سنجر سلجوقي با آتسز و محاصره هزار اسب و مبادله شعر بين طرفين سخن گفتيم.- چون رشيد، تني ضعيف و اندامي كوچك داشت، او را (وطواط) كه مرغ كوچكي است لقب دادهاند. رشيد در دوران خدمت در دستگاه خوارزمشاه از سعايت و بدگويي دشمنان در امان نماند، تا آنجا كه يكبار مطرود سلطان گرديد؛ ولي شاعر كه از سعه صدر و آزادانديشي مرداني چون غزالي، سنائي و ناصر خسرو بينصيب بود نتوانست عزلت و انزوا اختيار كند بلكه بيدرنگ به چارهجويي پرداخت و با سرودن اشعار به جنگ معاندان و جلب محبّت سلطان پرداخت:
خدايگانا من بنده را زِ قَهرِ عدوهمي بسوزد جان و هميبكاهد تن
زنا ز دوست همي گشتمي ملول كنونچگونه صبر كنم بر شماتَتِ دشمن
مرا مباد فراموش حق نعمت تواگر تو راست فراموش، حق خدمت من در طي قصيده ديگر به مقام و ارزش علمي و فرهنگي خود اشاره ميكند:
ص: 399 از نظم من برند بِهر خِطّهِ يادگاراز نثر من زنند بهر بقعه داستان
هم كاتب بليغم هم شاعر فصيحهم صاحب بيانم هم حاكم بنان
قومي كه بستهاند ميان برخلاف منجويند نام خويش همي اندر آن ميان در اشعار زير، وطواط از خصوصيات اخلاقي خود و از تألمات و تأثرات فراوان مادرش، در غم هجران او ياد ميكند:
صدرا به فَرّ تو كه نهِشتم به عمر خودعرض كريم را بِهَوي در كف هَوان
زانها، نيم كه بَر دَرِ هركس كنم قرارهمچون سگان ز بهر يكي پاره استخوان
گرمال نيست، هست مرا فضل بيشمارور سيم نيست هست مرا علم بيكران
بل فضل به مرا كه بسي دُرّ شاهواربا علم به مرا كه بسي گنج شايگان
خواهم شدن چو تير از اينجا سوي عراقبا قامتي ز بارِ عطاي تو چو كمان
مسكين ضعيفه والده گُنده پيرِ منبرخود همي بپيچد از اين غم چو خيزران
دارد سَرِ گِران ز دل و خاطري سبكدارد دِلي سبك زِ غم و اندُهي گران
جانش رسيده در كف تيمار من بلبكارش رسيده از غمِ تيمار من بجان
چون تارِ ريسمان، تن او شد نزار و منبسته كجا شوم به يكي تار ريسمان
پوشيده رفت خواهم از او، كز گريستنبر بندد اشك ديده او راه كاروان
يا رب چگونه صبر كند در فراق منآن طبع ناشكيبش و آن شخص ناتوان
شبهاي تيره راز بسي گفت خواهد اويا رب تو آن غريب مرا باز من رسان
حالي شگفت ديدهام امروز من از اوو اللّه كه نيست هيچ خلاف اندرين ميان
شد ناگهان ز عزم من آگاه وَز جَزَعخاشاك شد دو گوهر تابانش ناگهان وطواط در حدود سال 480 ق. در بلخ متولد شد و به سال 573 درگذشت. اگر سال مرگ او مقرون به حقيقت باشد، از عمري دراز (93 سال) برخوردار شده و در اين مدت آثاري گرانقدر از خود به يادگار گذاشته كه از آنجمله است:
حدائق السّحر في دقائق الشعر، فرائد القلائد، ديوان اشعار، لغت فارسي منظوم موسوم به حمد و ثنا، درر غرر، مجموعه رسائل، مطلوب كل طالب لامير المؤمنين علي بن ابيطالب، تحفه الصديق الي الصديق من كلام ابي بكر صديق، فصل الخطاب،
ص: 400
آنس اللهفان.» «1»
كتاب حدائق السحر، در توضيح صنايع بديعي و شايد براي تكميل و اصلاح ترجمان البلاغه نوشته شده باشد. شاعر غالبا شواهد و نمونههايي از شعر و نثر فارسي و عربي ميآورد كه به سبب قدمت و لطف بيان و احاطه و تسلّطي كه به علم بديع و ادبيات عرب داشته، ارزش ادبي بسيار دارد، وي با خاقاني و اديب صابر مشاعره داشت، و در عالم شعر و شاعري بيشتر به تكلّف و صنايع لفظي توجه ميكرده است.
عمر خيّام
اشاره
حجة الحق حكيم ابو الفتح عمر بن ابراهيم خيامي نيشابوري معروف به «خيام» فيلسوف و رياضيدان و منجم و نويسنده و شاعر بزرگ ايران در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم هجري (اواخر قرن يازدهم و اوايل قرن دوازدهم ميلادي) است. معاصران او، وي را در حكمت، تالي ابن سينا ميشمردند و در احكام نجوم قول او را مسلم ميداشتند و در كارهاي بزرگ علمي از قبيل ترتيب رصد و اصلاح تقويم و نظاير اين امور بدو رجوع ميكردند و او خود پزشك و منجم دربار ملكشاهي بوده است.
از جمله كارهاي علمي او تنظيم رصدي با همكاري ابو العباس لوكري و ابو الفتح خازني به امر ملكشاه سلجوقي است به سال 467 هجري كه تا سال وفات ملكشاه يعني 485 هجري دائر و برقرار بود؛ و از او رسالاتي در حكمت و رياضيات به زبان عربي و پارسي به يادگار مانده و از آنجمله است: رساله جبر و مقابله، لوازم الامكنه، رسالة في الاحتيال لمعرفه مقدار الذهب و الفضة في جسم مركب منهما، رسالة في شرح ما اشكل من مصادرات كتاب اقليدس، رسالة في الوجود، رسالهيي در معراج، رساله پارسي روضة القلوب كه به نام فخر الملوك پسر نظام الملك طوسي در سه فصل نگاشته، ترجمه خطبة الغراء ابو علي سينا، كتاب معروف نوروزنامه و غيره. نوروزنامه به نثري ساده و شيوا در بيان علل پيدايش جشن نوروز و اينكه كداميك از پادشاهان ايران واضع آن بودهاند، و آيين جشن و آداب پادشاهان ساساني در آن باب چه بوده، و امثال اين مطالب نوشته شده است و علاوهبر اينها در كتاب نوروزنامه مسائل گوناگون ديگري هم به مناسبت، مذكور افتاده، و از شاهان داستاني ايران و آيين جهانداري ايشان و پيشهها و رسوم و فنوني كه نهادهاند ياد شده است.
______________________________
(1). لغتنامه دهخدا، شماره مسلسل 128، ص 480.
ص: 401
قديمترين منبعي كه از خيام ياد كرده، چهار مقاله نظامي عروضي است، نويسنده اين كتاب ميگويد: سال 506 در كوي بردهفروشان بلخ به محضر استاد رسيدم و در اين مجلس عشرت كه تني چند از رجال گرد آمده بودند، خيام از مرگ و آرامگاه خود ياد ميكند، و مطالبي در پيرامون گور خود ميگويد كه چون حاوي اطلاعات سودمندي است، عينا از چهار مقاله نقل ميكنيم: «در سنه ستّ و خمسانه (506) به شهر بلخ در كوي بردهفروشان، در سراي امير بوسعد، خواجه امام عمر خيامي و خواجه امام عمر مظفر اسفزاري نزول كرده بودند و من بدان خدمت پيوسته بودم، در ميان مجلس عشرت از حجة الحق عمر، شنيدم، كه او گفت، گور من در موضعي باشد كه هر بهاري، شمال بر من گلافشان ميكند، مرا اين سخن مستحيل نمود و دانستم كه چنوئي گزاف نگويد، چون در سنه ثلثين به نيشابور رسيدم چهار (يا چند) سال بود كه تا آن بزرگ، روي در نقاب خاك كشيده بود و عالم سفلي از او يتيم مانده؛ و او را بر من حق استادي بود، آدينه به زيارت او رفتم و يكي را با خود ببردم كه خاك او به من نمايد، مرا به گورستان «حيره» بيرون آورد؛ و بر دست چپ گشتم، در پايين ديوار باغي خاك او را ديدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از باغ بيرون كرده و چندان برگ شكوفه بر خاك او ريخته، كه خاك او در زير گل پنهان بود و مرا ياد آمد، آن حكايت كه به شهر بلخ از او شنيده بودم، گريه بر من افتاد، در بسيط عالم و اقطار ربع مسكون، او را هيچجاي نظيري نميديدم، ايزد تبارك و تعالي جاي او در جنان كناد، بمنّه و كرمه.» اين شاعر در علوم و معارف عصر خود نظير پزشكي، نجوم و حكمت مهارت و استادي داشت؛ علاوهبراين، خيام از مشاهير حكما و منجمين و اطباء و رياضيدانان زمان خود بود و در مسائل اسلامي نيز تبحر داشت، چنانكه يكبار تني چند از فقهاء «درباره اختلاف قراء در آيهيي از آيات قرآن سخن ميگفتند، چون خيام درآمد، شهاب الاسلام گفت: اينك مرد مطلّع و خبيري را يافتهام، آنگاه او وجوه اختلاف قراء و علل هريك از آنها را در مورد آيه مذكور بگفت و قرائتهاي شاذ «1» و علل آنها را ذكر كرد و يك وجه را بر ساير وجوه برتري داد. اما در حكمت از رياضيات و معقولات آگاهترين كسان بود.» «2» معاصرين او وي را تالي بو علي ميشمردند و در احكام نجوم، قول او را مسلّم ميداشتند و در كارهاي بزرگ علمي از قبيل ترتيب رصد و اصلاح تقويم و نظاير اينها بدو رجوع ميكردند ... با همه فضايل، مردي تندخوي بود و به سبب تفّوه به حقايق و اظهار حيرت و سرگشتگي در حقيقت احوال وجود و ترديد در روزشمار
______________________________
(1). نادر
(2). صفا، تاريخ ادبيات ايران، پيشين، ص 524
ص: 402
و ترغيب به استفاده از لذايد موجود و حال و امثال اين مسائل كه همه خارج از حدود ذوق و درك مردم ظاهربين است، مورد كينه علماي قشري بود.» «1»
از خصوصيات رباعيات خيام دوربودن از تصنع، و فصاحت گفتار و بلاغت معاني و الفاظ موجز و استوار و پرمغزي است كه شاعر براي بيان انديشههاي فلسفي خود به كار برده و از اين راه در قلب صاحبنظران و متفكرين شرق و غرب نفوذي عميق كرده است.
«بررسي دقيق رباعيّات خيام نشان ميدهد كه قلب شاعر حكيم ما از چندچيز سخت متأثر بوده و عمري از پي چاره آن دردهاي بيدوا ميگشته و چون چارهيي كه درد را تسكين دهد، پيدا نميكرد؛ به ناچار در آن فشار دروني، محض آرامش ضمير به زير بال شعر پناه ميبرده است. نخستين تأثر قلبي شاعر، همانا از ناداني و بيخبري بشر است، در برابر راز آفرينش و معمّاي جهان؛ كسي ما را آگاه نكرد، كه از كجا آمده و به كجا ميرويم، اين گيرودار زندگي چيست و كاروان بشري اين بيراهه حيات را با اينهمه اندوه چرا ميپيمايد؟» «2»
كس ميزند دمي در اين معني راستكين آمدن از كجا و رفتن به كجاست *
ز آوردن من نبود گردون را سودوز بردن من جاه و جلالش نفزود
وز هيچكسي نيز، دو گوشم نشنودكاوردن و بردن من، از بهر چه بود چون خيام از جهت اعتقاد به اصول عقايد شرعي، در بين روحانيون عصر خود مردي منحرف و مادي بشمار ميرفت، آنان را با شاعر، لطف و عنايتي نبود؛ زكريا بن محمود قزويني، در آثار البلاد، داستاني از مخالفت فقهاء با خيام آورده و گفته است: «يكي از آنها هرروز صبح پيش از برآمدن آفتاب نزد او ميرفت و درس حكمت ميخواند و چون به ميان مردم ميآمد از وي به بدي ياد ميكرد، عمر خيام يكبار چندتن را با طبل و بوق در خانه خود پنهان كرد، چون فقيه به عادت خود به خانه وي آمد، فرمان داد تا طبلها و بوقها را به صدا درآورند، مردم از هرسوي در خانه او گرد آمدند؛ عمر گفت: اي مردم نيشابور، اين فقيه شماست، كه هرروز در همين هنگام نزد من ميآيد و درس حكمت ميآموزد و آنگاه نزد شما از من بهنحوي كه ميدانيد، ياد ميكند؛ اگر من همان باشم كه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 527
(2). دكتر رضازاده شفق، تاريخ ادبيات ايران، چاپخانه دانش، ص 163.
ص: 403
او ميگويد، پس چرا از من علم ميآموزد و از استاد خود به بدي ياد ميكند.» «1»
خيام چنانكه اشاره شد، در رياضيات صاحبنظر بوده و در جبر و مقابله و هندسه رسالاتي نوشته است و در طبيعيّات و فلسفه وجود، تصنيفاتي داشته، كه بعضي از آنها از بين رفته است و در زمينه شعر و شاعري از هفتاد و شش، تا هزار و دويست رباعي به وي منسوب است كه بهنظر پژوهندگان عدد اول به حقيقت نزديكتر است.
«رباعيهاي خيام، بسيار ساده و بيآلايش و دور از تصنّع و تكلف و با اينحال مقرون به كمال فصاحت و بلاغت و شامل معاني عالي و جزيل در الفاظ موجز و استوار است، در اين رباعيها، خيام افكار فلسفي خود را غالبا در مطالبي از قبيل تحيّر يك متفكر در برابر اسرار خلقت و تأثر از ناپيدايي سرنوشت آدميان بيان ميكند ... او نجات فرزندان آدم را از مصائب، امكانناپذير ميشمارد و ميخواهد اين مصيبت آينده را، با استفاده از لذت آني جبران كند؛ اين رباعيها را خيام غالبا در دنبال تفكرات فلسفي خود سروده و قصد او از ساختن آنها، شاعري و درآمدن در زيّ شعرا نبوده و به همين جهت او، در عهد خود شهرتي در شاعري نداشته و به نام حكيم و فيلسوف شناخته ميشده است.» «2»
ما لعبتكانيم و فلك لعبتبازاز روي حقيقتي نه از روي مَجاز
بازيچه همي كنيم، بر نطع وجودرفتيم به صندوق عدم يكيك باز *
پيش از من و تو ليل و نهاري بودستگردنده فلك نيز به كاري بودست
زنهار، قدم به خاك آهسته نهيكان مَردُمَكِ چشمنگاري بودست *
هر ذره كه بر خاك زميني بودستخورشيد رُخي، زُهرهجبيني بودست
گرد از رخ نازنين به آزرم فشانكان هم رخ و زلف نازنيني بودست *
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريستبيباده گُلرنگ نميبايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشاگه ماستتا سبزه خاك ما تماشاگَهِ كيست *
اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشتچون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز، مرا ياد نگشتروزي كه نيامدست و روزي كه گذشت
______________________________
(1). آثار البلاد و اخبار العباد، طبع و وستفلد، ص 318.
(2). تاريخ ادبيات ايران، پيشين، ص 529.
ص: 404
*
نيكي و بدي كه در نهاد بشر استشادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر رَهِ عقلچرخ از تو هزار بار بيچارهتر است *
آنانكه محيط فضل و آداب شدنددر جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره، زين شب تاريك نبردند برونگفتند فسانهيي و در خواب شدند
هريك چندي، يكي برآيد كه منمبا نعمت و با سيم و زر آيد كه منم
چو كارَكِ او نظام گيرد روزيناگه اجل از كمين درآيد كه منم *
از جمله رفتگانِ اين راهِ درازبازآمده كيست تا بما گويد راز
پس بر سر اين دو راهه آز و نيازتا هيچ نماني كه نميآيي باز *
ماييم كه اصلِ شادي و كانِ غميمسرمايه داديم و نهادِ ستميم
پستيم و بلنديم و فزونيم و كميمآيينه زنگ خورده و جام جَميم خواجه نصير الدين طوسي در كتابي كه راجع «به مصادرات اقليدس» نوشته، فصلي از خيام كه راجع به همين موضوع است نقل كرده و سخن او را باستشهاد آورده و نام او را «معظم» ياد كرده است. عمده اهميت خيام بواسطه حقپرستي و حقگويي اوست كه غالب علماي متقدمين از اين خصلت كمبهره بودهاند، خيّام در عصر خود، كه اوج تعصّب بود و تقريبا فلسفه پايمال شده و فلاسفه به نام ملحد و زنديق و كافر معرفي ميشدند، از اظهار حقايق خودداري نميتوانست كرد، و عقايد خود را كه مخالف اصول و مباني ظاهريان بود آشكارا مينوشت و ميگفت، تا آنكه سرانجام ناچار شد، درس فلسفه را ترك كند. از همينجا ميتوان دانست كه تا چهحد كار بر محقّقين سخت بود و چه اندازه از علماي ظاهري زحمت ميديدند ... عقايد گذشتگان در باب خيام ضد يكديگر است، بعضي او را تناسخي و بعضي دهري ... و برخي او را مسلمان و معتقد مبدأ و معاد شمردهاند، البته با وجود اين خبر كه محمول بر تسامح و گذشت و كرامت بوده است، نميتوان به بازگشت خيام از عقايد خود معتقد شد، بطوريكه از رباعيات خيام برميآيد،
ص: 405
او در حال ترديد و حيرت فوق العاده بسر ميبرد و از پينبردن به اسرار وجود و حقيقت مبدأ و معاد در زحمت بوده است. در كليه رباعيات خيام، از دانستن اسرار وجود اظهار نوميدي شده و در بعضي، مردم را به طلب اين علم، و دانش آغاز و انجام تحريص و ترغيب كرده است ... ميتوان احتمال داد كه قسمتي از اين رباعيها را ديگران گفته و متأخرين به عللي به خيام نسبت دادهاند ... گذشته از علوم فلسفي كه خيام در همه آنها بينظير بوده در علوم ادبي و ديني نيز اطلاع كامل بهدست آورده، بطوريكه در تاريخ الحكماء «شهرزوري» نقل شده، خيام در علم قرائت مهارت داشته. ميگويند وقتي ابو الحسن غزالي نزد وزير عبد الرزاق بود، صحت قرائت يكي از آيات به ميان آمد، در بين صحبت، خيّام وارد شد، گفتند استاد فن در رسيد، خيام چنانكه قبلا نيز گفتيم در وجوه قرائت آيه و علل قرائت، بطوري اظهار اطلاع كرد كه غزالي گفت امروز در روي زمين كسي بدينگونه از فن قرائت اطلاع ندارد.
خيام اشعار عربي هم دارد كه يكي از آنها با مضمون اين رباعي موافقت ميكند:
يك لقمه نان اگر شود حاصلِ مَردوز كوزه شكسته دمي آبي سرد
محكوم كم از خودي چرا بايد بوديا خدمت چون خودي چرا بايد كرد «1» از اين رباعي كه در حدود 8 قرن پيش سروده شده ميتوان به ايمان و اعتقاد راسخ خيام به «آزادي فردي» در محيط اجتماع پيبرد.
«خيام، در فلسفه پيرو ابو علي سينا بود و به او عقيده محكمي داشت، چنانكه اعتراضات هيچيك از علما را بر اقوال او نميپذيرفت. وقتيكه ابو البركات بغدادي بر اقوال ابو علي اعتراضاتي كرد، عضد الدوله، ملك يزد از خيام پرسيد كه در اين اعتراضات او رأي تو چيست؟ گفت: ابو البركات سخن ابو علي را نتواند فهميد و همه اعتراضات او بيجاست.» «2» در سال وفات خيام صاحبنظران اختلاف دارند وفات او به احتمال به سال 527 اتفاق افتاده است.
از قديميترين رباعيّات خيام كه در صحت انتساب آنها كمتر ترديد كردهاند، دو رباعي زير است:
در دايره كامدن و رفتن ماستآنرا نه بدايت نه نهايت پيداست
كس مينزند دمي در اين معني راستكاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست *
______________________________
(1). فروزانفر: مباحثي از تاريخ ادبيات، پيشين، ص 290 به بعد.
(2). همان كتاب، ص 290 به بعد.
ص: 406 دارنده چو تركيب طبايع آراستباز از چه سبب فكندش اندر كم و كاست
گر زشت آمد اين صُور، عيب كراستگر نيك آمد، خرابي از بهر چراست ناگفته نماند كه رباعيات خيام كه در مآخذ قديم به سيصد نميرسيده، به مرور زمان از هزار تجاوز كرده است.
شهرت جهاني خيام
خيام، چه از جهت آثار علمي و چه از نظر رباعيات بينظيرش شهرتي جهاني كسب كرده است. ذكر جميل خيام در عرصه گيتي، مديون ترجمه استادانه «ادوارد فيتز جرالد» است «كه قبول و رواج آن، خيّام را در اروپا بهعنوان يكي از گويندگان بزرگ عالم مشهور كرد و منتهي شد به اينكه رباعيات او به زبانهاي مختلف، منجمله: فرانسوي، انگليسي، آلماني، ايتاليايي، روسي، عربي، تركي و ارمني، آنهم غالبا مكرر، ترجمه گرديد و متن آن در ايران و جز ايران، همراه باترجمه يا بدون آن، مكرر چاپ شد، از جمله اين چاپها ميتوان: چاپ «ژوكوفسكي» چاپ «فريدريش روزن»، چاپ «كريستن سن» و چاپ «اربري» را نام برد ... از بعضي جهات افكار او با افكار «ابو العلاء معرّي» شاعر عرب، كه خيام با او، قرب عهد داشته و چنانكه از قول زمخشري در الزاجر للصغار برميآيد، با افكار و آثار او آشنا بوده است، شباهت دارد و اين موارد شباهت قابل توجه است.» «1»
براي كسب اطلاعات بيشتر راجع به ترجمه آثار علمي و رباعيات خيام به زبانهاي زنده جهان رجوع كنيد به كتاب «مباحثي از تاريخ ادبيات ايران»، تأليف بديع الزمان فروزانفر، صفحه 343 و 344.
خيام از پيشقدمان تفكر علمي و عقلي بود و ميتوان او را از پيروان مكتب زكرياي رازي و بو علي سينا شمرد «خيام در اواخر قرن ششم به تصوف معروف شده و صوفيه اشعار او را بر مذهب خود تطبيق كرده در مجالس ميخواندند و بدينوسيله باز قسمتي از اشعار عرفاني، جزء رباعيات خيام شده، با اينكه گوينده آن عرفاء مشهور بوده و در تذكرهها به نام آنها ثبت شده است.
علت ديگري كه رباعيّات خيام زياد شده، اين است كه باز خيام به ميپرستي شهرتي يافته و كليه مضاميني كه در زمينه فرصت شمردن وقت و مسرّت و شادماني است بدو نسبت داده شده است، چنانكه «ابو نواس بن هاني» در عرب به وصف شراب مشهور شد، و بعدها بعضي اشعار خمريّه را به او منسوب كردهاند و همچنين «مجنون بني عامر» كه
______________________________
(1). مصاحب: دايرة المعارف فارسي، ج 1، ص 929.
ص: 407
غالب غزليات باو نسبت داده شده، و شعرهاي ملحدانه كه اكثر به يزيد نسبت داده شده در ديوان او ثبت كردهاند و نيز در زبان فارسي اين قضيه نظيري پيدا كرده، زيرا عموم اشعار رزمي را عامه به فردوسي نسبت ميدهند و از اين روي بسياري از اشعار ديگران هم در شاهنامه داخل شده است.» «1»
جمعي از كوتهبينان، از بعضي از رباعيات خيّام نتيجهگيريهاي غلط كرده و چنين پنداشتهاند كه بايد در زندگي تنبلي و تنآساني و لاقيدي و ميگساري پيشه كنيم، و تلاش در راه بهتر شدن شرايط حيات را، به دست فراموشي بسپاريم. غافل از اينكه زندگي سراپا تلاش خيّام، در راه تعليم و تربيت و بيداري مردم، و مطالعات مداوم او در رياضيات و مسائل نجومي و ايجاد رصدخانه و آثار منظوم و منثوري كه از او به يادگار مانده، جملگي از روح پژوهنده و بيآرام اين نابغه شرق حكايت ميكند و بهخوبي نشان ميدهد كه خيام مرد كار و سعي و عمل بود و به نتايج مثبت كوشش آدميان ايماني راسخ داشته است.
نمونهيي از آثار منثور او:
نوروز: «چون از ملك جمشيد چهارصد و بيست و يك سال بگذشت ... آفتاب به فروردين خويش به اوّل حمل باز آمد، و جهان بر وي راست گشت ... پس درين روز كه ياد كرديم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد، و مردمان را فرمود كه هرسال چون فروردين نو شود آن روز جشن كنند، و آن روز نودانند ... و جمشيد در اول پادشاهي سخت عادل و خداي ترس بود و جهانيان او را دوستدار بودند و بدو خرّم، ايزد تعالي او را فرّي و عقلي داده بود كه چندين چيزها بنهاد و جهان را به زر و گوهر و ديبا و عطرها و چهارپايان بيار است.
چون از ملك او چهارصد و اند سال بگذشت، ديو بدو راه يافت و دنيا در دل او شيرين گردانيد، و دنيا در دل كسي شيرين مباد، مني، «2» در خويشتن آورد، بزرگمنشي و بيدادگري پيشه كرد و از خواسته مردمان گنج نهان گرفت. جهانيان ازو برنج افتادند و شب و روز از ايزد تعالي زوال ملك او ميخواستند. آن فرّ ايزدي ازو برفت، تدبيرهاش همه خطا آمد، بيوراسپ كه او را ضحّاك خوانند از گوشهيي درآمد و او را بتاخت، و مردمان او را ياري ندادند از آنك ازو رنجيده بودند، به زمين هندوستان گريخت. بيوراسپ به پادشاهي بنشست و عاقبت او را بهدست آورد و به ارّه بدونيم كرد.
و بيوراسپ هزار سال پادشاهي كرد، به اوّل دادگر بود و به آخر بيداد گشت و هم به
______________________________
(1). فروزانفر، پيشين، ص 293.
(2). غرور و خودبيني
ص: 408
گفتار و به كردار ديو، از راه بيفتاد، و مردمان را رنج مينمود تا افريدون از هندوستان بيامد و او را بكشت و به پادشاهي بنشست.
و افريدون از تخم جمشيد بود، پانصد سال پادشاهي كرد، چون صد و شصت و چهار سال از ملك افريدون بگذشت دور دوّم از تاريخ كيومرث تمام شد. و او دين ابراهيم عليه السلام پذيرفته بود، و پيل و شير و يوز را مطيع گردانيد، و خيمه و ايوان، او ساخت، و تخم درختان ميوهدار و نهال و آبهاي روان در عمارت و باغها او آورد؛ چون ترنج و نارنج و بادرنگ «1» و ليمو، و گل و بنفشه و نرگس و نيلوفر و مانند اين، در بوستان آورد، و مهرگان هم او نهاد و همان روز كه ضحّاك را بگرفت و ملك بر وي راست گشت جشن سده بنهاد و مردمان كه از جور و ستم ضحّاك برسته بودند پسنديدند، و از جهت فال نيك آن روز را جشن كردندي، و هرسال تا امروز آيين آن پادشاه نيك عهد در ايران و توران بجاي ميآرند.
چون آفتاب به فروردين خويش رسيد آن روز آفريدون بنو «2» جشن كرد، و از همه جهان مردم گرد آورد، و عهدنامه نبشت، و گماشتگان را داد فرمود، و ملك بر پسران قسمت كرد. تركستان از آب جيحون تا چين و ماچين تور را داد، و زمين و تخت خويش را به ايرج داد. و ملكان ترك و روم و عجم همه از يك گوهرند و خويشان يكديگرند همه فرزندان آفريدوناند و جهانيان را واجبست آيين [اين] پادشاهان بهجاي آوردن، از بهر آنك از تخم وياند.» «3»
سير نزولي در انديشههاي ادبي و فلسفي
ملك الشعراي بهار ضمن مقاله تحت عنوان «نظري اجمالي در فلسفه الهي» به سير قهقرايي انديشه، از قرن چهارم هجري به بعد اشاره ميكند و مينويسد: «آن حريت ضمير و آزادي فكر كه در قرن سوم و چهارم هجري در بلاد اسلام مباح بود، از آن به بعد خاصه پس از پادشاهي و تسلط نژادهاي توراني از ميان رفت و زحمات فلاسفه و دانشوراني مانند
______________________________
(1). ترنج
(2). مجددا، از نو
(3). خيام: نوروزنامه، تصحيح مجتبي مينوي، ص 8- 19. به نقل از گنجينه سخن، پيشين، ص 132 و 133.
ص: 409
اخوان الصّفا و غير هم در بسط حريت ضمير در نطفه فاسد و مضمحل گرديد و هرگاه كسي به كلمات فشرده و بيمناك فلاسفه قرون اخير چون آخوند ملاصدرا و حاج ملا هادي يا به سكوت صرف ميرزاي جلوه و غير هم دقت كند، ميبيند كه عدم حريت ضمير و ترس از قتل و حرق و اجتناب از عواقب اليمي چون عاقبت عين القضاة همداني يا شيخ شهاب الدين سهروردي، آن بزرگان را در چه تنگناي هولناكي گذارده بوده است ... از اين روي ميتوانيم دانست كه چرا اينهمه رباعيهاي پرمغز و خلاف رسم را بزرگان بعد از عمر خيام گفته و به فتراك دو سه رباعي مشهور او بستهاند كه تا امروز هم به نام او معروف است؛ و حال آنكه شايد بيش از ده، دوازده رباعي از اينهمه رباعيات را نتوان به يقين از حكيم مذكور دانست، اين حقايق ادبي و تاريخي شايد بتواند عذرخواه فلاسفه شرق شود و آن جماعت را تا حدي از پيشروي در ميدان فلسفه، خاصه با عدم اسباب كما هو المعلوم، معذور بدارد.» «1»
در نسخهها و چاپهاي مختلف، اختلاف در كميت و كيفيّت رباعيات فاحش است، چه از حيث لفظ و چه از حيث معني و طرز فكر، و همانگونه كه علي دشتي نيز متذكر شده: فقدان تجانس لفظي و انسجام فكري به حدي است كه نميتوان همه آنها را مولود قريحه شخص واحد دانست و مرحوم صادق هدايت كه متوجه اين امر شده است، مينويسد كه اگر يك نفر صد سال عمر كند و روزي دو مرتبه عقيده و كيش و مسلك عوض كرده باشد، قادر به گفتن چنين افكاري نيست. (كتاب دمي با خيام، امير كبير، 1344، ص 6.)
بيرون كشيدن رباعيات اصيل خيام از اين «بازار مكاره» كار آساني نيست، حتي براي بيگانگان، كه پيش از ما به تحقيق پرداختهاند ... زيرا مبناي آنان كاوش در نسخههاي خطي است و نسخههاي خطي نميتواند به تنهائي مستند قرار بگيرد، چه هم در صحت و درستي آنها مجال شك باقيست و هم در فهم و امانت كاتبان.
علت واضح اين اختلاف روايات در اين است كه، رباعيات خيام در زمان حيات وي گردآوري و تدوين نشده ... ازاينرو هيچيك از معاصرين او كه به مناسبتي از وي نامي بردهاند به اينكه خيام شعري گفته است اشارهاي نكردهاند ... شايسته تأمل اينكه نظامي عروضي هم كه در سال 506 در بلخ به خدمت وي رسيده، اشارهاي نميكند.» «2» (همان كتاب، ص 7)
______________________________
(1). ملك الشعراي بهار: بهار و ادب فارسي، چاپ اول، 1351، ص 229
(2). براون: تاريخ ادبي ايران، حواشي علي پاشا صالح، ص 296
ص: 410
خيام و اعتقاد به تناسخ
در تاريخ الفي، خبري طنزآميز نقل شده كه نگارش آن خالي از تفريح نيست: «از اكثر كتب چنين معلوم ميشود كه وي مذهب تناسخ داشت، چنانكه نقل ميكنند: در نيشابور مدرسهيي كهنه بود و از براي عمارت آن مدرسه، خران خشت ميكشيدند؛ روزي حكيم با جمعي از طلبه راه ميرفت، يكي به اندرون نميآمد و حكيم چون آن حال بديد، تبسمكنان به جانب آن خر برفت و اين رباعي را گفت:
اي رفته و بازآمده بل «1» هم گشتهنامت ز ميان نامها گُم گَشته
ناخن همه جمع آمده و سُم گشتهريش از پس كون برآمده دم گشته آن خر، پس از شنيدن اين رباعي في الحال قدم به اندرون مدرسه نهاد، از خيام پرسيدند كه سبب چه بود كه خر بعد از شنيدن اين رباعي في الحال به اندرون مدرسه درآمد؛ خيام گفت: بهواسطه آنكه روحي كه تعلق به جسم اين خر گرفته، پيشتر تعلق به بدن مدرس اين مدرسه داشته، بنابراين از شرمندگي نميتوانست درآمد، اكنون چون دانست كه حريفان، او را شناختهاند، بالضّروره قدم به اندرون نهاد. «2»» اين داستان با توجه به رباعيات خيام و محيط اجتماعي آن روز ايران به كلي بياساس و ساختگي است.
مقام و ارزش جهاني خيام
شايد در ميان شعرا و گويندگان ايراني، هيچيك چون خيام مورد توجه ملل و نحل گوناگون قرار نگرفته باشند. مجتبي مينوي، عدد رسالات و مقالات (مربوط به خيام) را فقط در اروپا و امريكاي شمالي تا سال 1929 ميلادي به 1500 بالغ دانسته است و سعيد نفيسي در خطابهيي گفته است: «آنچه تاكنون تحقيق كردهام خيام 32 بار به زبان انگليسي، 16 بار به زبان فرانسه، 8 بار به زبان عربي، 5 بار به زبان ايتاليايي، چهار بار به زبان روسي و تركي، دوبار به زبان دانماركي و سوئدي و ارمني ترجمه شده و ترجمه فيتز جرالد تا سال 1925 يك صد و سي و نه مرتبه به چاپ رسيده است ...» «3»
بهنظر دشتي: «خيام در مداري بسي برتر از تعصبهاي نژادي و مذهبي سير ميكند، آنچه فكر او را به خود مشغول كرده است؛ ماوراي اين چهار ديواري تنگ اختناقآوري
______________________________
(1). بل: اشاره به يكي از آيات قرآن است. (أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ، سوره 25، آيه 46)
(2). براون: تاريخ ادبي ايران، ج 2، ترجمه و حواش علي پاشا صالح، ص 449
(3). همان كتاب، ص 519، حواشي به نقل از دمي با خيام دشتي.
ص: 411
است كه اسيران عقايد گوناگون در آن دست و پا ميزنند.»
فريد الدّين عطار
اشاره
شيخ فريد الدين، معروف به شيخ عطار (540- 618 ه. ق) نويسنده و شاعر نامدار قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجري است. در «كدكن» از آباديهاي قديم نيشابور متولد شد و بعد به نيشابور رفت؛ پدرش ابو بكر ابراهيم نيز مثل خود او به شغل عطاري يعني فروشندگي داروهاي طبي، در آن دوران اشتغال داشت. فريد الدين با وجود اشتغال به اين حرفه، ناگهان بر اثر انقلابي كه در احوال روحي و فكري وي پديد آمد به عالم عرفان روي آورد و تا آنجا پيش رفت كه بعدها مولانا جلال الدين رومي در نظم مثنوي معنوي به مقام شامخ او اعتراف كرده است.
درباره انتساب او به طريقه كبرويه، بعضي از صاحبنظران ترديد كردهاند، بيشتر احتمال ميدهند كه در طي مدارج سلوك عرفاني، اقتدا به معنويت شيخ ابو سعيد ابي الخير كرده است و اين معني از تجليل و بزرگداشت او نسبت به شيخ بهخوبي برميآيد. عطار قسمتي از عمر خود را چون سالكان طريقت در سفر گذرانيده و ضمن عبور از ماوراء النهر تا مكه با بسياري از مشايخ، نظير مجد الدين بغدادي ملاقات كرده و از ديدن ملل و نحل و افكار و عقايد گوناگون درسها آموخته و تجارب فراوان اندوخته است.
عطار مردي پركار و فعال بود. وي ضمن معاينه و معالجه بيماران به نظم ديوان مفصل خود و تأليف كتاب پرارزش تذكرة الاولياء اشتغال داشت. اين كتاب شامل سرگذشت 96 تن از اولياء و مشايخ صوفيه با ذكر مناقب اخلاقي و نصايح و اندرزها و سخنان حكمتآميز آنان است و طرز نگارش كتاب طوري است كه خواننده را مجذوب تعاليم عرفا و ارباب تصوف ميكند.
از مهمترين يادگارهاي منظوم اين شاعر، الهينامه، اسرارنامه، مصيبتنامه و منطق الطير است و كتاب گرانمايه تذكرة الاولياء يكي از بهترين آثار منثور قرن ششم هجري است.
عطار علي رغم اكثر شعرا، زبان به مدح كسي نگشوده است، چنانكه خود گويد:
به عمر خويش مدح كس نگفتمدُري از بهر دنيا من نسُفتم وي برخلاف اكثر عرفا و متصوفه در زمره كسانيست كه خدمت به خلق را بزرگترين وظيفه انساني خود شمرده و از انزوا و گوشهنشيني دوري گزيده است چنانكه در مثنوي خسرونامه ميگويد:
به داروخانه پانصد شخص بودندكه در هرروز، نبضم مينمودند
ص: 412
شيخ همينكه از فعاليتهاي عملي روزانه، فراغتي مييافت، دست به كار نظم و نثر ميزد، چنانكه مصيبتنامه و الهينامه را در ضمن ادامه فعاليتهاي پزشكي به پايان رسانيده است. وي دشمن تزوير و ريا بود و خطاب به زاهدان ريايي و مدعيان دروغين صدق و صفا ميگويد:
الا اي زاهدانِ دين، دلي بيدار بنمائيدهمه مستيد و در مستي يكي هشيار بنمائيد
زِ دعوي، هيچ نگشايد اگر مرديد اندر دينچنان كاندر درون هستيد در بازار بنمائيد
من اين رندان مفلس را همه عاشق هميبينمشما يك عاشق صادق چنين بيدار بنمائيد راجع به آثار عطار، روايات تذكرهنويسان مبالغهآميز است و از چهل تا 190 كتاب به او نسبت دادهاند. با آنكه عطار را شاعر و گويندهاي «بسيارگوي» خواندهاند، قسمت عمدهاي از آثار منسوب به او ظاهرا از آن شاعر ديگري است به نام «عطار توني» كه در قرن نهم هجري قمري ميزيسته و بعضي ديگر از آنها از شاعران ديگر است، معهذا در انتساب آثار ذيل: الهينامه، اسرارنامه، منطق الطّير يا مقامات طيور، خسروناه، مصيبتنامه، جواهرنامه، شرح القلب، مختارنامه، ديوان قصايد و غزليات و تذكرة الاوليا به او، جاي ترديد نيست، ولي درباره باقي آثار منسوب به او جاي بحث است. راجع به مذهب او كه سني بوده يا شيعه، گفتگو بسيار است؛ آنچه مسلم است از هر گونه تعصب در امر مذهب اجتناب داشته. راجع به كشته شدن او به دست مغول، صاحبنظران اظهار ترديد كردهاند، مزار و آرامگاه عطار در شهر نيشابور، نزديك مزار عمر خيام است. اين مقبره نيمه مخروبه، در قرن نهم هجري قمري به دست امير عليشير نوايي تجديد بنا شده و در سالهاي اخير نيز تعميرات و تغييراتي در آن پديد آوردهاند. سال وفات او را بيشتر تذكرهنويسان سال 628 دانستهاند.
نمونهيي از نثر او: در تذكرة الاوليا در شرح حال عبد اللّه مبارك چنين آمده است: «آن زيّن زمان، آن ركن امان، آن امام شريعت و طريقت، آن ذو الجهادين به حقيقت، آن امير قلم و بلارك «1» عبد اللّه مبارك رحمة اللّه عليه، او را شهنشاه علما گفتهاند. در علم و شجاعت خود نظير نداشت و از محتشمان اصحاب طريقت بود و از محترمان ارباب شريعت، و در فنون علوم احوالي پسنديده داشت و مشايخ بزرگ را ديده بود و با همه صحبت داشته و مقبول همه بود و او را تصانيف مشهور است و كرامات مذكور.
______________________________
(1). شمشير
ص: 413
روزي ميآمد، سفيان ثوري گفت: تعال يا رجل المشرق! فضيل، حاضر بود. گفت:
و المغرب و ما بينهما و كسي را كه فضيل فضل نهد، ستايش او چون توان كرد.
ابتداي توبه او آن بود كه بر كنيزكي فتنه شد «1» چنانكه قرار نداشت. شبي در زمستان در زير ديوار خانه معشوق، تا بامداد بايستاد به انتظار او، همه شب برف ميباريد، چون بانگ نماز گفتند پنداشت كه بانگ خفتن است. چون روز شد، دانست كه همهشب مستغرق حال معشوق بوده است، با خود گفت: شرمت باد، اي پسر مبارك كه شبي چنين مبارك، تا روز به جهت هواي خود برپاي بودي و اگر امام در نماز سورتي «2» درازتر خواند ديوانه گردي. در حال، دردي به دل او فرود آمد و توبه كرد و به عبادت شد تا به درجهيي رسيد كه مادرش روزي در باغ شد، او را ديد خفته در سايه گلبني، و ماري شاخي نرگس در دهن گرفته و مگس از وي ميراند. آنگاه از مرو رحلت كرد و در بغداد مدتي در صحبت مشايخ ميبود. پس به مكه رفت و پس از مدتي مجاور شد، باز به مرو آمد. اهل مرو بدو تولّا كردند و درس و مجالس نهادند. و در آن وقت يك نيمه از خلايق متابع حديث بودند و يك نيمه به علم فقه مشغول بودندي همچنانكه امروز؛ او را رضي الفريقين گويند به حكم موافقتش با هريكي از ايشان، و هردو فريق «3» در وي دعوي كردندي و او آنجا دو رباط كرد يكي به جهت اهل حديث و يكي براي اهل فقه. پس به حجاز رفت و مجاور شد. نقلست كه يك سال حج كردي و يك سال غزو كردي و يك سال تجارت كردي و منفعت خويش بر اصحاب تفرقه كردي و درويشان را خرما دادي و استخوان خرما بشمردي. هركه بيشتر خوردي به هر استخواني درمي بدادي.
نقلست كه وقتي با بدخويي همراه شد، چون از وي جدا شد، عبد الله بگريست.
گفتند چرا ميگريي؟ گفت: آن بيچاره برفت و آن خوي بد، همچنان با وي برفت و از ما جدا شد و خوي بد از وي جدا نشد.
نقلست كه يكبار در باديه ميرفت و بر اشتري نشسته بود و به درويشي رسيد و گفت: اي درويش ما توانگرانيم، ما را خواندهاند، شما كجا ميرويد كه طفيليد؟ درويش گفت: ميزبان چون كريم بود طفيلي را بهتر دارد، اگر شما را به خانه خويش خواند، ما را به خود خواند. عبد الله گفت: از ما توانگران وام خواست. درويش گفت: اگر از شما وام خواست براي ما خواست. عبد الله شرمزده شد و گفت: راست ميگويي.
______________________________
(1). فريفته شدن، عاشق شدن
(2). سورهيي
(3). گروه، دسته
ص: 414
نقلست كه در تقوي تاحدي بود كه يكبار در منزلي فرود آمده بود و اسبي گرانمايه داشت، به نماز مشغول شد، اسب در زرع «1» شد. اسب را همان جاي بگذاشت و پياده برفت و گفت: وي كشت سلطانيان خورده است.
نقلست كه روزي ميگذشت، نابينايي را گفتند كه عبد الله مبارك ميآيد، هرچه ميبايد بخواه. نابينا گفت: توقف كن يا عبد الله، عبد الله بايستاد. گفت: دعا كن تا حق تعالي چشم مرا باز دهد. عبد الله سر در پيش افگند و دعا كرد، در حال بينا شد.
نقلست كه روزي در دهه ذي الحجه به صحرا شد و از آرزوي حج ميسوخت و گفت: اگر آنجاييم، باري بر فوت اين حسرتي بخورم و اعمال ايشان بجاي آرم كه هركه متابعت ايشان كند، در آن اعمال كه موي بازنكند «2» و ناخن نچيند او را از ثواب حاجيان نصيب بود. در آن ميان پيرزني بيامد، پشت دو تا شده، عصايي در دست گرفته، گفت: يا عبد الله مگر آرزوي حج داري. گفت: آري پس گفت: اي عبد الله مرا از براي تو فرستادهاند. با من همراه شو تا ترا به عرفات برسانم. عبد اللّه گفت: با خود گفتم كه سه روز ديگر مانده است از مرو مرا چون به عرفات رساند، پيرزن گفت كسي كه نماز بامداد سنت در سپيجاب گزارده باشد و فريضه بر لب جيحون و آفتاب برآمدن به مرو، با او همراهي توان كرد. گفتم: بسم اللّه، پاي در راه نهادم و به چند آب عظيم بگذشتم كه به كشتي دشوار توان گذشت. به هر آب كه ميرسيدم مرا گفتي: چشم برهم نه! چون برهم نهادمي خود را از آن نيمه «3» آب ديدمي تا مرا به عرفات رسانيد. چون حج بگزارديم و از طواف و سعي و عمره «4» فارغ شديم و طواف وداع آورديم، پيرزن گفت: بيا كه مرا پسري است كه چندگاهست تا به رياضت در غاري نشسته است تا او را ببينم. چون آنجا رفتيم، جواني ديدم زردروي و ضعيف و نوراني. چون مادر را ديد در پاي مادر افتاد و روي در كف پاي او ميماليد، و گفت دانم كه به خود نيامدهاي اما خدايت فرستاده است كه مرا وقت رفتن نزديك است، آمدهاي كه مرا تجهيز كني «5». پيرزن گفت: يا عبد الله اينجا مقام كن تا او را دفن كني. پس در حال آن جوان وفات كرد و او را دفن كرديم. بعد از آن گفت:
آن پيرزن كه من هيچ كار ندارم، باقي عمر بر سر خاك او خواهم بود. تو اي عبد اللّه برو،
______________________________
(1). داخل زراعت ديگران شد
(2). تراشيدن موي سر
(3). از آنسوي، از سوي ديگر
(4). اعمالي كه حاجيان در مكه انجام دهند
(5). دفن كردن
ص: 415
سال ديگر چون بازآيي و مرا نبيني مرا در اين موسم به دعا ياددار.
نقلست كه عبد الله در حرم بود يك سال و از حج فارغ نشده بود، ساعتي در خواب شد، به خواب ديد كه دو فرشته از آسمان فرود آمدند، يكي از ديگري پرسيد كه امسال چند خلق آمدهاند؟ يكي گفت: ششصد هزار. گفت: حج چندكس قبول كردند؟ گفت:
از آن هيچكس قبول نكردند. عبد الله گفت: چون اين شنيدم اضطرابي در من پديد آمد.
گفتم: اينهمه خلايق كه از اطراف و اكناف جهان با چندين رنج و تعب «من كلّ فجّ «1» عمّيق» از راههاي دور آمده و بيابانها قطع كرده اينهمه ضايع گردد. پس آن فرشته گفت:
در دمشق كفشگري نام او علي بن موفّق است. او به حج نيامده امّا حج او قبولست و همه را بدو ببخشيدند و اين جمله در كار او كردند «2». چون اين بشنيدم از خواب درآمدم و گفتم به دمشق بايد شد و آن شخص را زيارت بايد كرد. پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب كردم و آواز دادم. شخصي بيرون آمد. گفتم نام تو چيست؟ گفت علي بن موفّق. گفتم: مرا با تو سخني است. گفت بگوي. گفتم تو چه كاري كني؟ گفت پارهدوزي ميكنم. پس آن واقعه با او بگفتم. گفت: نام تو چيست؟ گفتم: عبد اللّه مبارك. نعره بزد و بيفتاد و از هوش بشد. چون به هوش آمد گفتم مرا از آن كار خود خبر ده. گفت سي سال بود تا مرا آرزوي حجّ بود و از پارهدوزي سيصد و پنجاه درم جمع كردم. امسال قصد حجّ كردم تا بروم. روزي سر پوشيدهيي «3» كه در خانه است حامله بود. مگر از همسايه بوي طعامي ميآمد، مرا بگفت برو و پارهيي بيار از آن طعام. من رفتم به در خانه اين همسايه، حال خبر دادم. همسايه گريستن گرفت، گفت: بدانكه سه شبانروز بود كه اطفال من هيچ نخورده بودند. امروز خري مرده ديدم، پارهيي از وي جدا كردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد. چون اين بشنيدم آتش در جان من افتاد، آن سيصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم، گفتم نفقه اطفال كن كه حجّ ما اينست. عبد اللّه گفت صدق الملك في الرؤيا و صدق الملك في الحكم و القضاء ...» «4» البته بعضي از گفتهها و نوشتههاي عطار در محكمه علم و عقل باوركردني و قابل قبول نيست ولي براي آشناشدن خوانندگان با نثر روان و نحوه تفكر عطار به ذكر گزيدهيي از آثار او مبادرت كرديم. ضمنا از مطالعه و دقت در حكايت اخير بهخوبي ميتوان به روشنبيني و واقعگرايي عطار پيبرد. او حاجي واقعي
______________________________
(1). راه گشاده ميان دو كوه
(2). كسي را بهخاطر كسي بخشيدن
(3). مستوره، زن
(4). نقل از گنجينه سخن، پيشين، ص 289 تا 293
ص: 416
كسي را ميداند كه دردي را دوا كند و در راه خدمت به خلق قدمي بردارد و الا صرف انجام مناسك حج و باديه پيماني كافي نيست.
شيخ عطار در اسرارنامه براي بيداري نسل جوان، پايان كار عبرتآموز قماربازان را كه به تعبير و تشخيص او افلاس و ورشكستگي و كوري است نشان ميدهد:
درون ميكده ويرانهاي بودكه رندان را مقامر خانهاي بود
گرفته هردو تن راه قماريببرده سيم و زر هريك كناري
جهود اندر قمار آمد به يكباركه تا در باخت آنچش بود دينار
سرايي داشت و باغي هردو در باختنماندش هيچ، با افلاس در ساخت
چو شد دستش ز زر و سيم خاليبشد يك «ديده» را در باخت حالي
چنان از هرچه بودش عور شد اوكه «چشمي» را بباخت و كور شد او ...
ملاي رومي در مقام ادب و فروتني در علوّ مقام او ميگويد:
من آن مولاي روميام كه از نطقم شكر ريزدو ليكن در سخن گفتن غلام شيخ عطارم
آنچه گفتم از حقيقت اي عزيزآن شنيدستم هم از عطار نيز
عطار روح بود سنائي دو چشم اوما از پي سنائي و عطار آمديم
هفت شهر عشق را عطار گشتما هنوزم در خم يك كوچهايم
عطار شيخ ما و سنايي است پيشروما از پي سنايي و عطار آمديم و عبد الرحمن جامي در تاييد مقام والاي او گفته:
بوي مشكِ گفته عطار عالم را گرفتخواجه، مزكوم «1» است از آن، منكر شود عطار را تقريبا تمام شعراي صوفي مشرب به مقام والاي عطار و پيشقدمي او در اين راه اشاره كردهاند. شيخ محمود شبستري كه خود از بزرگان مذهب عرفان است فرموده:
مرا از شاعري خود عار نايدكه در صد قرن چون عطار نايد
______________________________
(1). به زكام مبتلا شده
ص: 417
و علاء الدوله سمناني از مشايخ صوفيان كه در قرن هشتم وفات يافته از تأثير و نفوذ انديشههاي عطار و مولوي چنين گفته:
سرّي كه درون دل مرا پيدا شداز گفته عطار وز مولانا شد اينگونه اشعار تنها اشارهايست به تأثير عميقي كه عطار، در قلوب شمار بزرگي از صاحبدلان و سخنوران بعد از خودش كرده كه پرتو آن حتي به سعدي و حافظ هم رسيده است ... تاليفات عطار از نظم و نثر بسيار و شماره آن را به عدد سورههاي قرآن، 114 كتاب نوشتهاند، چنانكه در كتاب مجالس المومنين آمده:
همان خريطهكش داروي فنا عطاركه نظم اوست شفابخش عاشقان حزين
مقابل عدد سوره كلام نوشتسفينهاي عزيز و كتابهاي گزين در هر صورت آثار شيخ بسيار بوده، بطوريكه برخي او را از اين حيث طعنه زده و به پرگويي متصفش دانستند.- وي كه از اين طعن و اعتراض آگاهي داشت در مقام دفاع از خود گفت:
كسي كه چون مني را عيبجوي استهمين گويد كه او بسيار گوي است
و ليكن چون بسي دارم معانيبسي گويم تو مشنو، ميتواني «در واقع نظر شيخ موافق دعوي خود متوجه به معاني بوده و هريك از تصنيفات خود را براي توجيه مطالب عرفاني ساخته، حتي در اين راه بسا فصاحت لفظ را فداي اداي معاني نموده و اشعار ناروا و نازيبا هم سروده است و در اين شوق به معني، از رسوم و متعارفات شعري در گذشته است» «1»
گاه عطار انديشههاي عرفاني را يكسو نهاده به بيان واقعيات و محسوسات و توصيف زيبائيهاي طبيعت و مناظر دلنشين باغ و بوستان ميپردازد:
بادِ شمال ميرسد جلوه نسترن نگروقت سحر ز عشق گل، بلبل نعرهزن نگر
سبزه تازهروي را نوخط جويبار بينلاله سرخروي را، سوختهدل چون من نگر
خيري سرفكنده را در غم عمرِ رفته بينسنبل شاخشاخ را مروحه «2» چمن نگر
ياسمن لطيف را همچو عروسِ بِكر بينباد مشاطه فعل را جلوهگر سمن نگر
نرگس نيم مست را عاشق زردروي بينسوسن شيرخواره را آمده در سخن نگر
______________________________
(1). رضازاده شفق: تاريخ ادبيات ايران، پيشين، ص 125 به بعد.
(2). بادبزن
ص: 418 لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشادهبينناوك «1» چرخ گلستان غنچه بيدهن نگر
تا گل پادشاه وش تخت نهاد در چمنلشكريان باغ را خيمه نسترن نگر
هين كه گذشت وقت گل سوي چمن نگاه كنروح نصيب صبح بين ابرِ گُلابزن نگر
منطق الطير
يكي از آثار عطار، منظومهايست مشتمل بر تمثيلات و استعارات بهصورت حكايات، در حدود 4600 بيت، موضوع آن جستجوي مرغان، براي يافتن يك پرنده افسانهيي به نام سيمرغ است؛ مراد از پرندگان، صوفيان و سالكان راه حق و مراد از سيمرغ وجود خداوند و حق و حقيقت است. بنابر معمول، اين كتاب با حمد و ثناي پروردگار آغاز ميشود ... اجتماع پرندگان كه در حدود سيزده نوع آن، يكايك مورد خطاب واقع شدهاند- در اين انجمن، مرغان تصميم ميگيرند كه براي طي طريق و رسيدن به سر منزل مقصود، خود را تحت رهبري هادي و راهنماي قرار دهند؛ و هدهد را كه در نقش پيك، از سوي سليمان به كوي بلقيس، ملكه سبا نامه برده، بدين سمت انتخاب ميكنند، هدهد براي مرغان به تفصيل سخن ميگويد و نظر خود را درباره نخستين تجلي اسرارآميز حقيقت به شرح ذيل پايان ميدهد:
ابتدايِ كارِ سيمرغ اي عجبجلوهگر بگذشت در چين نيمشب
در ميان چين فتاد از وي پريلاجرم پرشور شد هر كشوري
هركسي نقشي از آن «پر» برگرفتهركه ديد آن نقش، كاري درگرفت
هست آن «پر»، در نگارستان چيناطلبُوا العلم و لو بالصيّن ببين
گر نگشتي نقش پَرِّ او عياناينهمه غوغا نبودي در جهان
چون نه سر پيداست وصفش را نه بُننيست لايق بيش از اين گفتن سخن عذر مرغان: همينكه براي يافتن سيمرغ تصميم گرفته شد، مرغان جملگي عذر تراشي ميكنند، عذر بلبل، عشقورزي به گل است، عذر طوطي آنست كه بهخاطر زيبائيش در قفس محبوس است ... همه اين بهانهها نظير معاذيريست كه بني نوع بشر براي دنبال نكردن امور روحاني ميآورند، هدهد يكايك آنها را به نيروي منطق خود پاسخ ميگويد ... در طي سفر روحاني هدهد براي مرغان ديگر، راه پرخطري را كه براي رسيدن به پيشگاه سيمرغ بايد بپيمايند، توصيف ميكند و به نقل قصّه دراز «شيخ صنعان» كه دلباخته دختر ترسايي شد و رنجها و ملامتها كشيد، ميپردازد ... سرانجام مرغان تصميم ميگيرند به هدايت هدهد براي يافتن سيمرغ پروبال بگشايند، ولي ديري نميپايد كه
______________________________
(1). نوعي تبر كوچك و شيار و هرچيز توخالي را ناوك گويند
ص: 419
بهانهها را از سر ميگيرند، هدهد بار ديگر همه را پاسخ ميگويد ... باقي مرغان كه اهل سير و سلوك بودند، از هفت وادي طريقت كه طلب و عشق و معرفت و استغناء و توحيد و حيرت و فقر و فناست بهترتيب ميگذرند و آخر الامر، دل از خويشتن ميكنند و در بوته آزمايشها، پاك ميشوند و همينكه سيمرغ را مييابند، خود را مييابند (به عبارت ديگر خود را سيمرغ ميبينند.» «1» اينك بيتي چند از اشعار منطق الطير:
جان آن مرغان، ز تشوير و حياشد فناي محض و تن شد توتيا
چون شدند از كلكل پاك آنهمهيافتند از نور حضرت جان همه
كرده و ناكرده ديرينهشانپاك گشت و محو شد از سينهشان
هم ز عكسِ رويِ سيمرغ جهانچهره سيمرغ ديدند آن زمان
خويش را ديدند سيمرغ تمامبود خود «سيمرغ» سي مرغ تمام بعضي از صاحبنظران ريشه منطق الطير را در آثار ديگران ميبينند، بهنظر فروزانفر: «شيخ عطار اگر مايه، از سخن ابن سينا و غزالي گرفته، به نيروي فكرت و لطف ذوق آن را بهصورتي مرتب ساخته است كه خود ابن سينا و ابو حامد از آن نكتهها توانند آموخت و اگر زنده شوند و جرعهيي ازين مي منصوري كه در خمخانه عطار است بنوشند، بيگمان مست جاويد گردند و به آهنگ مستانه، آواز بركشند كه:
كردي اي عطار بر عالم نثارنافه اسرار، هردم صد هزار
ختم شد بر تو چو بر خورشيد نورمنطق الطير و مقامات طيور «2»
نظري انتقادي در پيرامون اسرارنامه
دكتر مهدي حميدي، ضمن مطالعه انتقادي اسرارنامه عطار، با توجه به جنبههاي مثبت و منفي اين كتاب مينويسد: «... هر چند عطار به اين كتاب با ديده خرسند و ممتلي «3» از غرور و مباهات هنرمندي مينگرد، هيچ خواننده دقيق و موشكافي به هيچ نحو نميتواند خود را متقاعد سازد كه بدينگونه مطالب بيارزش و پيشپا افتاده اسم «اسرار» بگذارد و در نتيجه كتابي را كه محتوي چنين مطالبي است «اسرارنامه» بخواند، مگر آنكه اراده تسميه بيمسمّا داشته باشد.- توضيح آنكه اسرارنامه من حيث المجموع و با استثنائاتي مختصر،
______________________________
(1). براون: تاريخ ادبي ايران، ترجمه و حواشي از علي پاشا صالح، ج 2، ص 874 به بعد
(2). همان كتاب، ص 909.
(3). پر و ممّلو
ص: 420
پندنامهاي است غير نافذ و نادلنشين در تقبيح دنيا و ترك همه مظاهر فريبنده آن ... جاي شبهه نيست كه با نيروي پند و اندرز، آتش را از سوزاندن و درخت را از شكوفهدادن و آدمي را از عطش به زندگي و تمايل به زيباييهاي آن نميتوان منصرف نمود ... وانگهي آسانترين كار، براي آدمي، پنددادن است و دشوارترين كار براي آدمي پند شنيدن و در هرصورت ناصح را در پندهاي خويش، رعايت شرايطي واجب است كه از اهمّ آن شرايط، يكي درخور اجرا بودن آنهاست و پندهاي عطار غالبا درخور اجرا نيست ... درصورتيكه توقع خواننده از اين كتاب، كه اسرارنامه خوانده شده است، اين است كه در ضمن آن، دستكم با بعضي از دقايق و رموز عرفان واقعي آشنا شود و از مردي كه به قول ديگران هفت شهر عشق را گشته است و يك عمر شب و روز در كوره زندگي سوخته و كيمياي تبديل آدمي به خداوند آموخته است چيزهايي جز «درخم يك كوچه ايستادن» بياموزد، ناگفته نگذاريم كه اگر اسرارنامه آخرين اثر منظوم عطار نباشد، بهطور قطع يكي از آخرين آثار منظوم اوست ... وي در اواخر زندگي، از اينكه عمر عزيز را در راهي بسر رسانيده است كه پاياني نداشته و همه عمر بهدنبال آرزويي دويده است كه رسيدن بدان محال بوده، به كرّات اظهار تاسف مينمايد و هم بديننكته كه ذرهاي از اسرار الهي بر او مكشوف نشده است، پوشيده و آشكار اعتراف ميكند و خود را از كار عبث خويش به سختي و با سوز دل مورد ملامت قرار ميدهد: «1»
بنا حق مدتي اين كان بِكَندمنديدم هيچ و چندين جان بكندم
به چيزي كان نيرزد يك پشيزمفرودادم همه عمر عزيزم
دريغا در هوس عمرم تلف شدكه عمر از ننگِ چون من ناخلف شد
بسي سررشته اين راز جستمنديدم گرچه عمري باز جستم
ز پيش زيركانِ نامبُرداردر اين انديشهها كرديم بسيار
نه آن راز نهاني روي بنمودنه مقصودي سَرِ يك موي بنمود
مگس پنداشت كان قصّاب دَمسازبراي او دَرِ دكان كند باز
بسي كوكب كه بر چرخ برين استصد و دهبار مهتر از زمين است
زمين در جنب اين نه سقف ميناچوِ خشخاشي بود بر روي دريا
ببين تا تو از اين خشخاش چنديسِزد گر بر بروت خود بخندي
ترا با حكمت يزدان چه كار استمزن دم، گرنه جانت زيردار است
چو نشناسي سر مويي ز اسراربه ناداني چه گَردي گرد اين كار «1»
______________________________
(1). مهدي حميدي: 11 مقاله اسرارنامه عطار، (به نقل از مجلد يغما، آبانماه 45، ص 402 به بعد.
ص: 421
اين بود شمهيي از افكار و انديشههاي پانتهئيستي عطار كه عمري در طلب «حق و حقيقت» جستجو و تلاش نمود و سرانجام همهچيز را نمود و مظهري از خدا شمرد.
قرنها بعد «اسپينوزا» متفكر غرب كمابيش از اين مكتب يعني «پانتهئيسم» پيروي نمود.
در اشعار زير، عطار بار ديگر از اينكه به اسرار حيات و رموز زندگي ناپايدار بشر دست نيافته است اظهار ملال ميكند:
ندارد دردِ ما درمان دريغابماندم بيسروسامان دريغا
در اين حيرت فلكها نيز ديريستكه ميگردند سرگردان دريغا
رهي بس دور ميبينم درين راهنه سر پيدا و نه پايان دريغا
چونه جانان بخواهد ماند نه جانز جان دردا و از جانان دريغا
عزيزانِ جهان را بين كه يكراهشده با خاك ره يكسان دريغا
بيا تا در وفاي دوستدارانفروباريم صد طوفان دريغا
همه ياران بزير خاك رفتندتو خواهي رفت چون ايشان دريغا
پس از وصلي كه همچون باد بگذشتدرآمد اين غم هجران دريغا
براي نان چه ريزي آبرويتكه آتش، بهتَرَت زان نان دريغا
تو را تا جان بود نان كم نيايدچه بايد كند چندين جان دريغا
خداوندا همه عمر عزيزمز جهل آوردهام به زيان دريغا
چو دوران جواني رفت بر بادبسي گفتم در اين دوران دريغا
نشد معلوم من جز آخر عمركه كردم عمر خود تاوان دريغا
مرا گر عمر بايستي، خريدنتلف كي كردمي زين سان دريغا
ناصر خسرو
اشاره
حكيم ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث قبادياني بلخي، ملقب به حجّت از شعرا و صاحبنظران و پژوهندگان بزرگ قرن پنجم هجري است. ولادتش در سال 394 هجري در بلخ و وفاتش در قلعه يمگان از نواحي بدخشان به سال 481 هجري اتفاق افتاد. وي زندگي پرفراز و نشيبي را از سر گذرانيد، در جواني يكچند سمت دبيري عمال خراسان را داشت، ولي چون مظالم دستگاه دولتي و ديواني را ديد از اينكار دلسرد شد و بر اثر تحولي كه در افكار و انديشههاي او پديد آمد چون حجة الاسلام غزالي از سياست دوري گزيد و به تحقيق و تتبّع و سير آفاق و انفس پرداخت. پس از چندبار زيارت حج راه مصر پيش گرفت و به خدمت المستنصر باللّه خليفه فاطمي رسيد و در سلك اسماعيليان درآمد و چون توجه و اعتماد خليفه را به خود
ص: 422
جلب نمود، به مقام «حجت جزيره خراسان» انتخاب گرديد و بعد از هفت سال سفر، در سال 444 هجري به خراسان بازگشت و چون محيط خراسان را براي تبليغ آراء اسماعيليان مناسب نميديد، راه بدخشان پيش گرفت و در قلعه «يمگان» مسكن گزيد و در آنجا به ادامه تبليغ عقايد و ارشاد پيروان مذهب اسماعيلي و سرودن اشعار و تاليف كتابهاي سودمند مشغول شد و در همانجا درگذشت.
ناصر خسرو، مردي پژوهنده و حقيقتجو بود، از آغاز جواني به تحصيل علم و تحقيق در اديان و عقايد مختلف مشغول گرديد و بر آن شد كه از تقليد و تبعيت كوركورانه در امور مذهبي و اجتماعي خودداري كند، و هيچ اصل مذهبي و اجتماعي را جز به حكم عقل و استدلال نپذيرد. چنانكه خود گويد:
تقليد نپِذرُفتم و حُجّت نَنهُفتمزيراكه نشد «حق» به تقليد مُشَهّر وي خطاب به اهل تعبّد و تقليد و دشمنان عقل و استدلال چنين ميگويد:
دين تو به تقليد پذيرفتهدين به تقليد بود سَرسَري
لاجرم از بيم كه رسوا شديهيچ نياري كه به من بگذري
گرت بپرسد كسي از مشكليداوري مَشغلَه پيشآوري
حُجّت پيشآور و بُرهان مراجنگ چه پيش آري، مُستكبري
با تو من ار چند بيك دين دَرّمتو زِ رَهُ و من زرَهِ ديگري در اشعار زير نيز ناصر خسرو، دلبستگي و علاقه خود را به حجّت و استدلال تكرار ميكند:
هركسي چيزي همي گويد ز تيرهراي خويشتا گمان آيدت، كو، قسطاي بن لوقاستي
وانت گويد جمله عدل است آن و، ما را بندگي استخواست او را بوده باشد نيست ما را خواستي
وينت گويد گر جهان را صاحب عادل بُديبر جهان و خلق، يكسر دادِ او پيداستي
پُشتِ اين مُشتِ مُقلّد، كي شدي خَم از ركوعگرنه در جَنّت اميد ميوه طوباستي
روي زي محراب كي كردي اگرنه در بهشتبر اميد نان و ديگ قليه و حَلواستي
ص: 423
از اشعار ناصر خسرو ميتوان به علل سفرهاي پرماجرا و رنجها و محروميّتهايي كه در دوران حيات تحمل كرده است پيبرد و علاقه فراوان وي را به تفرّس و كشف حقيقت، به روشني دريافت. «1»
برخاستم از جاي و سفر پيش گرفتمنرخانم ياد آمد و نز گُلشن و منظر
از پارسي و تازي و از هندو و از تركوز سندي و رومي و زِ عبري همه يكسر
وز فلسفي و مانوي و صابي و دهريدرخواستم اين حاجت و پرسيدم بيمر
از سنگ بسي ساختهام بستر و بالينوز ابر بسي ساختهام خيمه و چادر
گه دريا گه بالا رفتن بيراهگه كوه و گهي ريگ و گهي جوي و گهي جر
گه حبل به گردَنبر، مانند شُتُربانگه بار به پشت اندر ماننده استَر
جوينده همي گشتم از اين بحر بدان برپرسيده همي رفتم از اين شهر بدان شهر
گفتند كه موضوع شريعت نه به عقل استزيراكه به شمشير شد اسلام مقرر
تقليد، نپذرُفتم و حُجّت ننهفتمزيراكه نشد حق به تقليد مشهّر
دار و نَخُورم هرگز بيحُجّت و برهانوز درد نينديشم و ننيوشم مُنكر
آنگاه بپرسيدم از اركان شريعتكاين پنج نماز از چه سبب گشت مُسطّر
وز علت ميراث و تفاوت كه در او هَستچون بود برادر يكي و نيمي خواهر
وز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتمچون است غمي «1» زاهد و بيرنج ستمگر
______________________________
(1). پردرد، رنجور
ص: 424
در اشعار ناصر خسرو، نهتنها نظريات انتقادي او در پيرامون نظام ظالمانه اجتماعي و اقتصادي جهان در قرن پنجم هجري به چشم ميخورد بلكه آراء متناقض ائمه اربعه اهل سنت يعني امام شافعي، حنبلي، حنفي و مالكي و تباين آن نظريات، با مباني اسلامي و اخلاقي، بهخوبي در آثار منظوم او توصيف و بيان شده است:
«شافعي» گفت كه شطرنج مباحست مدامكج مبازيد كه جز راست نفرموده امام
«بو حنيفه» به از او گويد در باب شرابكه ز جوشيده بخور، تا نَبُوَد بر تو حرام
«حنبلي» گفت كه گر آنكه به غم درمانيپسته بنگ تناول كن و سرخوش بخرام
گر كني پيروي مُفتي چارم «مالك»او هم از بهر تو تجويز كند «وطي غلام» «1»
بنگ و مي، ميخور و ... مي كن و ميباز قماركه مسلماني ازين چار امامست تمام ناصر خسرو پس از مسافرت به مصر و بحث و گفتگو با سران فرقه اسماعيليّه، از طرفداري جدي اين جماعت گرديد و به تبليغ آراء و نظريات آنان پرداخت.
يكي از مخالفين وي، در كتاب بيان الاديان درباره ناصر خسرو و فعاليت تبليغاتي او چنين داوري كرده است: «الناصريه، اصحاب ناصر خسرو و او ملعوني عظيم بوده است و صاحب تصانيف ... خلق را از راه ببرد و آن طريقت از آنجا برخاست.»
پس از چندي فقهاي متعصّب سني به جنگ او برخاستند و امرا و حكام درصدد دستگيري وي برآمدند. ناچار اين مرد حكيم و حقيقتجو راه فرار پيش گرفت و قسمتي از عمر گرانمايه خويش را در غربت و سختي سپري نمود. اشعار زير مبيّن احوال پريشان اوست:
آزرده كرد كَژدم «2» غربت جگر مراگوئي زبون «3» نيافت زِ گيتي مگر مرا
در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرمصفرا همي برآيد ز اندوه بسر مرا
گويم چرا نشانه تير زمانه كردچرخ بلندِ جاهلِ بيدادگر مرا
گر بر قياس فضل بِگشتي مدار دهرجُز بر مَقرّ ماه نبودي مَقر مرا
نيني كه چرخ و دهر ندانند قدر فضلاين گفته بود گاه جواني پدر مرا پس از جهانگردي و سير و ساحت در آفاق و انفس و آميزش با ملل و نحل مختلف، ناصر خسرو به تاليف سفرنامه همت گماشت. اين كتاب از نظر تاريخي و جغرافيايي و توصيف پارهيي از خصوصيّات اخلاقي و اجتماعي ملل خاورميانه در حدود هشت قرن پيش حائز اهميّت بسيار است. غير از كتبي كه درباره فرقه اسماعيليّه نوشته،
______________________________
(1). امردبازي
(2). عقرب
(3). پست و ضعيف
ص: 425
كتاب زاد المسافرين و كتاب وجه دين او ارزش فلسفي و كلامي دارد. ناصر خسرو درباره تنوع و كثرت آثارش ميگويد:
مَنگَر برين ضعيف تنم زانكه در سخنزين چرخ پرستاره فزونست اثر مرا از ناصر خسرو آثار متعددي به نثر فارسي باقيست كه بيشتر رنگ فلسفي دارد، از ميان آثار او كتاب جامع الحكمتين و كتابهاي خوان الاخوان، زاد المسافرين، وجه دين (روي دين) گشايش و رهايش (در علم كلام) كه بنا به روش و اصول عقايد اسماعيليان نوشته شده است، و سفرنامه، كه شرح و توصيف مشهودات و مسموعات او در جريان سفر هفت ساله است، از جهات مختلف قابل توجه و شايان دقت است.
نمونهيي از نثر ناصر خسرو: لذت و الم: «... قول محمد زكريّا آنست كه گويد: لذت چيزي نيست مگر راحت از رنج، و لذت نباشد مگر بر اثر رنج، و گويد كه چون لذت پيوسته شود رنج گردد و گويد حاليكه آن نه لذّتست و نه رنج است، آن طبيعتست و آن به حس يافته نيست و گويد كه لذت در حسّي رهاننده است و در حسّي رنجاننده و حس تأثيري از محسوس اندر خداوند حسّ و تاثير فعل باشد از اثركننده اندر اثرپذير، و اثر پذيرفتن، بدل شدن حال اثرپذير باشد؛ و حال يا از طبيعت باشد و يا بيرون از طبيعت باشد و گويد كه چون اثركننده مر آن اثرپذير را از حال طبيعي او بگرداند، آنجا رنج و درد حاصل آيد و چون مر اثرپذير را به حال طبيعي او بازگرداند، آنجا لذت حاصل آيد ...» «1»
اندر صفت بهشت: «معني بهشت جاي اهل ثوابست و معني دوزخ جاي اهل عقابست. و خداي تعالي مر بهشت را به تازي چند جاي ياد كرد به «جنّت» و دوزخ را «نار» خواند؛ و جنّت بوستاني باشد، آراسته به درختان بارور و اسپر غمهاي خوش و آب روان و جايهاي با راحت و پاكيزه، چنانك، حس را اندر آن راحت باشد؛ پس گوئيم كه چون درست كرديم از اين پيش كه ثواب عملي است نه حسي، ببايد دانستن كه فائدههاي عقلي كه شناخت لطايف است، كه جملگي آرايش و راحت و لذت كه در اندرين عالم همي آيد، از آنجا همي آيد، بوستان، نفس سخنگويست (قوه ناطقه) كه مر آنرا به گفتار و انديشه نتوان يافتن و آن آراسته است به پيشروان دين، كه ايشان درختان آن بوستانند و به گشتن اندر آن بوستان و نگريستن به چشم بصيرت اندر آن مر نفس ناطقه را لذت و راحت و شادي و آساني باشد، و لاكن علم الهي، اندرين عالم به لفظها و مثلها بسته باشد
______________________________
(1). منقول از زاد المسافرين، چاپ برلين، 1341 قمري، ص 733
ص: 426
و جدا نشود از آن، تابدان وقت كه ايزد تعالي مر آن را تقدير كرده است. و چون وقت آن فراز آيد آن حكمتها از ميان مثلها و رمزها بيرون آيد، بر نيكوتر آرايش، كه چشم چنان نديده است، و نه هيچ گوش، صفت آن شنوده است و نه بر دل هيچ مردم آن گذشته است ...» «1»
سفرنامه ناصر خسرو
تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج8 426 سفرنامه ناصر خسرو ..... ص : 426
مطالعه سفرنامه ناصر خسرو، بسياري از خصوصيات زندگي اجتماعي و اقتصادي ايرانيان و بعضي ديگر از كشورهاي خاورميانه تاحدي روشن ميشود. از جمله: وضع مدارس، حدود آزادي مردان و زنان در بعضي از كشورها، وضع ساختمانها و كيفيت دروازه شهرها و درهاي سنگي و آهني كه در مدخل شهرها براي حفظ امنيت نصب ميكردند، و تعبيه فواره و ديگر وسايل رفاهي در منازل، و اشاعه بعضي خرافات در بين توده مردم و توجه نسبي طبقات مرفه و ميانه حال به وسايل تجمّلي و زينتي در داخل خانهها، از قبيل فرش و قناديل و چراغدانهاي زرين و نقرهگين و راه و رسم كشتيسازي در آن دوران و بسياري مسائل و موضوعات متنوع ديگر را كه در كتب تاريخي منعكس نيست، ميتوان در اين سفرنامه خواند و مورد بررسي و مطالعه قرار داد، از جمله در مقدمه سفرنامه، ضمن گفتگو با دوستان، سخن از ميگساري به ميان ميآيد و ناصر خسرو ميگويد: «... حكما ميگويند هيچچيز جز شراب، اندوه دنيا كم نميكند.» مخاطب ناصر خسرو ميگويد: «... بيخودي و بيهوشي راحتي نباشد حكيم نتوان گفت، كسي را كه مردم را به بيهوشي رهنمون باشد، بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش را بافزايد، گفتم: كه من اين را از كجا آرم؟ گفت: جوينده يابنده باشد ... گفتار او بر من اثر كرد، با خود گفتم: كه از خواب دوشين بيدار شدم، اكنون بايد از خواب چهل ساله نيز بيدار شوم، انديشيدم كه تا همه افعال و اعمال خود بدل نكنم، فرج «2» نيابم ...» «3»
در سفرنامه ناصر خسرو چنانكه اشارت رفت بسياري از خصوصيات اجتماعي مردم خاورميانه در قرن پنجم هجري روشن و آشكار ميشود، از جمله در سفرنامه آمده است كه ناصر خسرو پس از عبور از آذربايجان، به «وان» و «وستان» رسيده و: «... در بازار آنجا، گوشت خوك چنانكه گوشت گوسفند، ميفروختند و زنان و مردان ايشان بر دكانها
______________________________
(1). به نقل از خوان الاخوان، ناصر خسرو، چاپ تهران، 1338، ص 167
(2). نجات
(3). ديوان و سفرنامه ناصر خسرو علوي، چاپ 1314، ص 4
ص: 427
نشسته، شراب ميخوردند بيتحاشي «1»، و از آنجا به شهر «اخلاط» رسيدم، 18 جمادي الاول بود ...» «2»
ناصر خسرو، در سفرنامه خود، آنجا كه از شهر «ميافارقين» و «آمد» سخن ميگويد، در حقيقت از بسياري از خصوصيات شهرهاي قرون وسطا و استحكامات آن دوران و دروازهها و درهاي آهني كه براي مصونيت شهرها از حمله دشمنان و غارتگران بكار ميرفته، سخن ميگويد: «... ششم روز، از ديماه قديم به شهر «آمد» رسيدم، بنياد شهر بر سنگي يك لخت نهاده و طول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض همچنين باشد و گرد او، سوري «3» كشيده است از سنگ سياه كه خشتها بريده است از صد مني تا يكهزار مني و پيش روي اين سنگها چنان به يكديگر پيوسته است كه هيچ گل و گچ در ميان آنها نيست، بالاي ديوار بيست ارش «4» ارتفاع دارد و پهناي ديوار ده ارش، و بهر صد گز برجي ساخته كه نيمه دايره آن هشتاد گز باشد و كنگره او هم از همين سنگ است و از اندرون شهر در بسياري جاي، نردبانهاي سنگين بسته است كه بر سر بارو، توان شدن و بر سر هربرجي جنگ گاهي ساختهاند و چهار دروازه بر اين شهرستان است، همه آهن بيچوب، هريكي روي به جهتي از جهات عالم ... شرقي را باب الدجله گويند، غربي را باب الرّوم گويند، شمالي را باب الارمن، جنوبي را باب التل گويند ...» «5»
بطوريكه از سفرنامه برميآيد وي در طي مسافرتهاي خود رنج و محروميت فراوان ديد، و گاه سه ماه از شدت سرما موي سر نميگشود؛ «سه ماه بود كه موي سر بازنكرده بوديم» با وجود تمام اين محروميتها شاعر مردمگرا و با هدف ما، هيچگاه از تعقيب راه خويش باز نايستاد و به مدح بزرگان! و توصيف مي و معشوق نپرداخت و از تملق و چاپلوسي خودداري كرد و در مذمت شاعران درباري اشعاري انتقادي سرود:
اگر شاعري را تو پيشه گرفتييكي نيز بگرفت خنياگري را
صفت چندگويي ز شمشاد و لالهرخ چون مَهُ و زُلفَكِ عَنبري را
به علم و به گوهر كني مدحت آنراكه مايهست مر جهل و بدگوهري را
به نظم اندر آري دروغ و طمع رادروغ است سرمايه مر كافري را
من آنم كه در پاي خوكان نريزممر اين قيمتي دُرّ لفظِ دري را
______________________________
(1). پرهيز و دوري جستن، بيم و هراس
(2). همان كتاب، ص 6
(3). ديوار گرد شهر
(4). واحد براي اندازهگيري طول از آرنج تا سر انگشت
(5). همان كتاب، ص 8
ص: 428
اندرزهاي اخلاقي
پندم چه دهي نخست خود رامحكم كمري ز پند دربند
پند از حكما بگير زيراكحكمت پدر است و پند فرزند
كاري كه ز من پسند نايدبا من مكن آنچنان و مپسند
جز راست مگوي گاهوبيگاهتا حاجت نايدت به سوگند
از نام بد ار همي بترسيبا يار بد از بنه مپيوند
تن بجان زنده است و جان زنده به علمدانش اندر كان جانت گوهر است
علم جانِ جانِ تست اي هوشيارگر بجويي جان جان را درخور است ناصر خسرو درباره مردم زحمتكش، با گرمي و صميميت بسيار سخن ميگويد، اشعار زير نمودار طرز فكر و شخصيّت اخلاقي اوست و از دلبستگي و علاقه فراوان شاعر به طبقه كشاورزان پيشهوران و صنعتگران كه طبقات مثمر و فعال جامعهاند، حكايت ميكند:
به از صانع به گيتي مُقبِلي نيستز كسب دست بهتر حاصلي نيست
به روزاندر پي سامان خويش استچو شب در خانه شد سلطان خويش است
خورد بيش و كم آن مايه كه خواهدبروز افزايد آنچ از شب بماند
بري از سبلت هر دون و هر خستن آسوده ز بيم و منت كس
به بازو، حاصل آرد قوت فرزندخورد خوش با عيال و خويش و پيوند
رسد صد بَركت از كسب حلالشبيفزايد خدا در كسب و مالش
چو شب شد خفت ايمن در شب تارچو روز آيد رود باز از پي كار
ز كسبِ دست نَبود هيچ كاريبه از كِسبَت نباشد هيچكاري
سر صانع بگردون بس فراز استسلاطين را به صناعان نياز است
به از صَنّاع عالم ديهقانستكه وحش وطير را راحت رسان است
ز صانع رايگان نفعي نخيزدز دهقان عاقبت چيزي بريزد
جهان را خرمي از ديهقان استازو گه زرع و گاهي بوستان است
ازين به، با بني آدم چه كار استكز آدم اين به گيتي يادگار است
به راحت رازق هر مار و مورندهمان گر آدمي و گر ستورند
اگر دهقان چنان باشد كه بايدسبكگوي از ملايك در ربايد
اگر جوياي قحط نان نباشدكسي را پايه دهقان نباشد
ص: 429 بكار اندر همه مردان كارندعرق ريزند و قوت خلق كارند
كليد رزق و قسمت سخت در مشتچراغ دلفروزي در ده انگشت
به دنيا عاقلانه تخم كِشتندبه عقبي در گُل باغ بهشتند ناصر خسرو در كتاب سعادتنامه، به مذمت امرا و سلاطين و درباريان مغرور ميپردازد:
چه ناخوبست ديدار بزرگانشدن چون يوسف اندر چنگ گرگان در جاي ديگر به مقام و حيثيّت والاي مردم آزاده و خويشتندار اشاره و نفرت فراوان خود را از مردم دونهمت و درباري كه اسير جاه و مقامند اظهار ميكند:
چو من پادشاه تن خويش گشتماگر چند لشكر ندارم اميرم
چه كار است پيش اميرم چو دانمكه گر مير پيشم نخواند نميرم
حقير است اگر اردشير است زي مناميري كه من در دل او اسيرم
به نزديك من نيست جز ريگ و شورهاگر نزد او من ز مُشك و عبيرم
به گاهِ دُرشتي دُرَشتَم چو سوهانبه هنگام نرمي به نرمي حريرم و در وصف خصوصيات علمي و اخلاقي خود ميگويد:
در كار خويش عاجز درمانده نيستمفضل مرا بجمله مقرند خاص و عام
ليكن مرا به گرسنگي صبر خوشتر استبر يافتن ز دست فرومايگان طعام ناصر خسرو در زمره كسانيست كه به آنچه ميكرد، ايمان و اعتقاد داشت، وي براي بيداري مردم و مبارزه با جهل و خرافات و دعوت مردم به طريقه اسماعيلي كه در آن روزگار نوعي بدعت بشمار ميرفت، طعن و لعنها، محروميتها، و آوارگيهاي فراوان تحمل كرده؛ او شرح مظالم دشمنان و ناراحتيهاي روحي خويش را در دره «يمگان» به زبان شعر توصيف و بيان كرده است و با مديحهسرايي و تملقگويي و هجو و هزل كه شيوه بعضي از شعراي بيهدف و درباريست سخت مخالفت ورزيده، ولي هنر شاعري و دبيري را في ذاته در صورتيكه از شائبه تملق و مداهنه بري و براي تعليم و تربيت و هشداري مردم و آشنائي با حقائق زندگي باشد مفيد و سودمند ميشمرد.
شادروان مجتبي مينوي، طي مقالهاي بهعنوان زندگاني بشري، سخن خود را با اين شعر پرمغز ناصر خسرو آغاز ميكند:
شكار شير گوزنست و آن يوز آهوو مردِ بِخرَد را علم و حكمتست شكار
كه مرد علم به گور اندرون نه مرده بودو مرد جهل ابَر تخت بر، بُودَ مردار
ص: 430
بهنظر اين نويسنده: «... از وقتيكه بشر پا به مرحله تعقل و تفكر گذارده است، حكما و فلاسفه و انبياء و رسل و عرفا و متصوفه و علما، همواره سعي كردهاند كه براي نوع بشر مقصد و مطلوبي بالاتر از هواي نفس و اغراض و اميال حيواني كه خوردن و خفتن و شهوت راندن باشد تعيين كنند و اين ميل بشر به اينكه خود را از آنچه كه آفريده شده است بهتر كند، شايد بهترين وجه امتياز او بر ساير حيوانات باشد. در تمام غرايز طبيعي ميان ما و حيوانات ديگر شباهت كامل موجود است، راست است كه نطق و حافظه و تعقّل جزء خصايص انسان است، ولي ساير حيوانات نيز به اختلاف مراتب، درجهاي از تفاهم بهوسيله صوت و درجهاي از حافظه و درجهاي از قوّت تعقل و استدلال را دارا هستند.
امام جعفر صادق (ع) گفت: «بهايم نيز تميز توانند كردن، ميان آنكه ايشان را بزند و آنكه علف دهد، ولي عاقل آن است كه تميز كند ميان دو خير، و ميان دو شرّ، تا از دو خير آن را كه بهتر است، و از دو شر آن را كه كمضررتر است برگزيند.»
مميز واقعي انسان از ساير حيوانات عبارت است از بهخاطر سپردن و ثبت كردن وقايع گذشته و فايده بردن از آنها در حوائج فعلي، و سعي كردن در اينكه از مرتبه حيواني صرف، بگذرد و خود را به واقع اشرف مخلوقات بسازد و خويشتن را به درجاتي برساند كه در وهم و تخيّل نگنجد، راه تحصيل اين سعادت به عقيده من «مجتبي مينوي» همانست كه ساير كشورهاي مترقي رفتهاند.- يعني حكمت و معرفت- يعني اصلاح تدريجي و عاقلانه جامعه بشري از راه بحث و انتقاد صحيح و با كمال آزادي و مدارا و مروت، و اداره كشور برحسب رأي و تقاضاي اكثريت مردم.» «1»
بطور كلي بايد گفت كه دم ناصر خسرو از شاهان و اميران، انتقاد او از بعضي فقهاي دنياپرست و مديحه او از علم و عقل، انكار او از نقش قضا و قدر بيباوري او به خرافات و ترديد او در دعاوي برخي از مذاهب، علاقه او به عدالت و نفرت او از ستم و عشق او به زيبائيهاي طبيعت موجب ميشود كه ارثيه ادبي ناصر خسرو را، جزء گنجينه بسيار والاي ادب انساندوستانه و مترقي پارسي قرار دهيم.
جهانبيني ناصر، ملهم از شيوه تعقلي (راسيوناليسم) عصر خود بود، منظور از راسيوناليسم روش اصالت عقل است دلايل منطقي روش اصالت معرفت عقلي او، رد كردن شيوه تعبّد، روش قبول عقل به مثابه افزار پيبردن به حقايق و رد كليه دعاوي
______________________________
(1). جلال متيني: نمونههايي از نثر فصيح فارسي معاصر، مقاله «زندگاني بشري» نوشته مجتبي مينوي، از ص 228 تا 230.
ص: 431
مخالف آن.
به علليكه درخور مطالعه است، روشنفكران ايراني در دوران خلافت، و از همان آغاز سلطه بيگانگان، راسيوناليسم را به يكي از حربههاي مبارزه عليه ايدئولوژي دستگاه خلافت بدل كردند اين راسيوناليسم بهويژه به دو شكل بروز كرد:
الف: در فقه و كلام بهصورت جريان «اصحاب راي» و معتزله و مبارزات قدريه و جبريه.
ب: مستقلا بهصورت فلسفه (اعم از مكاتب مختلف آن) و منطق و علل عقلي- در همه اين زمينهها ايرانيان از پيشاهنگان بودهاند. معتزله در دوران خلافت مامون و معتصم و واثق در يك سلسله مسائل كلامي مانند مساله رويت، مساله مخلوق يا قديم بودن قرآن، مسأله گناه كبيره و رابطهي آن باايمان، مسئله رابطه صفات ربوبيّه با ذاتش، مساله مجبور يا مختار بودن انسان، در قبال مشيّت الهي، به بحثهاي منطقي پرداخته و تحت تأثير حكمت يونان و بحثهايي كه در بين فرق مسيحيت بود و به دنبال مشاجرات قدريّه و جبريّه، اصحاب راي و اصحاب حديث، پاي استدلال را به ميان كشيدند و قبول تعبدي از احكام را رد كردند.» ناصر خسرو در زمره اين گروه بود.
مخالفان ناصر خسرو، به مراتب فضل او مقر بودند ولي از طرز تفكّر و روش عقلي و استدلالي او بيم داشتند، به همين مناسبت او درباره خودش ميگفت:
مرا گويند «بددينست و فاضل»، بهتر آن بوديكه دينش پاك بودي و نبودي فضلِ چندانش و ناصر خسرو نيز در حق يكي از مخالفان مغرض و بيمايه خود ميگويد:
او همي گويد امروز مرا بددينكه بهجز نام نداند ز مسلماني ناصر خسرو سيماي اسماعيلي خود را در ديوان اشعار خود آشكار ساخته است.
اسماعيليان معتقدند، كه قرآن و شريعت را تفسير باطن، يعني تاويل بايد كرد و فقط خاندان علي (ع) اند كه ميتوانند عهدهدار تأويل شوند و حديثي از پيغمبر (ص) نقل ميكنند كه فرموده است: من صاحب تنزيل و علي صاحب تأويل است؛ و به همين مناسبت اسماعيليّه، اهل تأويل خوانده ميشوند؛ فقهاي اهل سنّت، تأويل اسماعيلي را قبول نداشتند. «ابن تيميّه» ميگويد: اينان تحريف كلمه از مواضع خود ميكنند و نام آن را تاويل مينهند.»
ناصر خسرو در تاويل صلوة ميگويد: معني ظاهر صلوة «نماز» و پرستش خداست به جسد به اقبال (يعني رويكردن) سوي قبله اجساد كه آن كعبه است، خانه
ص: 432
خداي تعالي به مكّه- و تأويل باطن صلوة، پرستش خداي است به نفس ناطقه به اقبال بر طلب علم كتاب و شريعت سوي قبله ارواح كه آن خانه خداست، آن خانه كه خداي اندروست و اينكه عقل براي آدمي در امور كافي نيست و تعليم معلم يعني «امام» لازم است ... ناصر خسرو در موارد متعدد اشاره به اصل تعليم كرده است.
بارِ مرد اندر درخت عقل ناپيدا بودچون به تعليم آب يابد آنگهي پيدا شود
نهان، آشكارا كس نبيندجز از تعليم حُرّي «1»، نامداري ...» «2» «ناصر خسرو، مانند ساير اسماعيليان، بيشتر توجه به مذهب معتزله دارد ... و در مساله جبر و اختيار مانند ساير فرق شيعه در بسياري از مسائل معتقد به «امر بين الامرين» است ...»
به ميان قَدَر و جَبر ره راست بجويكه به نزد عقلا جبر و قدر درد و عناست «3» ناصر خسرو، مذهب جبر را در موارد متعدد و با بيانهاي مختلف رد ميكند:
اگر كار بودَست و رفته قلمچرا خورد بايد به بيهوده غم
وگر نايد از تو نه نيك و نه بدروانيست بر تو نه مدح و نه ذم ناصر خسرو، در ديوان خود به رد مذاهب و عقايدي، كه مورد قبول او، و عقل سليم نبوده نيز پرداخته است، مثلا در بيت زير:
گوئيد كه بَدها همه برخواست خُدايَستجُز كفر نگوئيد چو اعداي خدائيد
... گفتا كه اگر كسي به صد دورانبودست ستمگري و جباري
چون گفت كه لا اله الا اللّهنايدش بر وي هيچ دشواري * ... اشاره است به عقيده برخي از «مرجئه» كه ميگفتند: كسي كه لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه بگويد و حرام را حرام و حلال را حلال بداند، به بهشت ميرود، هر چند كه زنا و سرقت و قتل و شرب خمر كند.- ناصر خسرو با اين افكار و نظريات بهكلي مخالف است و برخلاف بسياري از فلاسفه مادي، عالم را قديم نميداند و با صراحت ميگويد:
عالم قديم نيست سويِ دانامشنو محالِ دهري شيدا را شايد مقصود او از دهري و دهريان ابو العباس ايرانشهري و محمد بن زكرياي
______________________________
(1). آزادهمردي
(2). دكتر مهدي محقق، بيست گفتار در مباحث علمي و فلسفي، ص 294 به بعد.
(3). رنج و زحمت
ص: 433
رازي است كه در زاد المسافرين درباره آنان گويد: «اصحاب هيولي چون ايرانشهري و محمد بن زكرياي رازي و جز ايشان گفتند كه هيولي جوهري قديم است و محمد بن زكريا، پنج قديم ثابت كرده است. يكي هيولي و ديگري زمان و سه ديگر مكان و چهارم نفس و پنجم باري سبحانه و تعالي ...» «1»
ناصر خسرو به منزلت طبقاتي و اصل و نسب افراد توجهي ندارد و برخلاف كسانيكه به مقام و موقعيّت دودمان خود فخر ميكنند، او خود را مظهر افتخار و شرف خاندان خويش ميشمارد و ميگويد:
من شرف و فخر آل خويش و تبارمگر، دگري را شرف به آل و تبارست
گر تو به تبار، فخر داريمن مَفخَرِ گوهر تبارم *
اين پايگه مرا ز بهين خلايقستاين پايگه نداشت كس اندر تبار من در جاي ديگر به ايراني بودن خود فخر ميكند و خود را پاكفرزند آزادگان (يعني از ايرانيان اصيل) ميخواند.
من از پاك فرزند آزادگانمنگفتم كه شاپور بن اردشيرم بهنظر آقاي رسول بهروان، ناصر خسرو «... در عصري كه امراي ايران در جلب رضايت خلفاي سني مذهب بغداد سختگير و مقيّد بودهاند و داستان امير حسنك ميكال وزير محمود و مسعود غزنوي بهترين نمونه است، ايرانيان را ملامت ميكند كه چگونه با آن عظمت باستاني، تسليم مشتي تركان سلجوقي شدهاند ... و در راه مبارزه با تركان سلجوقي كه در آن زمان خراسان را زير فرمان داشتند، به تقويت غرور ملّي در ميان هم ميهنان خود توجه مخصوص داشته است و بدون وحشت و هراس عقيده خود را بدين گونه اظهار ميكند:
امروز شرم نايد آزاده زادگان راگردن به پيش تركان، پُشت از طمع دوتائي
آب طمع ببرده است از خلق شرم يا ربما را تويي نگهبان از آفت سمائي.» «2»
______________________________
(1). همان كتاب، (زاد المسافرين، ص 73) از ص 296 به بعد.
(2). براون: تاريخ ادبي ايران، ج 2، پيشين، ص 495.
ص: 434
تعاليم اجتماعي ناصر خسرو
ز دانش زنده ماني جاودانيز ناداني نيابي زندگاني
جهالت ظلمت جان و جهانستبَرِ اهل دل اين معني عيانست
چو عهدي با كسي كردي بجا آركه ايمانست عهد، از خويش مگذار
خرد بهتر بود از زر كه داريكه در زر، كس نبيند هوشياري
ترا پيرايه از دانش پديد استكه باب خُلد را دانش كليد است
بزرگي جز به دانايي مپنداركه نادان همچو خاكِ راه شد خوار
خردمند از تواضع مايه گيردبزرگي از كرم پيرايه گيرد
چو پيش جاهلي نعمت نهي توچو تيغي شد كه با ديوي دهي تو
نيابد مرد جاهل در جهان كامندارد بوي و لذت ميوه خام
مكن باور سُخَنهاي شنيدهشنيده كي بود هرگز چو ديده
اگر با ديدهاي، ناديده مشنوتو برهان خواه و بر تقليد مگرو از كتاب روشنايينامه
ناصر خسرو، قرنها قبل از دكارت از عقل و استدلال سخن گفت و با تعبّد و تقليد به مبارزه برخاست:
چگوئي كاين روايت ميكند زانزبير از خالد و خالد ز عُثمان
دري بر تو نخواهد زين گشودننه معني خواهدت زين رخ نمودن
سراسر پر ز تمثال است تنزيلتو زو تفسير خواندستي نه تاويل
صدف داري تو گفتي ترك گوهرعَرَض ديدي نكردي ياد جوهر
طلب كن اصل برهان و دلايلكزو روشن شود رمز اوايل
نشايد شد باندك مايه راضيكه داري ياد، قول اهل ماضي
تو كور و رَهنمايِ تو دليلستچو باشد بيدليل اعمي ذليلست
دليلست حُجّتِ چون و چرا كننخست از مرتبه رخ سوي ما كن
سخن كم گوي و بس كن زين خرافاتمقامات اصل دارد نه مقالات
چنان دان گر هزاران سال گوئيگهر هرگز نيابي تا نجوئي
ص: 435 ببينش كوش هان تا چند گفتنحجاب از پيش بَر بايد گرفتن در اشعار زير ناصر خسرو، نفرت و بيزاري خود را از شعراي متملق و بيشخصيتي كه در برابر «پول» به هر پستي و دنائتي تن ميدهند، آشكار ميكند:
اي شعرفروشان خراسان بشناسيداين ژرف سخنهاي مرا گر شعرائيد
بر حكمت، ميري ز چه يابيد چو از حرصفتنه غزل و عاشقِ مدحِ امرائيد
يكتا نشود حكمت، مر طبع شما راتا بر طمع مال، شما پشت دوتائيد
آب ار بِشَوَد تان به طمع باك نداريدمانند ستوران سپس آب و گياهيد
خواهم كه بدانم كه مر اين بيخردان راطاعت ز چه معني و ز بهر چه سرائيد
چون خصم سَرِ كيسه رِشوت بگُشايددر وقت شما بند شريعت بگشائيد
اندر طلب حكم و قضا بر دَرِ سلطانمانند عصا مانده شب و روز بپائيد
با جهل شما درخور نعليد بسر برنه درخور نعلي كه بپوشيد و بيائيد
گر روي بتابم ز شما، شايد ازيراكبيروي و ستمكاره و باروي و ريائيد
از بهر چه بر من همه همواره به كينيدگر جمله بلائيد چرا جمله مرائيد
آنرا كه بِبايدش ستودن بنكوهيدو آنرا كه نكوهيدن شايد بستائيد در رد عقايد جبريه و نواصب و در قدرت و اختيار افراد آدميان گويد:
اگر كار بوده است و رفته قلمچرا خورد بايد به بيهوده غم
وگر نايد از تو نه نيك و نه بدروا نيست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بتپرستبه فرمان ايزد پرستد صنم
ستمكار زي تو، خدايست اگربِدَست تو او كرد بر من ستم
كتاب و پيمبر چه بايست اگرنشد حكم كرده نه بيش و نه كم
وگر جمله حق است تو از خدايبر اين راه پس چون گذاري قدم
نگه كن كه چون مذهب ناصبيپر از باد و رود است و پرپيچ و خم
مرو از پس اين رمه بيشبانزِهرهاي هائي چو اشتر مَرَم
سخنرا به ميزان دانش بسنجكه گفتار بيعلم باد است و دم
نهاده خدايست در تو خردچو در نار نور و چو در مشك شم
خرد دوستِ جانِ سخنگوي تستكه از نيك شاد است و از بد دژم
به نامه درون جمله نيكي نويسكه در دست تو است اي برادر قلم
به فعل نكو جمله عاجز شدندفرومايه ديوان ز پرمايه جم
بجز بر نكو فعل و گفتار خوبنه بگذار دست و نه بگشاي فم
ص: 436 اگر داد و بيداد، داور شوندبود داد ترياق و بيداد سَم
به مردي و نيروي بازو منازكه نازش به علم است و فضل و كرم
اگر تُهمتَم كرد نادان چه باكاز آن پس كه كور است و گنگ و اصم
ارزش علم و مقام عقل و استدلال
از مذهب خصم خويش بر رستا حق بشناسي از مزوّر
حجت نبود تو را كه گوييمن مومنم و جهود كافر
گويي كه صنوبرم و ليكنزي خصم تو خاري او صنوبر
هشدار مدار خار كس رامرغان همه را خبير بشمر
غره چه شدي به خنجر خويشمرخصم تو را ده است خنجر
با خصم مگوي آنچه بر تومعلوم نباشد و مقرر *
گر خداوند قضا كرد كُنَه بر سر توپس گناه تو به قول خداوند تراست
خرد از هر خللي بست و زهر غم فَرَج استخرد از بيم امان است و زهر درد شفاست
بيخرد گرچه رها باشد در بند بودباخرد گرچه بود بسته چنان دانكه رهاست
حكمت آموز و كمآزار و نكو گوي و بدانكروز حشر اينهمه را قيمت و بازار و بهاست
هركسي را زير اين چادر درونخاطرجويانه راهي ديگر است
اينت گويد كردگار ما همهچرخ و خاك و باد و آب و آذر است
وانت گويد كردگار نيك و بدايزد دادار و ديو ابتر است
نيست چيزي هيچ از اين گنبد برونهرچه هست اينستكه يكسر ايدراست
كار يزدان صلح و نيكوئي و خيركار ديوان جنگ و زشتي و شر است *
گرگ است نيست مردم آنكس كه دادگر نيستبرتر ز داد، از ايزد اندر جهان اثر نيست
بهتر ز بار حكمت بَر شاخِ نفس بَر نيستخوشتر ز نفسِ دانا زي عاقلان شكر نيست
بگريز از آنكه فخرش جز اسب و سيم و زر نيستورچه سرا ندارد آن دان كه جز بقر نيست بعضي گويند ناصر خسرو به روز حشر معتقد نبود و اين قطعه را از او ميدانند:
مردكي را به دشت گرگ دريدزو بخوردند كركس و زاغان
اين يكي ريد بر سَرِ كهساروان ديگر ريد بر سر چاهان
اينچنين كس به حشر زنده شودتيز بر ريش مردك نادان
ص: 437
ناصر خسرو در اشعار خود نه فقط به مسائل فلسفي و مذهبي ميپردازد، بلكه يك سلسله افكار مترقي و تربيتي را مطرح ميكند. در اشعار او گاه افكار مادي و نظرياتي اعتراضآميز درباره جهان و عالم خلقت نيز ديده ميشود. چنانكه ميگويد:
بار خدايا اگر ز روي خداييطينت انسان همه جَميل سرشتي
چهره رومي و صورت حبشي رامايه خوبي چه بود و علت زشتي
از چه سعيد اوفتاد و از چه شقي شدزاهد محرابي و كشيش كنشتي
نعمت منعم چراست دريا دريامحنت مفلس چراست كِشتي كِشتي چنانكه اشاره شد ناصر خسرو، پس از بازگشت به وطن، شروع به تبليغ عقايد خود نمود. ديري نگذشت كه در اثر تهديد و بدگويي و نفرين و طعن مخالفين مجبور به آوارگي گرديد ولي چون اين مصائب را در راه مقصود معيني تحمل ميكرد چندان براي او دشوار نبود، كار دشمني با ناصر خسرو به جايي رسيد كه خليفه بغداد، خان ترك، امير خراسان و ترك و تازي دشمن سرسخت او بودند و مخصوصا فقهاي سني و هواخواهان خليفه بغداد، وي را رافضي و قرمطي و معتزلي ميشمردند و ريختن خون او را جايز ميدانستند، ناصر خسرو جسته جسته در ديوان خود به وضع ناگوار خويش اشاره ميكند.»
جمله گشتستند بيزار و نَفور از صُحبتمهمزمان و همنشين و همزمين و همنسب
كس نخواند نامه من كس نگويد نام منجاهل از تقصير خويش عالم از بيم شعب «1» و درباره كساني كه فتواي قتل او را ميدادند ميگويد:
بدين محمد تو را كشتن منكجا شد حلال اي لعين محمد در جاي ديگر ميگويد:
رنجيت نبود تا گمانتآن بود كه من چو تو حمارم
از دور نگه كني سوي منگويي كه يكي گزنده مارم خطاب به مخالفين خود گويد:
نام نهي اهل علم و حكمت رارافضي و قرمطي و معتزلي
علم و عمل مذهب من است و توميعلم نجويي كه گاو بيعملي
راه تبليغ حقايق
ناصر خسرو كه مرد دين و سياست بود، تاكيد ميكند كه جز با خردمندان و رازداران
______________________________
(1). فتنهانگيزي
ص: 438
اسرار خود را در ميان منهيد و هنگام طرح مسائل گوناگون اجتماعي به حدود عقل و منطق مخاطب، نيز توجه و عنايت داشته باشيد:
نگهبان سرت گشتست اسراراگر سر بايدت سّر را نگهدار
زبان در بسته بهتر سِر نهفتهنماند سِر چو شد اسرار گفته
سرت را از زبان، بيم هلاكستوزو در سر خرد انديشناكست
بهقدر عقلِ هركس گوي با وِياگر اهلي مَدِه، ديوانه را مِي
مگو اسرار با جُهّال مَغروركه باشد دار جايت همچو مَنصور
سخنهاي مرا داننده خوانادز چشم بيخرد پوشيده ماناد
نگويد باخِرَد با بيخِرَد رازبه گنجشكان نشايد طُعمِه باز
كلامت را ز نااهلان بپرهيزتو با نااهل، تا باشي مياميز در مذمت شعراي متملق گويد:
خِرَد بر مَدح نااهلان بخنددكسي بر گردن خر دُر نبندَد
تو را از خويشتن خود شرم نايدكه هرجايي دروغي گفت بايد
بپا استادَن و بر خواندن اوفروريزد سراسر آبَت از رو
به مَدح هيچكس مَگشاي لب رامرنجان خاطر معني طلب را
نه چون اين شاعران ياوهگوييكه دست از آبروي خود بشويي
اميران كلامند، اهل اشعارخداشان توبهئي بدهد از اين كار در اشعار زير ناصر خسرو، ماهيت دشمنان و مخالفان خود را آشكار ميكند:
هوشياران ز خواب بيدارندگرچه مستانِ خفته بسيارند
منبَرِ عالمان گِرفتستنداين گروهي كه از دَرِ دارند
كي شود هيچ دردمند دُرُستزين طبيبان كه زار و بيمارند
بر دروغ و زنا و مي خوردنروز و شب همچو زاغ ناهارند
ور وديعت «1» نهند مال يتيمنزد ايشان غنيمت انگارند
گر درست است قول معتزله «2»اين فقيهان بجمله كَفّارند
فخر دانا بدين بود وينهاعيب دينند و علم را عارند «3» ناصر خسرو در قطعه زيرين مردم را به خويشتنداري و مناعت طبع دعوت ميكند:
______________________________
(1). امانت
(2). يكي از فرقههاي مذهبي كه به عقل و استدلال توجه دارند
(3). ننگ
ص: 439 در عميق بحر خفتن بر سر ناب نهنگخاك را دادن شتاب و آب را دادن درنگ
شير دوشيدن ز شير شرزه «1» اندر بيشههاپُشتهاي سنگ بستن در بيابان بر پلنگ
خوشتر آيد بر مَن اين اسباب و آسانتر بودزانكهتر گشتن بهنگام سؤال از آذرنگ «2» ناصر خسرو بهعلت ثباتي كه در نظريات و عقايد اجتماعي خود داشت، تا پايان عمر از آزار و تعقيب دشمنان در امان نبود، وفات او در سال 481 هجري (1088 ميلادي) اتفاق افتاد. «3»
حكيم نظامي گنجوي
حكيم نظامي گنجوي در حدود سال 535 در شهر گنجه متولد شد و پس از عمري دراز در كهولت و پيري درگذشت. اين شاعر به گنجه، زادگاهش سخت دلبستگي داشت و مكرر در اشعارش به گنجه اشاره كرده است:
نظامي ز گنجينه بُگشاي بندگرفتاريِ گَنجه تا چندچند
نظامي كه در گنجه شد شهر بندمباد از سلام تو نابهرمند با اينكه نظامي اهل زهد و تقوي بود، با ارباب قدرت و شهر ياران و زورمندان زمان بيارتباط نبود و اكثر آثار خود را به نام آنان تنظيم كرده، ليكن هرگز در مدح و ثناي ممدوحان، راه مبالغه نرفته است. نظامي در دوران جواني، پدر و مادر خود را از دست داد، اشعار زير از سوك و تاثر دروني او حكايت ميكند:
گر شد پدرم به سُنّت جديوسف پسر زَكي محمد
با دور، به داوري چه كوشمدورست ز دور چون خروشم
گر مادر من رئيسه كُردمادر صفتانه پيش من مُرد
آن لابهگري كرا كنم يادتا پيش من آرَدَش به فرياد
با اين غم و درد بيكنارهداروي فرامشي است چاره نظامي براي آثار و افكار خود، ارزش قائل بود و سعي ميكرد سخني دور از حقيقت و برخلاف مكنونات قلبي خود نگويد، چنانكه در مثنوي خسرو و شيرين گفته است:
منم روي از جهان در گوشه كردهكمي از پَست جو را توشه كرده
______________________________
(1). خشمناك
(2). رنج و محنت
(3). قسمتي از مطالب مربوط به ناصر خسرو، ماخوذ از مقدمهيي است كه حسن تقيزاده بر ديوان اين شاعر نامدار نوشته است.
ص: 440 اگرچه در سُخَن كاب حيات استبود جايز هرآنچه از ممكنات است
چو نتوان راستي را درج كردندروغي را چه بايد خرج كردن
وگر گويي سخن را قدر كم گشتكسي كو راستگو شد محتشم گشت شهرت نظامي بيشتر مرهون كتاب خمسه يا پنج گنج اوست كه در حدود بيست و هشت هزار بيت دارد، در مخزن الاسرار، خواننده با افكار عارفانه شاعر آشنا ميشود ولي خسرو و شيرين و ليلي و مجنون و هفتپيكر و اسكندرنامه، حاوي قصص و حكاياتي است دلانگيز. در پيرامون تأليف خمسه، نظامي در اسكندرنامه چنين ميگويد:
سويِ مَخزَن آوردم اول بسيجكه سستي نكردم در آن كار هيچ
وزو چرب و شيريني انگيختمبه شيرين و خسرو درآويختم
وز آنجا سراپرده بيرون زدمدَرِ عشقِ ليلي و مجنون زدم
وزين قصّه چون باز پرداختمسوي هفت پيكر فرس «1» تاختم
كنون بر بساط سخنپروريزنَم كوس اقبال اسكندري دكتر ذبيح الله صفا راجع به سبك و اشعار نظامي چنين داوري ميكند: «نظامي از شاعراني است كه بيشك بايد او را در شمار اركان شعر فارسي و از استادن مسلم اين زبان دانست، وي از آن سخنگوياني است كه مانند فردوسي و سعدي توانست به ايجاد يا تكميل سبك خاصي توفيق يابد ... تنها شاعري كه توانست شعر تمثيلي را در زبان فارسي به حد اعلاي تكامل برساند نظامي است، وي در انتخاب الفاظ و كلمات مناسب و ايجاد تركيبات خاص تازه و ابداع و اختراع معاني و مضامين نو و دلپسند در هرمورد و تصوير جزئيات ... تخيل و دقت در وصف و ايجاد مناظر رائع «2» و ريزهكاري در توصيف طبيعت و اشخاص و احوال و به كاربردن تشبيهات و استعارات مطبوع و نو در شمار كساني است كه بعد از خود، نظيري نيافته است؛ آثاري كه از اين سخنسراي قوي طبع نازك انديشه بازمانده است، عبارتست از:
1- ديوان قصايد و غزلها و قطعات او كه به روايت دولتشاه بالغ بر بيست هزار بيت بوده است؛ و اكنون از آنهمه جز مختصري بهدست نيست، قصايد و غزليات بازمانده از آن ديوان بزرگ را، مرحوم وحيد دستگردي فراهم آورده و به نام گنجينه گنجوي منتشر
______________________________
(1). اسب
(2). زيبا و دلانگيز
ص: 441
ساخته است.
2- مثنوي مخزن الاسرار كه در حدود 2260 بيت است اندرزنامهيي است، مشتمل بر 20 مقاله در اخلاق و مواعظ و حكم كه در حدود سال 570 به اتمام رسيده است و از آن است اين ابيات:
اي به زمين بر چو فلك نازنينناز كِشَت هم فلك و هم زمين
... هركه تو بيني ز سپيد و سياهبر سر كاريست در اين كارگاه
جغد كه شوم است به افسانه دربلبل گنج است به ويرانه در
هركه درين پرده نشانيش هستدرخور تن قيمت جانيش هست
... نيك و بد ملك به كار توانددر بد و نيك آينهدار تواند 3- مثنوي خسرو و شيرين به بحر هزج مسدس مقصور و مخدوف در 6500 بيت، كه به سال 576 نظمش پايان گرفته است و اين مثنوي از دلكشترين شاهكارهاي عشقي زبان فارسي است، ابيات زير در توصيف آبتني كردن شيرين از آن كتاب است:
چو قصد چشمه كرد آن چشمه نورفلك را آب در چشم آمد از دور
سهيل از شعر، شِكّرگون برآوردنفير از شعري گردون برآورد
پرندي آسمانگون بر ميان زدشد اندر آب و آتش در جهان زد
فلك را كرد كحلي «1» پوش پروينموصل كرد نيلوفر به نسرين
حصارش نيل شد، يعني شبانگاهز چرخ نيلگون سر بر زد آن ماه
تن سيمينش ميغلطيد در آبچو غلطد قاقمي برروي سنجاب
در آب انداخته از گيسوان شستنه ماهي بلكه ماه آورده در دست
مگر دانسته بود از پيش ديدنكه مهماني نُوَش خواهد رسيدن
در آب چشمهسار آن شكر نابز بهر ميهمان ميساخت جلاب «2» 4- مثنوي ليلي و مجنون به بحر هزج مسدس اخرب مقصور مخدوف و 4700 بيت است، نظم اين مثنوي به سال 588 به پايان رسيده است اشعار زير از آنجاست:
مجنون چو حديث عشق بشنيداول بگريست، پس بخنديد
______________________________
(1). سرمهگون
(2). گلاب
ص: 442 از جاي چو مار حلقه، برجستدر حلقه زلف كعبه زد دست
ميگفت گرفته حلقه بر دركامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جانفروشمبيحلقه او مباد گوشم
... يا رب به خدائي خدائيتوانگه به كمال پادشاهيت
كز عشق به غايتي رسانمكو ماند اگرچه من نمانم
گرچه ز شراب عشق مستمعاشقتر از اين كنم كه هستم «1» نظامي گنجوي در زمره شعرا و گويندگانيست كه به امور تربيتي و اخلاقي و اجتماعي دوران خود توجه فراوان كرده و در تمام آثار خود، هرجا مقتضي ديده نسل جوان را به مسائل و مشكلاتي كه در جريان زندگي بايد به آنها توجه كنند آگاه ساخته است. در سطور زير نمونهاي چند از تعاليم حكمي و اخلاقي او را ذكر ميكنيم؛ در خسرو و شيرين، خطاب به فرزند خود ميگويد:
بِبين اي هفتساله قرة العين «2»مقام خويشتن در قاب قوسين «3»
مَنت پروردم و روزي خدا دادنه بر تو نام من، نام خدا باد
در اين دور هلالي شاد ميخندكه خنديديم ما هم روزكي چند از ليلي و مجنون:
اي چارده ساله قُرةُ العينبالغ نظر علوم كونين
آن روز كه هفتساله بوديچون گل به چمن حواله بودي
اكنون كه به چارده رسيديچون سرو به اوج سركشيدي
غافل منشين نه وقت بازي استوقت هنرست و سرفرازيست
دانش طلب و بزرگي آموزتا بِه نِگَرند روزت از روز
چون شير به خود سپه شكن باشفرزند خصال خويشتن باش
دولتطلبي سبب نگه داربا خلق خدا ادب نگه دار
و آن شغل طلب ز روي حالتكز كرده نباشدت خجالت
______________________________
(1). دكتر ذبيح اله صفا، تاريخ ادبيات در ايران، ج، 2، ص 798 تا 824 (به اختصار)
(2). نور چشم
(3). كمان، برج فلكي
ص: 443
و در ابيات زير، شاعر راه و رسم سخنگويي و آداب معاشرت را ميآموزد:
با اينكه سخن به لطف آبستكم گفتن هرسخن صوابست
آب ارچه همه زلال خيزداز خوردن پُرملال خيزد
كم گوي و گزيده گوي چون دُرتا ز اندك تو جهان شود پُر
لاف از سخن چو دُر توان زدآن خِشت بود كه پر توان زد
يكدسته گُلِ دِماغپروراز خرمن صد گياه بهتر
گر باشد صد ستاره در پيشتعظيم يك آفتاب از او بيش و در مورد وظايف اخلاقي و اجتماعي مردم چنين ميگويد:
عمر به خوشنودي دلها گذارتا ز تو خشنود شود كردگار
سايه خورشيد سواران طلبرنج خود و راحت ياران طلب
دَرد ستاني كُن و درمان دهيتات، رسانند به فرماندهي
گرم شو از مهر و ز كين سرد باشچون مه و خورشيد جوانمرد باش
هركه به نيكي عمل آغاز كردنيكي او روي بدو باز كرد
گنبد گردنده ز روي قياسهست به نيكي و بدي حقشناس مخزن الاسرار
هنر آموز كز هنرمنديدَر گشايي كني نه دربندي
هركه ز آموختن ندارد ننگدُر برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانكه دانش نباشدش روزيننگ دارد ز دانشآموزي
اي بسا تيز طبع كاهلكوشكه شد از كاهلي سفالفروش
وي بسا كوردل كه از تعليمگشت قاضي القضات هفت اقليم هفتپيكر
اي پسر هان و هان ترا گفتمكه تو بيدار شو كه من خفتم
سكه بر نقش نيكنامي بندكز بلندي رسي به چرخ بلند
حجتي جوي كز نكوناميدر تو آرد نكو سرانجامي
همنشيني كه نافه بوي بُوَدخوبتر زانكه يافهگوي بود
عيب يك هم نشست باشد بسكافكَنَد نام زشت بر صد كس
ص: 444 ... چون رسد تنگهاي «1» ز دور دورنگراه بر دل فراخ دار به تنگ
بس گِرِه، كو كليدِ پنهانيستبَس دُرشتي كه در وي آسانيست
گرچه پيكان غم جگر دوزِستدَرِع «2» صبر از براي اين روزست
گوهر نيك خود ز عِقد مريزوانكه بد گوهر است از او بگريز هفتپيكر
چو خوش باغيست باغ زندگانيگر ايمن بودي از باد خزاني
چه خرم كاخ شد كاخ زمانهگرش بودي اساس جاودانه
از آن سرد آمد اين كاخ دلاويزكه چون جا گرم كردي گويدت خيز
ز فردا و زِ دِي كس را نشان نيستكه رفت آن از ميان، وين در ميان نيست
يك امروز است ما را نقد ايامبرو هم اعتمادي نيست تا شام
بيا تا يك دهن پرخنده داريميك امشب را به شادي زنده داريم بهطوريكه در اشعار نظامي برميآيد، اكثر داستانهاي او چون خسرو و شيرين و ليلي مجنون، اشعار بزميست كه با نغمههاي دلكش خوانندگان و نواي دلنشين سازندگان در درگاه سلاطين و امرا خوانده ميشده، براي اطلاع علاقهمندان، نمونهاي چند از دستگاههاي موسيقي آن دوران را ذكر ميكنيم: 1- گنج باد آورد 2- گنج گاو 3- گنج سوخته 4- شادروان مرواريد 5- تخت طاقديسي 6- ناقوسي 7- اورنگي 8- حقه طاووسي 9- ماه بر كوهان 10- مشك دانه 11- آرايش و خورشيد 12- نيم روز 13- سبز در سبز ...
در اشعار زير كه در خسرو شيرين آمده، نظامي به هنرهاي خود و موقعيّت ممتازي كه در دستگاه امرا داشته اشاره ميكند:
نصيحتها كه شاهان را بشايدوصيتها كزو دَرها گُشايد
بسي پالودههاي زعفرانيبه شكر خندشان دارم نهاني
گهي چون ابر سان، گريه گشادمگهي چون گل نشاط خنده دادم
سَماعم ساقيان را كرده مدهوشمُغنّي را شده دستان فراموش
شهنشه دست بر دوشم نهادهز تحسين حلقه در گوشم نهاده
______________________________
(1). مشكلي
(2). زره
ص: 445
بعضي از تذكرهنويسان، سن شاعر را در حدود شصت سال ذكر كردهاند؛ در حالي كه از اشعار زير پيداست كه شاعر خوشطبع ما به مرحله پيري رسيده و از ضعف و ناتواني رنج بسيار برده است:
درين چمن كه ز پيري خميده شد كمرمز شاخههاي بقا بعد از اين چه بهره برم
نه سايهاي است ز نخلم نه ميوهاي كس راكه تند باد حوادث بريخت برگ و برم
ز نافه مشكتر آيد پديد و اين عجب استكه نافه گشت عيان از سواد مشك ترم
نشست برف گران بر سرم ز موي سپيدز پست گشتن بام وجود در خطرم
شدم ز ضعف بد انسان كه گرچه سايه به خاكمرا كشند نيابد كسي از آن اثرم
... كمان صفت به دو تا گشت قامتم گوييز بيم تير اجل رفته در پس سپرم ...
بيشتر شهرت نظامي به خمسه يا پنج گنج اوست كه در حدود 28 هزار بيت دارد و عبارتند از مخزن الاسرار، خسرو شيرين و ليلي و مجنون، هفتپيكر و اسكندرنامه.
اسكندرنامه و خسرو شيرين نخست توسط فردوسي طوسي به رشته نظم كشيده شده، و نظامي خود به اين معني اشاره كرده است.
سخنگوي پيشينه داناي طوسكه آراست روي سخن چون عروس
در آن نامه كان گوهر سفته راندبسي گفتنيها كه ناگفته ماند
نگفت آنچه رغبت پذيرش نبودهمان گفت كز وي گزيرش نبود
نظامي كه در رشته گوهر كشيدقلم ديدهها را قلم دركشيد نظامي در داستانسرايي مهارت فراوان دارد و در غالب آثار او نكتههاي تاريخي و اندرزهاي اخلاقي و اجتماعي ميتوان يافت.
وي در شاعري روش خاصي داشت و از ديگر اساتيد چيزي به عاريت نگرفت.
عاريت كس نپذيرفتهامآنچه دلم گفت بگو گفتهام
شعبده تازه برانگيختمهيكلي از قالب نو ريختم در اشعار زير شاعر، مردم را به فعاليت اجتماعي و مقاومت در برابر بيدادگران فرا ميخواند و خلق را از تحمل ظلم و زور كه دشمن مقام و حيثيت انساني است برحذر ميدارد.
تا چند چو يخ فسرده بودندر آب چو موش مُرده بودن
چون گل بگزار نرمخوئيبگذر چو بنفشه از دوروئي
جائي باشد كه خار بايدديوانگئي به كار بايد
ص: 446 كُردي خركي به كعبه كُم كرددر كعبه دويد و اشتلم «1» كرد
كاين باديه را رهي دراز استگم گشتن خر زمن چه دراز «2» است
اين گفت و چو گفت باز پس ديدخر ديد و چو ديد خر، بخنديد
گفتا خرم از ميانه كم بودو ايا فتنش، با اشتلم بود
گر اشتلمي نميزد آن كردخر ميشد و بار نيز ميبرد
بيشير دلي بسر نيايدوز گاودلان هنر نيايد
پائين طلب خسان چه باشيدست خوش ناكسان چه باشي
گردن چه نهي به هر قضائيراضي چه شوي به هر جفايي «2»
چون كوه بلند پشتئي كنبا نرم جهان دُرُشتي كن
چون سوسن اگر حرير بافيدُر دي خوري از زمين صافي
خواري خِلَلِ دَروني آردبيدادِكشي زبوني آرد
ميباش چو خوار حَربه بر دوشتا خَرمن گل كِشي در آغوش
نيرو شكن است حيف و بيداداز حيف بميرد آدمي زار
مدينه فاضله در ادبيات فارسي در جستجوي عدالت اجتماعي
«آبالد برف» پژوهنده روس با استفاده از تتبعات استاد فقيد پروفسور برتلس، از جامعه خيالي يا مدينه فاضلهيي كه نخست نظامي و سپس جامي از آن سخن گفتهاند ياد كرده و در مقام مقايسه انديشهي ايندو شاعر باهم برآمده است. نظامي گنجوي ضمن سرگذشت اسكندر از مدينه فاضلهيي كه در آن آزادي و همكاري و تعاون عمومي و تساوي اقتصادي حكومت ميكند سخن ميراند:
... چو عاجز بُوَد يار، ياري كنيمچو سختي بود، رستگاري كنيم
ور از ما كسي را زياني رسدوز آن رخنه ما را نشاني رسد
بر آريمش از كيسه خويش كامسَرِ مايه خود كنيمش تمام
______________________________
(1). داد و فرياد
(2). ظلم
ص: 447 ندارد ز ما، كَس مال بيشهمه راست قسميم در مال خويش
شعاريم خود را همه همسراننخنديم بر گريه ديگران
ز دزدان نداريم هرگز هراسنه در شهر شحنه نه در كوي پاس به اين ترتيب ميبينم كه تصوير مدينه فاضله تنها كار افلاطون، توماس مور و بيكن و ديگر صاحبنظران و سوسياليستهاي خيالپرداز غرب نيست، بلكه نظامي نيز در قرن ششم هجري در راه تصوير چنين جامعهيي رنج برده و افكار جالبي ابراز كرده است.
در مدينه فاضلهيي كه نظامي از آن سخن ميگويد، افراد جامعه بايد پاك و پرهيزگار باشند و كساني كه پاي خود را از دايره عدل و انصاف بيرون گذارند از مدينه طرد ميشوند.
كسي گيرد از خلق با ما قراركه باشد چو ما پاك و پرهيزگار
چو از سيرت ما دگرگون شودز پرگار ما زود بيرون شود لشكريان نيز نبايد از قدرت نظامي خود سوء استفاده كنند و به اموال مردم دستدرازي نمايند:
ز لشكر يكي دست بر زد فراخكز آن ميوه برگشايد ز شاخ
نچيده يكي ميوه تر هنوزز خشكي تنش چون كمان گشت كوز
سواري دگر گوسفندي گرفتتبش كرد وز آن كار پندي گرفت
اگر گرگ بر ميش ما دم زندهلاكش در آن حال برهم زند
گر از كِشتِ ما كس برد خوشهرسد بر دلش تيري از گوشه نظامي در قلمرو فرهنگ و دانش، علم فقه و دانش طب و پزشكي را سرآمد علوم و معارف دوران خود ميداند:
در ناف دو علم بوي طيب استوان هردو فقيه يا طبيب است
ميباش طبيب عيسوي هشاما نه طبيب آدمي كش
ميباش فقيه طاعت اندوزاما نه فقيه حيلتآموز
نظم ارچه به مرتبت بلند استآن علم طلب كه سودمند است
در شعر مپيچ و در فن اوچون اكذب اوست احسن او
زين فن مَطلب بلند ناميكان ختم شده است بر نظامي
ص: 448
جالب توجه است كه حدود 8 قرن پيش، نظامي نسل جوان را به فراگرفتن علوم مثبت و سودمند به حال خلق، چون پزشكي و طبابت و فقاهت و كسب ديگر دانشهاي ضروري و كارساز، دعوت ميكند و آنان را از شاعري به قصد مديحهسرايي كه عملي مذموم و گمراهكننده است برحذر ميدارد.
كم گوي و گزيده گوي چون دُرتا زَ اندك تو جهان شود پُر
يك دسته گل دماغپروراز خرمن صد گياه بهتر
گستاخ سخن مباش با كستا عذر خطا نخواهي از كس
كس را بخود از رُخ گشودهگستاخ نكن نيازموده «1»
هرجا كه قدم نهي فراپيشباز آمدن قدم بينديش
ظهير فاريابي
ابو الفضل طاهر بن محمد، متخلص به ظهير در فارياب (در نزديكي بلخ) تولد يافت و به سال 598 ه. ق در تبريز درگذشت؛ ظهير از شعرا و فضلاي قرن ششم و در بسياري از زمينههاي فرهنگي عصر خود، مخصوصا در نجوم دست داشت، در عالم شاعري مردي موفق و كامروا نبود، به اصفهان و آذربايجان و چند نقطه ديگر در جستجوي ممدوحي فرهنگپرور كه طالب شعر و خواهان فضل و كمال او باشد سفر كرد ولي به نتيجه مطلوب نرسيد، لاجرم در پايان عمر از ملازمت شهرياران روي برتافت و به زهد و عبادت پرداخت، در پيرامون مراتب فضل خويش ميگويد:
كمال دانشِ من كور ديد و كر بشنيدبه نظم و نثر چه در پارسي چه در تازي
برون ز حكمت و انواع آنكه در هر بابمرا رسد كه كنم با فلك همآوازي *
ركُنهاي سرير دانش منهمچو اركان عالمست چهار
تازي و پارسي و حكمت و شرعايندو اشعار دارم آندو شعار جاي شگفتي است كه اين شاعر مديحهسرا، باهمه تلاشهايي كه در دوران حيات براي كسب مال و جاه انجام داده، وضعي اسفانگيز داشته است، چنانه خود گويد:
______________________________
(1). مراد و منظور نظامي اين است كه، انسانها در زندگي اجتماعي نبايد چندان گستاخ و تندخو باشند كه موجب رنجش و ناراحتي مردم شوند و نه آنقدر متواضع (و رخ گشوده) كه ديگران از حلم و تسليم آنان سوء استفاده كنند.
ص: 449 دور نگر، كاندرو چو من كسي از چرخدر پي ترتيب خورد و خواب نيامد «در ميان قصيدهسرايان زبان فارسي، ظهير يكي از چهرههاي برجسته به شمار ميرود و همواره در ترجيح ميان او و انوري بين سخنسنجان اختلاف بوده است، و هريك طرفداراني داشتهاند، و حتي در قرن هفتم ه. ق اين كار به استفتا و اظهارنظر كشيده است و از مجد الديّن همگر درباره شعر او و انوري نظر خواستهاند، و مجد همگر، انوري را بر او ترجيح داده است، علت اينكه او را با انوري در يك سطح قرار داده و باهم سنجيدهاند گويا نزديكي شيوه بيان و مراتب فضل و شيوه خيالپردازي ايندو سراينده است. ديوان ظهير چندينبار در ايران به چاپ رسيده است. «1»»
جمال الدين اصفهاني
جمال الدين عبد الرزاق اصفهاني، در اصفهان متولد شد (فوت 588 ه. ق) و در دوره نوجواني يكچند به زرگري و نقاشي دل بست ولي ديري نگذشت كه به فرهنگ و دانش روي آورد و از دكان، رخت به مدرسه كشيد و در عالم شعر و شاعري، نام و نشاني كسب كرد؛ از اصفهان به آذربايجان و از آنجا به شهر گنجه روان شد و در وصف آب و خاك اين خطّه چنين گفت:
چو شهرِ گنجه اندر كُلّ آفاقنديدستم حقيقت در جهان خاك
كه رنگ خلد و بوي مشك داردگلابش آب باشد زعفران خاك شاعر در دوران حيات از درد چشم و لكنت زبان رنج ميبرد، چنانكه خود گويد:
گويند كَج زبانم كَجِ باش گوزبانچون هست در معاني و در لفظ استوا
طَرفِ كلاهِ خوبان خود كَج نكوترستابروي زلف دلبر كج بهتر و دوتا وي برخي از سلاجقه عراق و بعضي از امراي آل باوند مازندران و برخي از روساي آل خجند و آل صاعد اصفهان را مدح گفته و با شاعران معاصر خود چون خاقاني، انوري و وطواط مشاعره و مكاتبه داشته است:
اشرف و وطواط و انوري سه حكيمندكز سخن هرسِه شُد شكفته بهارم و در بيت زير خود را با خاقاني و «مجير» مقايسه ميكند:
ولي به شعر گر افزون نِيَم ز خاقانيبهيچ حال تو داني كه كم نيم، زمجير
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، ج 2، ص 1648.
ص: 450
در شعر و شاعري به سبك شعراي معاصر نظر داشته، چنانكه انوري ميگويد:
حَبّذا بزمي كزو هردم دگرگون زيوريآسمان بر عالمي بندد زمين بر كشوري و جمال الدين با اقتفا و پيروي از روش او در توصيف مناظر گوناگون بهاري چنين ميگويد:
اينك اينك نوبهار آورد بيرون لشكريهريكي چون نوعروسي در دگرگون زيوري
گر تماشا ميكني برخيز كاندر باغ هستباد چون مشاطهاي و باغ چون لعبتگري
از هر آنجانب كه روي آرد ز بس نقش بديعجبرئيل آنجا بگسترداست گويي شهپري
لعبتان باغ پنداري ز فردوس آمدندهريكي در سر كشيده از شكوفه چادري
آسمان بر فرق نرگس دوخت شش تركي كلاهبوستان در پاي سوسن ريخت هم سيم وزري
پَرّ طوطي گشت گويي جامه هر غنچهچشم شاهين گشت گويي ديده هر عبهري
باد اندر آب ميپوشد بهر دم جوشنيخاك از آتش نهد بر فرقِ لاله مغفري
هست هر شاخي به زيبايي كنون چون طوطئيهست هر حوضي به زيبايي كنون چون كوثري
لاله و نرگس نگر در باغ سرمست آمدهبر سر اين افسري و بر كف آن ساغري ديوان شاعر قريب بيست هزار بيت است؛ و ابيات زير انتخابي است از قصيده معروف وي در انتقاد از اوضاع اجتماعي و مشكلات و نابسامانيهايي كه مردم در اواخر قرن ششم هجري با آن مواجه بودند:
الحَذَر اي غافلان زين وحشتآباد الحَذارالفرار اي عاقلان زين ديو مردم الفرار
ص: 451 اي عجب دِلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملولزين هواهاي عَفِن زين آبهاي ناگوار
عرصِه نادلگشا و بقعه نادلپسندقرصهاي ناسودمند و شربتي ناسازگار
مرگ در وي حاكم و آفات در وي نااميدكام در وي ناروا، راحت در او ناپايدار
ماه را ننگ محاق و مهر را نقص كسوفخاك را عيب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصمجهل را بر دست تيغ و عقل را برپاي خار
نرگسش بيمار بيني لالهاش دلسوختهغنچهاش دلتنگ يابي و بنفشه سوگوار
اي تو محسود فلك هم آز را گشتي اسيروي تو مسجود مَلك هم ديو را گشتي شكار
تو چنين بيبرگ، در غربت بخواري تن زدهوز براي مقدمت روحانيان در انتظار
بودهاي يك قطره آب، و پس شوي يك مشت خاكدر ميانه چيست اين آشوب و چندين كارزار (رياض العارفين، چاپ اول، ص 174 و 175)
ناگفته نماند كه كمال الدين اسماعيل شاعر معروف فرزند جمال الدين عبد الرزاق اصفهاني است.
ابو الفرج روني
ابو الفرج روني از شعراي نامدار دوره سلجوقي است. وي ابراهيم بن مسعود و پسرش مسعود بن ابراهيم، از شاهان غزنوي را مدح گفته است؛ در محل تولد او بين تذكرهنويسان اختلاف است، بعضي او را از قصبه رونه از توابع لاهور هندوستان دانستهاند و بعضي ديگر محل تولد او را رونه كه قريهاي است در نيشابور، ميدانند. او با مسعود سعد سلمان و انوري معاصر بوده و بعضي از تذكرهنويسان ميگويند: مسعود به سعايت ابو الفرج روني نفي و حبس شده است، ولي ظاهرا اين قول مقرون به حقيقت نيست.
ص: 452
انوري در ضمن قصيدهاي به ارزش ادبي اين شاعر اشاره كرده است:
در متانت خيل اقبالت چو شعر بو الفرجوز عذوبت مشرب عيشت چو نظم فرخي مدايح او معمولا مانند ديگر شعراي اين دوران با تغزل آغاز ميشود:
جشن فرخنده فروردين استروز بازارِ گل و نسرين است
آب چون آتش عود افروز استباد چون خاك عبيرآگين است
باغ پيراسته گلزار بهشتگلبن آراسته حور العين است
برج ثور است مگر شاخ سمنكه گُلَش را شَبِهِ پروين است
در دبستان ز فروغ لالهگويي آتشكده برزين است
بيشه از سبزه و از جوي و درختچون زمين گلي غزنين است
آب، چينيافته در حوض از بادهمچو پرگار حرير چين است انوري شاعر معروف، تتبع اسلوب و شيوه او كرده است و ميگويد:
زندگاني، مجلس عالي، در اقبال تمامچون ابد بيمنتهي باد و چو دولت بردوام
باد معلومش كه من بنده به شعر بو الفرجتا بديدستم ولوعي داشتستم بس تمام
شعر چند الحق بدست آوردهام في مامضيقطعهاي از عمر و زيد و نكتهاي از خاص و عام
چون بدين راضي نبودستم طلب ميكردهامدر سفر وقت مسير در حَضَرگاه مقام
دي همين معني مگر بر لفظ من خادم برفتبا كريم الدين كه هستم در كرم فخر كرام
گفت من دارم يكي از انتخاب شعر اونسخهاي بس بينظير و شيوهاي بس با نظام
عزم دارم كان به روزي چند بنويسم كه نيستشعر او مرغي كه آسان اندرون افتد به دام ابو الفرج روني، مانند ديگر شعراي هوشمند اين دوران از سوانح و اتفاقات غمانگيز اين جهان آزردهخاطر بود، چنانكه گفته است:
گردون ز براي هر خردمندصد شربت جانگَزا در آميخت
گيتي ز براي هر جوانمردهر زهر كه داشت در قدح ريخت
از بهر هنر در اين زمانههر فتنه كه صعبتر برانگيخت
جز آب دو ديده مينشويدخالي كه زمانه بر رخم ريخت
بر اهل هنر جفا كند چرخنتوان ز جفاي چرخ بگريخت ديوان روني حدود چهار هزار و اندي بيت دارد. وي در دوران حيات، با مسعود سعد
ص: 453
كه شاعري خوشقريحه و بلندپرواز بود مناسباتي دوستانه داشته؛ و مسعود، ابو الفرج روني را به استادي ستوده است:
اي خواجه بو الفرج نكني يادِ منتا شاد گردد اين دلِ ناشادِ من
داني كه هست بنده آزاد توهركس كه هست بنده آزاد من
ماندم بدانكه هستم شاگرد توشادم بدينكه هستي استاد من
مانا، نه اگهي تو، كه باران اشكاز بُن همي شويد بنياد من در جاي ديگر در مقام و ارزش اشعار او ميگويد:
خاطر خواجه بو الفرج به درستگوهر نظم و نثر را كان «1» گشت
ذهن باريكبين و دورانديشسخن او بديد و حيران گشت در اشعار زير، ابو الفرج، استادي و قدرت خود را در وصف طبيعت و زيبائيهاي آن آشكار ميكند:
نوروز جوان كرد بدل پير و جوان راايام جواني است زمين را و زمان را
هرسال در اين فصل برآرد فلك از خاكچون طبع جوانان جهاندوست جهان را
گر شاخ نوان بود ز بيبرگي و بيبرگاز برگ نوا داد قضا شاخ نوان «2» را
بگرفت شكوفه بچمن برگذر باغچونان كه ستاره گذرد كاهكشان را
آن غنچه گل بين كه همي نازد بر باداز خنده دُزديده فروبسته دهان را ابو الفرج گاه در اشعار خود افكار شاعرانه را با انديشههاي فلسفي درآميخته است.
شايد انوري به همين مناسبت به بزرگي مقام فرهنگي او اعتراف كرده و در آوردن افكار فلسفي در شعر، از وي پيروي كرده است.
وفات روني در اواخر قرن ششم يا اوايل قرن هفتم روي داده است. «3»»
خاقاني شيرواني
افضل الدين بديل بن علي خاقاني از شعرا و سخنگويان نامي ايران است كه در حدود 520 هجري در شيروان متولد شد،
______________________________
(1). كان: معدن
(2). نالان
(3). مباحثي از تاريخ ادبيات ايران از بديع الزمان فروزانفر، به اهتمام عنايت اله مجيدي، ص 286.
ص: 454
لقب او حسّان العجم است و خود در تحفة العراقين گفته است:
چون ديد كه در سخن تماممحَسّانِ عجم نهاد نامم اما لقب ديگر او افضل الدين است و معاصران، وي را بهمين لقب خواندهاند چنانكه امام مجد الدين گفته است:
افضل الدين امام خاقانيتاجدار ممالك سخن اوست او خود نام خويش را بديل گفته و در بيتي چنين آورده است:
بدل من آمدم اندر جهان سنايي رابدين دليل پدر، نام من بديل نهاد پدر او نجيب الدين علي مروي شغلش درودگري و نجّاري بود و خاقاني بارها در اشعار خود به حرفه و هنر درودگري او اشارت كرده است:
از سوي پدر دُرود گرم داناستاد سخنتراش دوران تحفة العراقين
جدّ او جولاهه «1» و مادرش نسطوري «2» و طباخ بود كه بعدا مسلمان شد:
هستم ز پي غذاي جانورطبّاخ نسب ز سوي مادر
نسطوري موبدي نژادشاسلامي و ايزدي نهادش
بگريخته از عتاب نسطورآويخته در كتاب مسطور
كدبانو بوده چون زليخابَرده «3» شده باز يوسفآسا عمش كافي الدين عمر بن عثمان، مردي طبيب و فيلسوف بود و خاقاني تا بيست و پنج سالگي در پناه حمايت او تربيت گرديد و بارها از بزرگواري او ياد كرده و آن مرد فيلسوف نيكنهاد را ستوده است و نيز چندي از تربيت عم خود وحيد الدين عثمان، برخوردار بوده است، با اينكه در نزد عم و پسر عم خود، انواع علوم ادبي و حكمي را آموخته بود چندي نيز در خدمت ابو العلاء گنجوي، شاعر بزرگ معاصر خود، كسب فنون شاعري نمود؛ ابتدا عنوان شعري او حقايقي بود ولي پس از آنكه به خدمت خاقان منوچهر معرفي شد، لقب خاقاني بر او نهادند، در دربار شروانشاهان صلتهاي گران نصيب او شد، ولي پس از چندي از اقامت در آن حدود ملول شد و راه خراسان و دربارهاي شرقي را پيش گرفت.
______________________________
(1). بافنده نسّاج
(2). يكي از فرق مسيحيّت
(3). غلام
ص: 455
عاقبت از راه عراق به جانب ري رفت، در همان ايام خبر حمله وحشيانه غُزان بر خراسان و حبس سنجر به او رسيده و در نتيجه از ادامه سفر بازماند و بار ديگر به شروان روي نمود. خاقاني خود به اين تحولات و دگرگونيهاي سياسي و اجتماعي اشاره ميكند:
آن مصر مملكت كه تو ديدي خراب شدو آن نيل مَكرِمَت كه شنيدي سراب شد
گردون سَرِ محّمد يحيي به باد دادمحنت رقيب سنجر مالك رقاب شد
آن كعبه وفا، كه خراسانش نام بوداكنون به پاي پيل حوادث خراب شد و در پايان با تألم و تاثر بسيار ميگويد:
... در حبس گاه شروان با درد دل بسازكان درد راه توشه يوم الحساب شد اما چيزي از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت كه به قصد حج و ديدن امراي عراقين اجازت سفر خواست و در زيارت مكه اشعار غرّائي گفت در مراجعت از اين سفر به زيارت المقتفي خليفه عباسي رسيد، و خليفه از او خواست شغل دبيري را در دستگاه خلافت بپذيرد ولي او از قبول كار ديواني خودداري كرد، در جريان اين سفر، خاقاني كاخ مداين را كه روزي جولانگاه شهرياران ساساني و مركز سياست شرق بود ميبيند و قصيدهاي حماسي آميخته بااحساس و تاثر فراوان درباره آن كاخ ويرانه به رشته نظم ميكشد كه يكي از شاهكارهاي نظم فارسي است. و ما قسمتي از آن قصيده تاريخي را نقل ميكنيم: «1»
هان اي دل عبرتبين از ديده نظر كن هانايوان مدائن را آيينه عبرت دان
يك ره ز لب دجله منزل به مدائن كنوز ديده دوم دجله بر خاك مدائن ران
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گوئيكز گرمي خونابَش آتش چكد از مژگان
بيني كه لب دجله چون كف به دهان آردگويي زِ تَفِ آتش لب آبله زد چندان
از آتش حسرتبين بريان جگر دجلهخود آب شنيدستي كاتش كندش بريان
... تا سلسله ايوان بگسست مدائن رادر سلسله شد دجله چون سلسله شد پيمان
گهگه بزبان اشك آواز ده ايوان راتا بو كه بگوش دل پاسخ شنوي ز ايوان
دندانه هر قصري پندي دهدت نونوپند سر دندانه بشنو ز بُنِ «1» دندان
گويد كه تو از خاكي ما خاك توايم اكنونگامي دو سه برمانه و اشكي دو سه هم بِفشان
______________________________
(1). دقت، صميميّت
ص: 456 از نوحه جُغد الحق مائيم به دردسراز ديده گلابي كن درد سرما بفشان
آري چه عجب داري كاندر چمن گيتيجغدست پي بلبل نوحه است پي الحان
ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر مابر قصر ستمكاران گويي چه رسد خذلان «1»
... بر ديده من خندي كاينجا ز چه ميگريدگريند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
... اين هست همان ايوان كَز نقش رُخ مردمخاكِ درِ او بودي ديوارِ نگارستان
اين است همان درگه كو را ز شهان بوديديلم «2» ملك بابِل هند و، شَهِ تركستان
از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نهزير پي پيلش بين شهمات شده نعمان
مست است زمين زيرا خورده است بجاي ميدر كاسه سَرِ هرمز خون دل نوشروان
كسري و ترنج زر، پرويز و بِهِ زرينبر باد شده يكسر، با خاك شده يكسان
پرويز بهر يومي زرين تره آورديكردي ز بساط زر زرين تره را بستان
... گفتي كه كجا رفتند آن تاجوران اينكز ايشان شكم خاك است آبستن جاويدان
... خون دل شيرين است آن مي كه دهد رَز «3» بُنزاب و گل پرويز است آن خون كه نهد دهقان
چندين تن جَبّاران كاين خاك فروخوردستاين گرسنه چشم آخر هم سير نشد ز ايشان
... خاقاني از اين درگَه دريوزه عبرت كنتا از در تو زان پس، دريوزه كند خاقان
... هركس بَرَد از مَكّه سَبحه ز گِلِ حَمزهپس تو ز مدائن بر تسبيح گِلِ سَلمان
اين بحر بصيرتبين بيشربت از او مگذركز شط چنين بحري لب تشنه شدن نتوان خاقاني پس از بازگشت از كاخ مدائن، روي به اصفهان آورد و از آنجا راهي شروان شد، ليكن ميان او و شروانشاه بهعلت نامعلومي كه شايد سعايت ساعيان «4» بوده است، كار به نقار و كدورت كشيد و سرانجام به حبس افتاد و پس از مدتي قريب به يكسال به شفاعت عزّ الدوله نجات يافت. در اين دوران، خاقاني چند قصيده حبسيّه زيبا سروده كه در ديوانش ثبت است؛ در شروان، فرزندش رشيد الدين كه نزديك بيست سال داشت، درگذشت و پس از او مصيبتهاي ديگري چون مرگ همسر روي داد و بر تألمات روحي او افزود، در مصيبت فرزند خود گويد:
دريغ ميوه عمرم رشيد كز سرپايبه بيست سال برآمد به يك نفس بگذشت
______________________________
(1). شكست
(2). غلام و بنده
(3). انگور
(4). بدگويان
ص: 457 مرا ذخيره همين يك رشيد بود از همه عمرنتيجه شب و روزي كه در هَوَس بگذشت سپس در سوك مرگ همسر ميگويد:
پسر داشتم چون بلند آفتابيز ناگَه به تاري مَغاكش «1» سپردم
به درد پسر مادرش چون خروشدبه خاك آن تن دردناكش سپردم
يكي بكر چون دختر نعش بودمبه روشندلي چون سماكش سپردم
بماندم من و ماند عبد المجيديوديعت به يزدان پاكش سپردم خاقاني نسبت به شهر شروان علاقه فراوان داشت چنانكه گويد:
عيب شروان مكن كه خاقانيهست از آن شهر كابتداش شر است
عيب شهري چرا كني به دو حرفكاوّل شرع و آخر بَشر است سال وفات شاعر به قول دولتشاه 582 و آن را به اعداد ديگر نيز نقل كردهاند؛ چون خاقاني درگذشت، نظامي گنجوي شاعر معروف در رثاي او گفت:
همي گفتم كه خاقاني دريغا گوي من باشددريغا من شدم آخر دريغا گوي خاقاني علاوهبراين، خاقاني با رشيد الدين و طواط و فلكي شرواني معاصر بوده و باهم روابطي گاه خصمانه و زماني دوستانه داشتهاند؛ شاهكار خاقاني، تحفة العراقين است وي يكي از بزرگترين شاعران قصيدهسراي ايران بشمار ميرود.
در سخن خاقاني، استعارات و تعبيرات مبتكرانه فراوان است، معمولا شاعر قبل از ورود به مقصود، تغزلي و تشبيبي به كار ميبرد و با تصوير طلوع آفتاب و ظهور مهر و نقاشي مناظر دلپذير طبيعت، قدرت طبع خود را آشكار ميكند:
دست صبا برفروخت مشعله نوبهارمشعله داري گرفت كو كبه شاخسار
ز آتش خورشيد شد نافه شب نيم سوختقوت از آن يافت روز خوشدم از آن شد بهار
خامه ما نيست طبع چهرهگشاي جهاننايب عيسي است ماه رنگ رز شاخسار در خطابهاي كه در توصيف طبيعت و آفتاب سروده، از محروميتهاي خود در زندان ياد ميكند:
اي مُهرِ دهان روزهخوارانجانداروي علت بهاران
______________________________
(1). گور
ص: 458 زر باشي و ناگشاده گنجيتب داري و ناكشيده رنجي
روشن به تو چشم شاه و درويشجود تو ز فيض آسمان بيش
آن نور كه بيدريغ بارياز خاقاني دريغ داري
اين شيوه نه شرط دوستانستاين سنت و فعل دشمنانست
نه همنفسي، نفس گشايمنه خوش سخني هوس زدايم
... بر روزن من نتابي از خشمنه در دل من ز غرفه چشم
نيني غلطست هرچه گفتمراهِ هَوَسَست هرچه سُفتم
صبحست سوي تو عذر خواهمصبحست شفيع اين گناهم
صبح آينهدار تازهروي استصبح از سَرِ صدق راستگويست خاقاني به شعراي نامدار قبل از خود چون رودكي و عنصري نظر داشته و به شيوه آنان شعر گفته است و گاه خود را برتر از آنان شمرده است:
بديهه همي بارم از خاطر اين دُركز او سمعها بحر عمان نمايد
از اين شعر خجلت رسد عنصري راوگر عنصري جان جانان نمايد و در پاسخ كسانيكه قدرت شعري عنصري را به رخ او ميكشيدهاند چنين ميگويد:
به تعريض گفتي كه خاقانياچه خوش داشت نظم روان عنصري
بلي شاعري بود صاحبقرانز ممدوح صاحبقران عنصري
ز معشوق نيكو و ممدوح نيكغزلگو شد و مدحخوان عنصري
جز از طرز مدح و طراز غزلنكردي ز طبع امتحان عنصري
شناسند افاضل كه چون من نبودبه مدح و غزل دُرفشان عنصري
كه اين سِحر كاري كه من ميكنمنكردي به سحر بيان عنصري
زِ «دَه» شيوه كان حيلت شاعر استبه يك شيوه شد داستان عنصري
مرا شيوهه خاصِ تازه است و داشتهمان شيوه باستان عنصري
نه تحقيق گفت و نه وعظ و نه زهدكه حرفي ندانست از آن عنصري
نبود است چون من گه نظم و نثربزرگ آيت و خردهدان عنصري
به نظم چو پروين و نثر چو نقشنبود آفتابِ جهان عنصري
اديب و دبير و مُفسّر نبودنه سحبان يعرب زبان عنصري خاقاني برخلاف شعرايي چون ناصر خسرو، سنائي و خيام به مسائل فلسفي و مشكلات اجتماعي دوران خود توجه نداشت و ميكوشيد معضلات اجتماعي دوران خود
ص: 459
را به ياري عقايد مذهبي حلوفصل نمايد و چنانكه خود گفته حكمت يزداني را برتر از فلسفه يوناني ميداند.
فلسفه در سُخن مياميزيدوانگهي نام آن جَدَل منهيد
وَ حَلِ گمرهي است بر سر راهاي سران پاي در و حل منهيد با اينكه خاقاني، كمابيش شاعري مديحهسرا بوده، گهگاه در اشعار و آثار او مسائل اخلاقي نيز مطرح ميشود. از جمله ميگويد:
بترس از بَدِ خَلق خاقانياو ليكن ز بد ده امان خلق را
وفا، طبع گردان و ايمن مباشز غدري كه طبع است آن خلق را
دروغي مران بر زبان و مدانكه صِدقي بُوَد بر زيان خلق را
در افكار خلق آشكارا شودقضايي كه آيد نهان خلق را
بَدِ خَلق هر چت فزونتر رَسَدنكويي فزونتر رسان خلق را در جاي دگر گويد:
كيست ز اهلِ زمانه خاقانيكه تو، اهل و فاش پنداري
دوستي كز سَرِ غَرض شد دوستهان و هان تا كه دوست نشماري
خواجه گويد كه دوستدار توامپاسخش ده كه دوست چون داري
تا عزيزم مرا عزيز كنيچو شدم خوار، خوار انگاري در جاي ديگر در توصيف خصوصيات اخلاقي خود ميگويد:
منكه خاقانيم اين مايه صفا يافتهامكه به دل در حق بدخواه شدم نيكي خواه
چون شوم سوخته از خاميِ گفتارِ بدانبه نكوكار پناه آرم و او هست پناه
كه نگويم مكافاتِ بديشان بَدِ كسليك گويم كه مرا از بَدِشان دار نگاه در يكي از قصايد خود، خطاب به متملقان و چاپلوسان، از استغناي طبع و بينيازي خود ياد ميكند:
مرا كشتزاريست در طينت دلكه حاجت به حوا و آدم ندارم
به پيش كس از بهر يك خنده خوشقد خويش چون ماه نو، خم ندارم
... دهان خشك و دل خستهام ليك از كستمناي جلاب و مرهمِ ندارم
به پازهر كس ننگرم گرچه برخوانيكي لقمه بيشربت سم ندارم غير از خاقاني كه از آثار و افكار او سخن گفتيم، در قرن ششم شعرا و گويندگان ديگري، چون اثيراخسيكتي از فرغانه و مجيد الدين بيلقاني و فلكي شرواني در سرزمين آذربايجان ظهور كردند كه كارشان مديحهسرايي بود و برخلاف سنايي و ناصر خسرو
ص: 460
هيچگونه هدف مُشخّص سياسي و اجتماعي و اخلاقي را دنبال نميكردند، از اشعار فلكي فقط هزار و دويست بيت چاپ و منتشر شده است.
اشعار زير نمودار هنر شاعري اوست:
تارست شعلهشعله رُخ دلبرم ز تابمارست عقدهعقده دو زلفش بر آفتاب
چون نافهنافه مشك دو زلفش به رنگ و بووز تودهتوده عنبرتر برده رنگ و آب
زين نافه نافه، نافه مُشك اندر اهتمامزان تودهتوده، توده عَنبِر در اكتساب اين صنعت تكرار را پيش از فلكي، برخي از شاعران خراسان چون عسجُدي به كار بردهاند:
باران قطرهقطره همي بارم ابروارهرروز خيرهخيره از اين چشم، سيل بار
زان قطرهقطره، قطره باران شده خجلزين خيرهخيره، خيرهدل من زِ هِجر يار ديگر از اشعار دلنشين فلكي، قصيدهايست كه در فراغ يار سروده است:
سودا، زَدِه فراغ يارمبازيچه دست روزگارم
ناچيده گلي زِ گُلبُن وصلصدگونه نهاد هجر خارم
بيآنكه شراب وصل خوردماز شربت هجر در خمارم
انديشه دل نميگذارديك لحظه مرا كه دم برآرم
از بهر خداي را نگوئياي دل كه ز دست تو چه دارم
... اين جامه صبر چند پوشموين تخم اميد چند كارم
كارم همه انتظار و صبر استمن كشته صبر و انتظارم
دل دادم و رفت دلنوازمغم دارم و نيست غمگسارم
عيد آمد و شد جدا ز من يارعيدم چه بُوَد چو نيست يارم به حكايت اشعاري كه در دست داريم، اثيراخسيكتي با مجيد بيلقاني رقابت ميكرد و يكديگر را هجا ميگفتند، تاريخ وفات اخسيكتي را بين 570 و 571 قيد كردهاند؛ اخسيكتي از قصيدهپردازان طراز اول بود و درآوردن التزامات مشكل و نقل معاني دشوار مهارت بسيار نشان داده است، اشعار او مصنوع و مطبوع و ديوانش به طبع رسيده است. «1»»
______________________________
(1). دكتر شفق، تاريخ ادبيات ايران، صفحه 228 به بعد. (به اختصار)
ص: 461
مجيرُ الدين بيلقاني
مجير الدين نيز از گويندگان آذربايجان است كه ارسلان ابن طغرل از سلجوقيان عراق و اتابك ايلدوگوز را مدح گفته؛ روابط مجير الدين با قزل ارسلان از اتابكان فارس، در ابتدا بسيار خوب بود ولي بعد به علتي، دو شاعر ديگر يعني اثير الدين اخسيكتي و جمال الدين اشهري را به دربار خود جلب كرد و آنان را به مجير برتري داد، چنانكه وي در قصيدهاي كه به اين مطلع است:
شاها بدان خداي كه آثار صُنع اوجانبخشيُ و جوددهي بندهپروريست به اين معني اشاره كرده و گفته است:
گفتند كرد شاه جهان از «اثير» يادوز اشهري كه پيشه او مدح گستريست
داند خدايگان كه سخن ختم شد به منتا در عراق صنعت طبع سخنوريست بيلقاني با اينكه شاعري درباري بوده، در اثر مناظره و معارضه با ديگر شاعران و در نتيجه دسيسه بدخواهان و حسودان، دستخوش مشكلات فراوان شده است. قصيده زير معرّف زندگي پرماجراي اوست:
تا دستخوش جهان شدم مندر دست قناعَتَم مُمَكّن
خود را به هزار فن گسستماز هَمدَمي جهان پر فَن
بيسر بزيم چو مردمِ چشمبا مردمي، از همه جهان من
برپا بزِنم چو مُرغ از اواز دانه دل شدم مُسمّن
محنت شَودَم سِپَر ز محنتكاهَن شود آينه ز آهن
شب دوست از آن شدم كه در شبخورشيد نتابدم به روزن
گر شمع فلك بسازدم قوتچون شمع كنم نواله از تن
حلواي زمانه چون خورم كوخو نيست فشرده از تن من
شادم كه شدست گَردَن دَهراز گوهر نظم من مزيّن «1»
اسماعيل جرجاني
اسماعيل جرجاني از سادات گرگان و از پزشكان بنام ايران است، او غير از دانش طب، در فقه و اصول و ادبيات عرب و علم كلام، اطلاعات فراوان كسب كرده بود، بطوريكه در اصول فقه، كتاب بزرگي بنام تهذيب النظر تصنيف كرد. سالها در جرجان به تدريس فقه اشتغال داشت بهعلت رعايت اصول اخلاقي، مشهور خاص و عام بود، وي مدتي طبيب قطب الدين محمد بن انوشتگين خوارزمشاه و پسرش آتسز بود. شاهكار او ذخيره خوارزمشاهي است كه در سال 504
______________________________
(1). دكتر شفق، تاريخ ادبيات ايران، صفحه 225 به بعد (به اختصار)
ص: 462
هجري به نام قطب الدين محمد نوشت، دو كتاب ديگر او نيز بنام الاغراض الطبيّه و «يادگار» هردو از نظر علوم پزشكي قابل توجه است.
ذخيره خوارزمشاهي در جز و كتب مهم طبي است و مانند كتاب «حاوي» زكرياي رازي و قانون ابن سينا غير از تعاليم طبي كه در آن است بسياري از لغات و تركيبات پزشكي در آن وجود دارد. ذخيره در دوازه كتاب منتشر شده و شامل جميع مباحث طب و تشريح و بهداشت و داروسازي، با ديد و دانش قرون وسطايي است. و در طول عمر دراز خود، آثار فراواني در زمينههاي مختلف دانش بشري تأليف كرد.
نمونهاي از نثر او: مزاج سالهاي عمر و مرگ طبيعي: «عمر مردم بر چهار بخش است:
يك بخش روزگار پروردن و باليدن «1» و فزودن است و اين تا كمابيش پانزده، شانزده سال باشد. و دوم روزگار رسيدگي و تازگي است و اين تا مدت سي سال باشد و درين مدت فزودن و باليدن تمام شود. پس از آن روزگاري اندكست كه بر آن تمامشدگي بماند و اين تا مدت سي و پنج سال باشد و بعضي را تا چهل سال و تا اين روزگار هنوز روزگار جواني باشد. و سيم روزگار كهلي است و كهل را به پارسي «دوموي» خوانند، و درين روزگار بهري «2» از قوّت جواني با وي باشد و اندرين روزگار سستي قوتها پديد ميآيد تا آخر عمري كه ايزد تعالي تقدير كرده باشد، و فضيلت عمر پيري آنست كه بعضي مردمان باشند كه مدت عمر ايشان بتمامي شصت سال رسد و با عمر كودكي و جواني و كهلي برابر آيد و جمله عمر ايشان به صد و بيست سال رسد باذن اللّه عزّ و جلّ.
اما مزاج تن مردم «3» اندر سالهاي طفلي و كودكي و نارسيدگي «4» تا نزديك روزگار رسيدن «5» گرم و تر باشد و از نزديك سالهاي رسيدن تري كمتر شود و گرمي برحال خويش باشد تا آخر سالهاي جواني. پس اندر روزگار جواني مزاج او گرم و خشك باشد، و اين گرمي كه جواني را باشد همان گرمي است كه اندر طفلي و كودكي بوده باشد. ليكن اندر روزگار كودكي به سبب بسياري تري آن چندان گرمي كه هست ننمايد. لكن چون به سالهاي جواني رسد آن تريها بعضي خرج شده باشد لكن به قياس با كودكي گرم و خشك باشد و به قياس با پيري گرم باشد از بهر آنكه اندر طفلي تري مادرزادي فزون باشد. و از پس
______________________________
(1). رشد كردن
(2). قسمتي
(3). آدمي، انسان.
(4). نابالغي.
(5). بلوغ
ص: 463
سي و پنج سال كه گرمي كمتر شود تا چون به روزگار كهلي رسد گرمي و تري هردو بسيار كمتر شده باشد و از پس شصت سالگي كه به روزگار پيري رسد باقي گرمي و تري اصلي همچنان كمتر ميشود تا آخر عمر. اين بود بخشي از نظرات او كه چندان ارزش علمي ندارد.» «1»
محمد ميهني
يكي از منشيان و مترسلان اواخر قرن پنجم و آغاز قرن ششم هجري، محمد بن عبد الخالق ميهني است كه از شرح احوال و چگونگي تحصيلات او اطلاعي نداريم، آنچه مسلم است اينكه وي كتاب پرارزشي به نام دستور دبيري تاليف كرد كه خوشبختانه به سال 1962 به اهتمام عدنان صادق ارزي در آنكارا تصحيح و منتشر شده است. اين كتاب چنانكه از نام آن پيداست از آداب و مقدمات صناعت دبيري بحث ميكند و به داوطلبان فراگرفتن اين رشته طرز استفاده از وسايل كار چون قلم، و دوات و كاغذ و راه و رسم كتابت حروف و نقطه و اعراب و طرز تنظيم نامه را برحسب موقعيت اجتماعي مخاطب، و با توجّه به سنت و آئيني كه در آن روزگار جاري بوده ميآموزد و تعليمات و آموزشهاي لازم را به منشيان و مترسّلان داده و براي هرنوع مكاتبه نمونهيي آورده است.
بااينكه زمان كتابت اين اثر معين نيست، صاحبنظران با توجه به نحوه انشاء و لغات و اصطلاحاتي كه مؤلف بكار برده، تاريخ تاليف آن را در اواخر قرن پنجم ميدانند.
نسخه موجود دستور دبيري در سال 585 نوشته شده و يكي از نسخ گرانبهاي نثر قديم فارسي است اينك نمونه انشاء مصنوع و پرتكلف او را ميآوريم:
وصف اشتياق
محمد ميهني در كتاب خود نمونه اقسام مختلف از نامهها را بنابر روش آن روزگار نوشته و بهعنوان سرمشق مترسلان در كتاب خود آورده است. اينك نمونهيي از نامههاي اشتياق و جواب آن درينجا نقل ميشود.
«خدمتكار مجلس شريف نهچندان اشتياق دارد به ديدار ميمون و طلعت همايون كه زفان و قلم به كنه «2» آن رسد و شرح بيان داد آن دهد، و شب و روز آن جمال جهانافروز نصيب ديده و مثال خيالست و آن فر فرخنده انيس خاطر و سمير «3» ضمير، و همه آرام دل و
______________________________
(1). نقل از ذخيره خوارزمشاهي، چاپ دانشگاه تهران.
(2). غور و پايان
(3). داستانگزار، افسانهگو.
ص: 464
سكون خاطر از تذكّر آن عيش خرّم است كه در آن چندروز ربوده بمشاهدت عالمآراي آن مجلس داشت كه بحقيقت غرّه «1» عمر و عنوان مسرّتها بود. اميد بصنع «2» باري تعالي فسيح «3» است كه عهد آن خدمتكار بدان سعادت تازه گرداند و اين خستگي فراق را به روح «4» ديدار مبارك مرهم رساند؛ انّه وليّ ذلك و القادر عليه.
غلبه اشتياق و تحنّن و فرط نزاع «5» و تعطّش «6» بدان جمال فرحافزاي به جايي رسيد كه وصف واصفان پيرامن آن نرسد و گوينده و نويسنده از شرح آن عاجز آيد. وظايف اوراد خود بر ابتهال «7» مقصور «8» كردهام و باخلاص ميخواهم تا اين نوبت بيدولتي به سرآيد و شاخ اميد ببر آيد و بخت برگشته از درآيد، و از پس اين شب فراق وصال برآيد، مگر حرارت اين اشتياق به برد «9» مؤانست تسكين پذيرد و الم اين نزاع بروح مواصلت شفا ياود «10»، تا انس اين دل خسته بمشاهده كريم «11» موقود و افروخته شود و دواعي «12» حرمان دور و نفور «13» گردد، اللّهم اسمع و استجب.
عهد به سعادت خدمت و ديدار جهانآراي راحتافزاي آن دوست يگانه و برادر يكتا دل و صافي عقيدت بعيد گشتست، و لوعات «14» اشتياق و حرق «15» تشنگي بدان جمال دل افروز بحدّي كشيده كه عبارت به منتهاي آن نرسد و پرواز و هم بر بالاي آن نيارد، و اگرچه درين حرمان گناه بر بخت نمينهم و بزفان اعتراف هجنت «16» تقصير و معرّت «17»
______________________________
(1). پيشاني.
(2). نيكويي كردن
(3). گشاده
(4). صفا، تازگي و بوي خوش، فرصت.
(5). مشتاق شدن و آزمند شدن؛ در فارسي به معني اشتياق بكار ميرود.
(6). تشنه نمودن به تكلف، در فارسي: تشنگي و ميل وافر.
(7). تضرع و زاري كردن.
(8). منحصر.
(9). سرما
(10). يابد
(11). بسيار، فراوان
(12). جمع داعيه بمعني سبب و انگيزه.
(13). رمنده
(14). سوزش درون، رنج و تعب از عشق و از اندوه و بيماري.
(15). سوختن و سوختگي.
(16). قبح و عيب، زشتي.
(17). رسوايي و بيآبرويي، بدنامي.
ص: 465
تشوير «1» بذمّت خود ميپذيرم و تير ملامت و تعيير «2» در جانب خويش ميكشم و لكن همي شناسم كه تدبير سخره تقدير است و سگالش بسته مشيت ايزدي است. «3»
بهاء الدّين منشي
بهاء الدّين محمد بن مؤيد بغدادي، منشي و دبير علاء الدين محمد تكش خوارزمشاه، از نويسندگان بزرگ و نامي ايران و از منشيان زبردست قرن ششم هجري است.
آثار و منشآتي كه از وي به يادگار مانده، نهتنها سرمشق نويسندگان و نامهنگاران زمان شمرده ميشود، بلكه حاوي اطلاعات وسيع و سودمندي از شيوه حكومت و سازمان سياسي و اداري ايران در قرن ششم هجري است. دوران حيات او مشخص نيست، آنچه مسلم است تا پايان حيات سلطان تكش (596 هجري) و محتملا چندي بعد از آن زنده بوده است.
نويسندگان بزرگي چون عوفي و سعد الدين و راويني به مراتب بلاغت او اشاره كردهاند، ولي متأسفانه در آثار گرانقدر او، لغات و اصطلاحات ثقيل عربي و آثار تصنّع و فضلفروشي كاملا هويداست و اين را ميتوان بزرگترين عيب آثار او و پيروان اين مكتب شمرد.
مجموعه منشآت بهاء الدين در كتاب التوسّل الي الترسّل گرد آمده و مشتمل بر حوادث تاريخي و خصوصيات سياسي آن دوران است. استاد بهار ضمن انتقاد از روش نويسندگي او در استعمال لغات عربي مينويسد: «بايد اعتراف كرد كه مقدمه فساد نثر در اين دوره آغاز ميشود و بلاي عام و تطويلات و عبارات بيمغز از اين زمان بر سر نثر زيباي پارسي فرود ميآيد. چيزي كه هست هنوز نويسندگان چيزي از متقدمان در سينه دارند و يادبودي از گذشتگان بر لوح دل مينگارند، ازاينروست كه پختگي و سختگي عبارات و استعمال افعال حقيقي و مجازي، هنوز پديدار مأمول «4» است، ولي پيداست كه قرني يا دو قرن ديگر، دبيران با اين آيين دشخوار چه بلايي بر سر نثر پارسي خواهند آورد و چه بيدادي بر الفاظ و كلمات زبان مادري خود خواهند راند، خاصه كه تتبع ايشان منحصر به اين اسلوب بوده است و به مكتب فصيح قديم كمتر دسترس داشتهاند.» «5»
______________________________
(1). در پارسي به معني شرم، و تشوير خوردن بمعني شرمسار شدن و تشوير دادن يا تشوير كردن به معني سرزنش كردن و شرمسار نمودن.
(2). سرزنش كردن، ملامت كردن.
(3). گنجينه سخن، پيشين، ص 172 به بعد.
(4). مورد تمايل
(5). محمد تقي بهار: سبكشناسي. چ 2، از ص 379 به بعد.
ص: 466
اكنون نمونهاي از نثر ثقيل او را ميآوريم: «... امداد تحيت و وفور آفرين كه از طي آن نسيم نعيم آيد، از توي «1» آن بوي عهد قديم زايد، از كلبه عنا و زاويه غم كه ميگويند دل است، به مرتع مربع كرم ... ميفرستد. يا ليتني كنت معهم فافوز فوزا عظيما. و دور از آن جناب، از دوري آن جناب، چندان انديشه شوخ ديده به من محيط شده است، و چنان صبر كار ناديده مركز خالي گذاشته كه اگرچه دل ميخواهد، خاطر مواتات «2» نميكند كه محافظت عادت قديم بجاي آرم و مراقبت سنت معهود واجب دارم و زندگاني با جمله ادوات و حشوات كه رسم است، ديباچه سخن سازم ... و در هرحال كه هست از آن خدمت فارغ نيستم و همواره ورد زبان دارم:
اي خيل هنر را وثاق باشيآن روز مبادا كه تو نباشي ... در حاليكه شكر باري عز اسمه بر آن واجب است و سپاس ايزد تعالي در آن لازم:
بهرحال مربنده را شكر بهكه بسيار بد باشد از بد بتر اگرچه بدان خدمت نياز بيش دارم، از شرح آن نياز باري بينيازم، چه توان دانست كه در چنين حالتي ... پاداش سپيدكاري سپهر فيروزه كار نيلفام، روز اميدواري و رويبخت من سياه كرده، و چيرهدستي روزگار رنگآميز بخون دل بر رخ به رنگ من بيرنگ زده، و از هر جنس خطرات اضجار در صحن ضمير چون از هرنوع طبقات آدمي در صحراي عرفات، طواف عادت ساخته و سينهاي كه بيت الحرام كرم بود، بيت الاحزان مصايب شده ... بيت:
تا داد فلك، به بند و زندان پندمميگريم و بر كار جهان ميخندم
دل از تن و جان و خانمان بركندماز مرگ بَتَر چيست بدان خرسندم الي اخر المكتوب ...» (از صفحه 324 الي صفحه 327)
اينك نمونهيي از اشعار شكايتآميز او را نقل ميكنيم:
زمانه محنت و رنجم يكي هزار كندگهي كه با دلم انديشه تو ياد كند
خيال طلعت تو سوي خاطرم هردمدو اسبه تازد تا صبر من شكار كند
بسا غما كه دلم خورد در جدايي تواگر دلم نخورد غم بگو چكار كند
ز غم بنالم هرشب چو مادر مشفقكه در فراق پسر نالههاي زار كند
اگر ضميرم بر چرخ سايه اندازدزهاب چشمه خورشيد را شرار كند
نشاط بود مرا با تو در شمار بسيكژ آيد آري هرچ آدمي شمار كند
______________________________
(1). پيچوخم و زوايا
(2). موافقت و فرمانبرداري
ص: 467 شراب وصل تو بسيار خوردهام چه عجباگر كنون ز غم فرقتم خمار كند
ز روزگار بدين روزگار افتادمچنين ستمها بر مرد روزگار كند
... بلي چو دامن برچيند از كسي دولتزمانه خون دلش زود در كنار كند
... چو مرد را هم بياختيار بايد زيستعجب نباشد اگر مرگ اختيار كند
به كردگار پناهيدهام كه چاره مناگر كسي نكند فضلِ كردگار كند» «1» نمونههاي ديگر از نثر او: منشور ولايت جند: چون ايزد جلّت قدرته و علّت كلمته به كمال قدرت مشيّت و وفور موهبت و عطيّت خويش ابواب خزانه تؤتي الملك من تشاء بر ما گشاده است، و براي امر طاعتداري و نفاذ فرمانبرداري ما در ميان جمله عالميان و كافه آدميان، نداي و اولي الامر منكم در داده، و مقاليد تقلّد «2» ملك جهان و زمام تصرف كار جهانيان بفرط عنايت و حسن رعايت ما سپرده، و منصب ما بدرجه نسبت ظلّ اللّه برده، به موجب اين مقدمات و مقتضي اين كلمات در ذمّت عقل ما لازم است كه خويشتن را ملازم درگاه حمد ايزدي داريم، و نقش الّشفقة علي خلق اللّه بر صحيفه دل و صفحه خاطر بنگاريم، و براي استدامت «3» استقامت مملكت خويش و استبقاء «4» عطا و موهبت باري تعالي بر قضيّت الّشكر قيد النعمة در وظايف شكر و سپاس هيچگونه قصور و احتباس «5» جايز نداريم، و هيچ دقيقه از دقايق انتظام امور عالم و التيام مصالح بني آدم مهمل نگذاريم، و بر محافظت شرايط حفظ بلاد و عباد و مراقبت حدود صلاح و فساد توفّر نماييم، و در ترفيه حال و تطييب بال خلايق بيفزاييم، و بهيچ وقت از ترشيح «6» نهال معدلت و تفتيح «7» راه مرحمت فارغ نباشيم، و هر شهري را در ارجاء و انحاء «8» گيتي و هر طرفي را از اطراف و اكناف دنيا- كه بخطبه و سكه ما مزيّن است و ذات مبارك ما رعايت مصالح آن رعايا را معيّن، بنايبي كه با نوار عقل و بصيرت خويش مهتدي باشد و به آثار عدل و مرحمت ما مقتدي، بسپاريم و آن جماعت را بواسطه حسن اشفاق و مكارم اخلاق آنكس در ظلّ رأفت و كنف عاطفت خويش آريم.
______________________________
(1). مأخوذ از مقدمه التوسل الي الترسل و حواشي لباب الالباب و سبكشناسي ملك الشعراي بهار، ج 2.
(2). قبول و پذيرفتن
(3). پايداري، استواري، دوام داشتن
(4). باقيماندن، پايداري
(5). بازايستادن
(6). پروراندن، اصلاح نمودن
(7). گشادن، گشاده داشتن
(8). ارجاء و انحاء اطراف و جوانب
ص: 468
و اگرچه در استرعاء «1» اين مصلحت و استحفاظ اين امانت عادت معهود و سيرت محمود آنست كه همگنان را از دور و نزديك و ترك و تاجيك درين اختصاص مساوات حاصل باشد، و اين وظايف عواطف به جملگي طوايف بر عموم شامل، و امّا چون طايفهيي از خلايق به خدمات لايق و مواظبت اوراد دعا و ايراد ثنا را از قديم باز متكفّل بوده باشند و به مزيّت و سيلتي تمام و ذريعتي «2» مؤكد متوسّل، حقّ اين وسيلت را در حق رعايا رعايت كردن لايق معدلت پادشاهانه باشد ...» «3»
عوفي
محمد عوفي از ادبا و دانشمندان و پژوهندگان بنام اواخر قرن ششم هجري است. وي در نيمه دوم قرن ششم در بخارا متولد شد و در همانجا به كسب علم و دانش پرداخت.
عوفي در يكي از بحرانيترين ادوار تاريخي ايران يعني در اواخر سلطنت محمد خوارزمشاه و مقارن حمله مغول، با شور و شوق فراوان به گردآوري اطلاعات ادبي و تاريخي اشتغال داشت و در همان سالهايي كه در خراسان و ماوراء النهر به پژوهش و تحقيق مشغول بود، حمله مغول آغاز گرديد و وي به حكم اجبار به بلاد سند و سرزمين هندوستان گريخت و در پناه حمايت مماليك غوريه به تنظيم كتاب معروف خود لباب الالباب در تذكره احوال شاعران همت گماشت و بعد در حدود سال 630 (نيمه اول قرن هفتم) اثر پرارزش ديگرش جوامع الحكايات و لوامع الرّوايات را به نام نظام الملك جنيدي تأليف كرد. نثر عوفي بر روي هم ساده، روان و قابل فهم است. وي در كتاب لباب الالباب در پيرامون احوال امير منتصر آخرين پادشاه ساماني چنين مينويسد: «و از ملوك آن سامان از هيچكس شعر روايت نكردهاند جز از وي. و شعر او مطبوع است و پادشاهانه، و در آن وقت كه در بخارا بر تخت ملك نشست از اطراف خصمان برخاسته بودند و اركان دولت او تمام نفور «4» شده شب و روز بر اسب بودي و لباس او قباي زند نيجي «5» بود و اكثر عمر او در گريختن و آويختن بسر شد.
روزي جماعتي از ندما او را گفتند كه اي پادشاه چرا ملابس خوب نسازي و اسباب
______________________________
(1). نگاه داشتن
(2). نامه
(3). بهاء الدين منشي: التوسل الي الترسل، تصحيح بهمنيار، ص 13- 29 به نقل از گنجينه سخن، ص 213 تا 215.
(4). نفور به فتح اول: رمنده
(5). نوعي پارچه خشن بود از «زند نيج» بخارا
ص: 469
ملاهي كه يكي از امارات «1» پادشاهيست نپردازي، او اين قطعه كه آثار مردي از معاني آن ظاهر و لايحست، انشا كرد:
گويند مرا چون سَلَبِ «2» خوب نسازيمأوي گَهِ آراسته و فرش ملوّن
با نعره گُردان چكنم لحن مغنّيبا پويه «3» اسبان چكنم مجلس و گلشن
جوشِ مي و نوشِ لبِ ساقي بچه كارستجوشيدن خون بايد بر عَيبه «4» جوشن
اسپست و سلاحست مرا بزمگه و باغتيرست و كمانست مرا لاله و سوسن و در شكايت فلك غدّار و سپهر مكار ايندو بيت از نهانخانه قريحت به عرصه بياض فرستاد و اين نفثة المصدور «5» بپرداخت:
اي بديدن كبود و خود نه كبودآتش از طبع و در نمايش دود
وي دو گوش تو كرّ مادرزادبا توام گرمي و عتاب چه سود! «6» محمد عوفي مانند عنصر المعالي نويسنده قابوسنامه در تاليف كتاب، هدف اجتماعي داشته و ميخواسته است خواننده را در تلو هر داستاني به حقيقتي آشنا سازد، ولي چنانكه پوشيده نيست آن مضامين و مفاهيم عالي و آموزندهيي كه در قابوسنامه به چشم ميخورد، در جوامع الحكايات عوفي ديده نميشود، دكتر جعفر شعار پس از مطالعه و بررسي در پيرامون اين كتاب مينويسد: «مقصود اصلي نويسندگان و دانشمندان از داستانپردازي و قصهنويسي بيان يك رشته مطالب اخلاقي و حكمي و پند و اندرز بوده است، در جامه حكايت، تا از ابتذال و تلخي پند و نصيحت بكاهند و به قول سعدي داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت برآميزند و چراغي تابان از معني و حقيقت فرا راه مردمان بدارند و در اين روش مسلما كامياب شده و بالّنتيجه آثاري ارزنده در ادب پارسي بهجا گذاشتهاند.
انتقاد اجتماعي، در روزگاري كه تعصب مذهبي و فساد پيشوايان دين به اوج رسيده و ريا و سالوس در بنياد جامعه رسوخ كرده بود ... تنها از دو راه ميسّر بود، يكي از طريق داستانپردازي و ديگر از راه هزلگويي و طنز. عوفي و گروهي ديگر، راه نخست را برگزيدند، و كساني همچون عبيد زاكاني راه دوم را ... به عقيده عوفي نتيجهگيري از
______________________________
(1). نشانهها
(2). جامه، پوشش
(3). دو، تاخت
(4). بفتح اول و سكون ثاني به معني پوشش چرمي روي زره و جوشن بوده است (ظاهرا).
(5). در اصل خلط سينه كسي كه بيماري سينه دارد، و مجازا به معني اظهار گله و شكايت است.
(6). گنجينه سخن، پيشين، ص 283 به بعد.
ص: 470
حكايت به عهده خواننده است، اما گاهي هم در پايان برخي از داستانها، خود را از اخذ نتيجه كه همراه با تذكاري صريح است ناگزير ميبيند. در پايان داستان سياوش و كشته شدن وي به دست «گرسيوز» و كيفر يافتن «سودابه» مينويسد: «و اين حكايت مرعقلا را تنبيه است تا در عقود و عهود طريق وفا سپرند و اگر ز راه وفا دور شوند به وبال آن ماخوذ گردند.»
عوفي از اظهار عقيده در بيان تاريخ و انتقاد وقايع تاريخي هم خودداري نميكند، چنانكه در نقل داستانهاي شاهنامه درباره پرورده شدن زال در آشيانه سيمرغ صريحا ميگويد: «عجم اينجا حكايتي كنند كه همانا به عقل نسبتي ندارد و از طريق معقول و شيوه معهود دور است. فامّا چون مشهور است و در شاهنامه و ديگر كتب مسطور، از ايراد آن چاره نيست ...» «1»
ايجاز پسنديده: از جمله دبيران كه در ديوانهاي انشاء به صناعت كتابت مخصوص بودهاند و ايجاز و اختصار در كلام، محمود و پسنديده داشتهاند، هيچكس فتحنامه موجزتر از آن ننبشته بوده است كه طاهر ذو اليمينين نبشت، و در آن وقت كه با علي عيسي در عقبه حلوان مصاف ميكرد چون علي عيسي را بكشت. در آن حال به حضرت مرونامه نبشت كه مضمون آن نامه بيش از اين نبود كه «بنده كمتر، طاهر، موقف خلافت را زمين بوس ميكند در حالتيكه سر علي عيسي پيش او نهاده بود و انگشترين او در انگشت كرده و السلام.»
و اين ايجازي به غابت محمود است و بدين سخن مجمل، جملگي فتح و ظفر معلوم شد و به زيادت احتياج نبود.» اينك نمونهيي چند از آثار منثور عوفي را از جوامع الحكايات نقل ميكنيم:
ملامت فرزند: «امام اعمش، رحمة اللّه عليه روزي از خانه بيرون آمد تا جماعت شاگردان را سبق گويد و ميخنديد، او را گفتند: «چرا ميخندي؟ گفت: «دختركي دارم پنج ساله، اين ساعت ميخواستم كه به نزديك شما بيرون آيم دامن من بگرفت و آرزويي ميخواست، گفتم ندارم روي سوي مادر كرد و گفت، آخر در همه عالم هيچكس ديگر نيافتي كه
______________________________
(1). گزيده جوامع الحكايات و لوامع الروايات سديد الدين محمد عوفي، به كوشش دكتر جعفر شعار، ص 5 به بعد.
ص: 471
بخواستي، ندانم بدين فقيه گدا چون افتادي؟ «1»» «2»
مردن به، از زيستن به دشمن كامي: «آوردهاند كه نديمي از ندماي مامون، شبي در خدمت اوسمر ميگفت و از نظم و نثر در پيش او درّي ميسفت، پس در اثناي آن گفت كه: در همسايگي من مردي بود ديندار، پرهيزكار، كوتاهدست يزدانپرست، چون مدّت حيات او به آخر آمد پسري جوان داشت بيتجربه او را پيش خود خواند و از هرنوع او را وصيّتها كرد. در اثناي آن گفت: اي جان پدر! آفريدگار عالم، جلّ جلاله، مرا مالي و نعمتي داده است. و من آن را به رنج و سختي حاصل كردهام، و آسان آسان به تو ميرسد؛ ميبايد كه قدر آن بداني و به ناداني آن را به باد ندهي. جهد كن تا از اسراف كردن دور باشي، و از حريفان پياله و نواله كرانه كني. «3» و من يقين ميدانم كه چون به عالم آخرت روم، جمعي از نااهلان گرد تو درآيند، و تمامت اين مال تو تلف شود. باري، از من قبول كن: اگر اينهمه ضياع و متاع بفروشي، زينهار كه اين خانه نفروشي؛ كه مرد بيخانه چون سپري بود بيدسته. و اگر افلاس تو به نهايت رسد، و نعمت تو سپري شود، و دوست و رفيق، خصم شوند، زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني. و در فلان خانه رسني آويختهام و كرسي نهاده، بايد كه در آنجا روي، و حلق خود را در طناب كني، و كرسي از زير پاي برون اندازي؛ «چه مردن، به از زيستن به دشمن كامي.»
چون آن وصيّت بكرد، وفات كرد. پسر چون از تعزيت پدر بپرداخت، روي به خرج كردن اموال آورد، و به اندك مدّت آن مالها را تلف كرد، و جز خانه مر وي را هيچديگر نماند، و فروماند. پس وصيّت پدرش ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود، و سر خود در ريسمان نهاد، و كرسي را به قوّت پاي دور انداخت. از گراني جثّه او، تير آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان آن فروريخت. چون جوان آن زرها را بديد به غايت شادمان شد، و دانست كه غرض پدر از وصيّت، آن بوده است كه بعد از آنكه جام مذلّت تجرع كرده باشد، چون زر بيابد دانسته خرج كند، آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد، و اسباب نيكو خريد، و زندگاني ميانه «4» آغاز كرد، و از آن واقعه از خواب غفلت بيدار شد، و به غايت متنبّه گشت، كه حكيم روزگار شد.
______________________________
(1). چگونه دچار شدي؟
(2). همان كتاب، ص 378.
(3). دوري كني
(4). معتدل، متوسط
ص: 472
و فايده اين حكايت آن است كه مرد مسرف آنگه از خواب بيدار شود. كه مال از دست بداده باشد، و از پاي درآمده بود.
ياران روز شادي: «آوردهاند كه ملكزادهاي بود كه بعد از وفات پدر به لهو و تماشا «1» مشغول بود، و از تدبير كار ملك غافل؛ و خزانه به اسراف و «2» تبذير تلف كرد، تا يكي از اقارب بيامد و بر ملك استيلا آورد. و چون شاهزاده را همّتي عالي نبود، او را نرنجانيد و تعرّض نرسانيد؛ و كار او در انحطاط افتاد و مفلس گشت، و هيچكس از رفيقان او را نپرسيدند و به جملگي از وي منقطع شدند.
روزي بر سر محلّتي نشسته بود. جماعتي از ياران ناموافق، به استعداد تماشا «4»، بر وي گذر كردند؛ و چون او را بديدند، گفتند: ما به تماشا ميرويم، با ما موافقت كن.
گفت: شايد «3» چون به باغ رفتند، مطبخي «4» به جهت ايشان قدري گوشت در ديگ كرد، و سخت به كاري مشغول شد. ناگاه سگي بيامد و از ديگ گوشت بركشيد و بخورد. چون گوشت نديدند، گفتند كه اين، كار پسر ملك است كه روزها بود تا گوشت نخورده بود.
شاهزاده چون اين بشنيد به غايت برنجيد، و سوگندان «5» ياد كرد كه من نخوردهام. او را باور نداشتند. شاهزاده از آنجا تنگدل و كوفتهخاطر بازآمد، و در گوشهاي بنشست و گريستن گرفت.
دايه او پيش آمد و گفت: جان مادر! تو را چه رسيد؟ شاهزاده حكايت حال خود با او بگفت. دايه بر وي رحمت كرد؛ برفت و خريطهاي به مهر پدر وي بياورد و در پيش وي نهاد و گفت: پدر تو مرا وقتي گفته بود كه پسر من همّتي ندارد كه پادشاهي تواند كرد، و هر آينه روزي مضطّر و عاجز گردد. اين خريطه را به وي ده. شاهزاده آن را بگشاد؛ سه كاغذ يافت. در يكي نوشته بود كه: در فلان باغ كبوتر خانهاي است. از كبوتر خانه هفت گام بگذر و در هشتم ببين، «6» كه آنجا ده هزار دينار نهادهام، برگير. و در آندو كاغذ ديگر نوشته بود كه: فلان را ده هزار دينار امانت نهادهام، و به دست فلان خواجه ديگر ده هزار دينار مغربي است كه وديعت دادهام، بايد كه از ايشان بستاني و عمر در آسايش
______________________________
(1). گردش و تفرج و ديدن باغ و صحرا
(2). آماده براي گردش و تفرّج
(3). شايسته است
(4). آشپز، ياء در آخر «مطبخي» براي نسبت است
(5). جمع سوگند (الف و نون)
(6). نگاه كن.
ص: 473
گذراني. چون آن كاغذها را بديد، شاد شد، و در حال به آن كبوتر خانه رفت، و آن زر بيافت؛ و به وثاق آمد، و آن بيست هزار دينار ديگر از معتمدان بستد، و باز خود را تجمّلي نيكو و اسباب معيشت ساخت.
چون آن حريفان بديدند كه او را باز طراوتي در كار پديد آمده است، روي به وي آوردند و از تقصير گذشته استغفار كردند.
روزي پادشاهزاده در باغي جشني ساخت، و آن جمله را حاضر آورد. چون اقداح راحگردان شد و اثر مي در رگ و پي پديد آمد، شاهزاده فرموده بود تا بر سنگ آسياها سوراخها به الماس باريك كرده بودند. آن را نزديك خود نهاده بود. شاهزاده از مجلس برخاست؛ جماعت آن سنگ را بديدند، گفتند: اين سوراخها بدين شكل كه كرده است؟
گفت: در وقت پدر من. مردي از عرب آمده بود و مورچگان آورده بود، و ايشان سنگ را سوراخ ميكردند. و اين سوراخها بر اين سنگ، ايشان كردهاند. گفتند: شايد بود كه چنين بود و ما مثل اين شنيدهايم. شاهزاده چون اين بشنيد گفت: سبحان اللّه! آن روز به جهت آن گوشت، در باغ هزار سوگند به راست بخوردم، و از من باور نميداشتيد؛ امروز در سخني چنين دروغ- كه در عقل و طبع هيچ عاقل نگنجد- همه مرا تصديق ميكنيد؟ و شما جمله، ياران روز شاديايد، و مرا ياري بايد كه به هنگام غم مرا به كار آيد.
پس فرمود تا همه را به خواري از مجلس برون كردند، و بعد از آن با هيچ ناكس مخالطت نكرد، و از اسراف و اتلاف محترز ميبود.» «1»
نتيجه فاش كردن راز: «ابراهيم مدبّر ميگويد كه در آنوقت كه امير المؤمنين مأمون به روم رفته بود، روزي سوار بود، و او را اسفهسالاري بود «عجيب» نام، گفت: يا عجيب، ميخواهم كه اسب با تو بدوانم تا بنگرم كه اسب تو چگونه ميرود. پس هردو اسب را بتاختند، چندانكه از نظر خواصّ دور شدند. مأمون عجيب را گفت:
غرض من آن بود از طيّ اين مسافت، كه مرا با تو سرّي بود، و [خواستم] با تو خالي كنم «2» و بگويم. بدان كه من از اين برادر خود معتصم انديشه ميكنم. بايد كه پيوسته احوال مرا مراقبت كني، و در محافظت من حزم و احتياط به جاي آري.
عجيب خدمت كرد؛ و چون بازگشتند و چندي برآمد، عجيب فرصت طلبيد و اين
______________________________
(1). همان كتاب، از ص 309 تا 312.
(2). خلوت كنم
ص: 474
معني پيش معتصم حكايت كرد. معتصم از وي منّت داشت، و زندگاني به حزم كردن گرفت، چندانكه نوبت خلافت به معتصم رسيد. و اوّل روز كه به خلافت بنشست، بفرمود تا عجيب را بگرفتند و فرمود كه سياست «1» كنند. عجيب گفت: يا امير المؤمنين، گناه من جز اخلاص و هواداري تو چيست؟ گفت: گناه تو فاش كردن راز برادرم بود، و سرّي كه با تو گفت نگاه نداشتي، و مرا به تو چه اعتماد بود پس از اين؟ پس در حال عجيب را بكشتند. و افشاي آن سرّ، سر او را از مصاحبت تن معزول كرد. «2» «3»
ارزش رازداري: «وليد عبد الملك گفت: روزي معاويه سرّي با من بگفت، و مرا گفت كه بايد كه اين سرّ را نگاه داري. به خانه آمدم و پدر را گفتم كه معاويه با من سرّي گفته است، اگر مصلحت بيني با تو باز گويم. پدر مرا منع كرد و گفت: اي پسر، هركه سرّي نگاه دارد، قادر باشد برآنكه هرگاه كه خواهد تواند گفت. و چون در پيش ديگري گفت، عنان تصرّف از دست او برون شد، و نتواند بيشتر نگاه داشت [گفتم]: از اين نوع ميان پدر و فرزند نباشد. «3» پدرم گفت: چنين است، اما من روا ندارم كه زبان تو به بازگفتن سرّ گشاده شود.
به نزديك معاويه آمدم و حال حكايت كردم. معاويه گفت: هزار رحمت آفريدگار بر پدري باد كه پسر خود را از چنين خطايي صيانت كند.
طرّار امين: «آوردهاند كه خواجهاي بامداد پگاه برخاست و عزم گرمابه كرد. دوستي در راه او را پيش آمد. آن دوست او را گفت: به حمّام آيي، گفت: تا به در حمّام با تو مرافقت كنم. چون پارهاي راه برفتند، آن دوست او، راه بگردانيد و به مصلحت خود برفت. طرّاري پگاهتر آمده بود تا صيدي كند، و جيبي بشكافد، و كيسهاي برد. چون به در گرمابه رسيد، خواجه روي بازپس كرد و هوا هنوز تاريك بود. طرّار را ديده، پنداشت كه مگر آن دوست وي است، صرّه هزار دينار كه با خود داشت به وي داد و گفت: آن را به امانت نگاه دار تا برون آيم و به من بازده. زر به طرّار سپرد.
چون از گرمابه برون آمد روز شده بود، و خواست كه برود، طرّار گفت: اي خواجه، زر خود بستان. مرد در نگريد، و صرّه زر خود به دست طرّار ديد، گفت: تو كيستي؟
______________________________
(1). مجازات و عقوبت
(2). فاش ساختن آن سرّ سبب قتلش شد
(3 و 2). همان كتاب، ص 234 تا 235
ص: 475
گفت: من مردي طرّارم و كيسهبر، خواجه گفت: من زر به تو دادهام، چرا نبردي، گفت:
اگر به صنعت خود بردمي يك درم به تو ندادمي، امّا به امانت به من سپرده بودي، و در امانت خيانت كردن روا نبود، زينهار داري با زينهار خواري نيك نباشد.
جزاي خيانت: «آوردهاند كه در عهد پادشاهي گشتاسب وزيري بود كه او را «راست روشن» نام داشت و به سبب اين نام گشتاسب او را عزيز داشت و او را از وزراي ديگر تقريب و ترحيب زيادت فرمودي. اين راست روشن، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحريض و ظلم و ستم در نظر او جلوه داد و آن را سبب آباداني خزانه و انتظام امور ملك دانست، دست ظلم و تعدّي برگشاد و رعايا را از مصادره، درويش كرد، و خويشتن را زائد مالي عظيم و ثروتي و نعمتي تمام به حاصل كرد. تا روزي گشتاسب را دشمني پديد آمد و قصد هلاك او كرد. گشتاسب در خزانه رفت و مالي نديد كه مواجب حشم را به داد، و ولايت خراب و رعيت پريشان بود، متحير شد و سبب آن پريشاني ندانست. پس به سبب دلتنگي تنها برنشست «1» و به صحرا برون رفت و طواف ميكرد. در اثناي آن نظر او بر رمه گوسفندان افتاد، آنجا راند. گوسفندان را ديد خوابانيده و سگي را بردار كرده. گشتاسب شبان را بخواند و از خيانت سگ پرسيد: شبان گفت: پادشاه را بقا باد. اين سگ امين من بود، و مدّتي او را پروردم، و در محافظت رمه بر وي اعتماد كردم. امّا با ماده گرگي در ساخت، و جفت گرفت؛ و چون شب درآمدي بخفتي، و ماده گرگ درآمدي و گوسفندي را بشكستي «2» و قدري بخوردي و باقي او را، سگ به كار بردي. «3» تا آنگاه كه در رمه نقصاني فاحش پديد آمد، و بسياري گوسفندان تلف شده بودند. پس اين سگ را بردار كردم كه جزاي خيانت، دار است، و عاقبت بدكرداران دمار.
گشتاسب چون اين فصول بشنود، به خود بازآمد و گفت: اين نموداري است كه به من نمودند، و از راه معني رعيّت رمهاند و من شبان و من از حال رعيّت غافل ماندهام؛ و بر من واجب است كه به نفس خود از حال رعايا تفحّص كنم.
پس به بارگاه بازآمد، و جريده محبوسان بخواست؛ و بيشتر از ايشان آن بود كه راست روشن ايشان را حبس كرده بود. پس رعيّت را استمالت نمود و او را بردار كرد.
پس بدانست كه پريشاني ولايت از او بود. پس گفت ما به نام او فريفته شديم. و باز ملك خود از سر طراوتي گرفت، و تدارك كار خود را يافت، و بعد از اين بر هيچكس اعتماد نكرد، و پيوسته در كار اسيران، خود نظر كردي.
______________________________
(1). سوار شد
(2). ميگرفت و ميشكست (شكار ميكرد).
(3). ميخورد
ص: 476
و در اين حكايت دو فايده است: يكي آنكه پادشاه بايد كه در تفحّص حال رعايا كوشد. و فايده دوم آن است كه به مجرّد نام بر هيچكس اعتماد نبايد كرد، كه بسيار كس باشند كه به نام زاهد باشند و به فعل راغب «1».
دانشمندان خيانتپيشه: «آوردهاند كه در عهد امام ابو حنيفه، رضي اللّه عنه، دانشمندي بود از علماي بغداد، و زهد و ريا دام تزوير خود ساخته بود، و مس خيانت به زر امانت دروغ رويپوش ميداد «2» مردي از خراسان به عزيمت حج به بغداد آمد، و ديناري چند داشت، به نزد آن دانشمند برد، و به امانت بنهاد. چون از حجّ و مناسك فراغ يافت و بازگشت، در راه قافله را قطع كردند. «3» و جمله مالها را ببردند. آن مرد به بغداد آمد؛ به نزديك امين خود رفت. و مال طلبيد. آن عالم گفت: مگر ديوانه شدهاي و خشكي راه در دماغ تو اثر كرده؟! هرچند آن بيچاره تضرّع نمود، مفيد نيفتاد. پس با دوست خود حال او بگفت. آن دوست گفت: داوري تو از داورخانه نعمان «4» توان يافت. برو و اين حال خود با وي بگوي كه، به مدد علم شافي او، مال به تو بازرسد.
حاجي پيش نعمان آمد و حال تقرير كرد. گفت امروز برو و فردا بازآي تا در كار تو انديشه كنم. پس كسي را بفرستاد و آن عالم را بخواند و گفت: دانستهاي كه امير المؤمنين قضاي بغداد به من حواله ميكند و من ابا ميكنم و امير المؤمنين ميگويد اگر تو نميكني به كسي رجوع كن؛ و من چندانكه فكرت را برگماشتم، خاطر من بر تو قرار ميگيرد كه ورع و زهد تو مرا معلوم است. اگر رضادهي تا منشور بنويسم و اين شغل خطير به تو حوالت رود. مرد جاهدوست، چون حديث قضا بشنود، از غايت شادي مخرج از مدخل باز ندانست؛ در حال رضا داد. امام اعظم ابو حنيفه او را گفت: امروز برو و انديشه كن و فردا بيا. اگر قبول خواهي كرد، بگويم تا در روز منشور بنويسند.
آن مرد را از شادي خواب نميآمد. بامداد برخاست و به سراي امام اعظم آمد. آن مرد نيز بر ميعاد برسيد. به خدمت امام اعظم آمد و سلام كرد. آن دانشمند چون او را بديد- از براي شغل قضا و حكومت گفت: اي شيخ: كجايي كه دي همهروز تو را ميطلبيدم، كه در جريده بنگريدم و ذكر تو آنجا يافتم، و مرا ياد آمد. اكنون تو را امانت
______________________________
(1). يعني در عمل راغب و مايل به خوشگذراني
(2). مس خيانت را با زر امانت دروغين ميپوشانيد يعني بهظاهر مردي امين و در باطن خيانتپيشه بود.
(3). يعني زدند.
(4). منظور ابو حنيفه است
ص: 477
خود باز بايد بردن كه در اين مدّت مرا خواب و قرار نبوده است كه نبايد كه تو را واقعهاي باشد يا مرا، و حق به مستحق نرسد. امام ابو حنيفه گفت: آن زر به وي تسليم كن. آن دانشمند بفرمود تا آن هميان بازستد، امام فرمود كه: چون مال بازدادي، به سلامت به خانه بازرو كه ما را غرض اين بود كه حقّ اين مسلمان به وي باز رسد، و خيانت تو در امانت و رغبت تو در قبول قضا و حكومت، ما را روشن شد.
و اين خبر در بغداد منتشر شد، و آن مرد، بعد از آنكه از امينان بود، از جمله خائنان شد، و ادرار و انعام امير المؤمنين از وي منقطع گشت، و بعد از آن روزگار در محنت گذرانيد، صدق قول نبوي، عليه السلام، كه:
«الامانة تجرّ الرّزق و الخيانة تجر الفقر «1»
فريب شيطان: «ائمّه تفسير، در قصّه اين آيت كه آفريدگار، تبارك و تعالي، در قرآن مجيد ميفرمايد: «كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ «2» الاية «3»، چنين نقل كردهاند كه در بني اسرائيل زاهدي بود كه او را برصيصا خواندندي، و سيصد سال عبادت كرده بود، و چندان مجاهده نمود كه در مقام استدراج برنگريد و عرش را بديد، و تا «ثري» در نظرش آمد. ابليس چندسال گرد وي گشت، و وسوسه او در جوشن ورعش كار نكرد «4»، گفت هم از راه ديگر درآيم. مرقّعي چست «5» در پوشيده، و عصايي در دست گرفت، و به صومعه او درآمد، و با او به عبادت مشغول شد، و شب و روز را مؤانست ميكرد، و حكايات عجيب ميگفت. و برصيصا پنداشت كه او را دوستي حاصل شده است، و ندانست كه او روز دزدي «6» است كه نقب و حفر در حجره عصمت آدم بريده است «7».
روزي به مهمّي برون آمد. ابليس بر عقب او روان شد. برصيصابه در نخّاس برده رسيد؛ بهدنبال چشم در كنيزكان نگاهي كرد. ابليس انديشيد كه سررشته او زود به دست آيد. چون برصيصا به صومعه باز شد، امير ولايت را دختري بود زيبا، و در حسن و جمال بيهمتا، با روي چون خورشيد تابان. ابليس به تزوير بلعجبي خود علّت صرع در آن
______________________________
(1). امانت روزي ميرساند و خيانت فقر ميآورد.
(2). مانند شيطان كه به انسان گفت كافر شو ...
(3). تا آخر آيه
(4). وسوسه او در وي نگرفت
(5). تنگ و چسبان، مقابل فراخ و گشاد
(6). دزد روز، دزدي كه در روز روشن توان دزدي دارد، و ظاهرا مقصود دزد ماهر است.
(7). حضرت آدم را فريفته و به گناه آلوده است.
ص: 478
دختر پديد آورد، تا او در دست جنون زبون شد، و اطّبا از معالجت آن فروماندند، و منجّمان و معزمان، در تنجيم و تعزيم انواع مجاهدت تقديم نمودند «1». ابليس از گوشه خانه آواز داد كه علّت «2» او را حمايل سارا «3» بايد و مراعات دم برصيصا.
چون اين ندا را بشنيدند، دختر را آراسته با جمعي زنان به صومعه برصيصا آوردند.
برصيصا چون آن جمال را بديد دل در بر او طپيدن گرفت، و ابليس تلبيس كردن گرفت. و دم برصيصا مؤثّر آمد. چون صومعه خالي شد، برصيصا پيش دختر آمد، و ساعتي خود را نگاه داشت، و عاقبت خود را در ساعد سيمين، چون ماهي سيم بديد. زمزم دست «4» بر ساق او نهاد و زهد برطاق «5». چون روزي چند از وصال او تمتّع گرفت، دختر حامله شد، و اثر حمل ظاهر شد. ابليس او را گفت: اگر سلطان خبر يابد كه دختر از تو حامله شده است، تو را زنده نگذارد. برصيصا گفت: تدبير چيست؟ گفت: آنكه دختر را بكشي و گويي كه به مرد و به خاك دفن كردم.
برصيصا دختر را بكشت و دفن كرد. ابليس به نزد پادشاه آمد و گفت: «فلان زاهد با دختر تو زنا كرد و دختر بار گرفت و بكشت و به خاك دفن كرد و اگر باور نداريد، خاك بكاويد تا معلوم شود.
چون معتمدان پادشاه بيامدند و تفحص كردند، همچنان بود، او را بگرفتند و به استخفاف به شهر بردند و داري بزدند. ابليس پيش برصيصا آمد و گفت: «اگر از اين ورطه هلاك خلاص ميخواهي، مرا سجده كن تا من تو را از اين واقعه خلاص دهم» آن بدبخت ابليس را سجده كرد، چندانكه از دايره ايمان برفت ابليس او را گفت: من از تو بيزارم، او را بازگذاشت و برفت، و آن جماعت او را صلب كردند، و بعد از چندان مجاهده، بيايمان برفت «6»
هوشياري منصور خليفه عباسي: «آوردهاند كه وقتي يكي از صرّافان بغداد به امير المؤمنين
______________________________
(1). كوششها كردند.
(2). بيماري
(3). حمايل به معني آنچه برگردن ميآويزند، و سارا يا ساره زن حضرت ابراهيم و مادر اسحاق است. مقصود از حمايل سارا گويا دعا يا نوشتهاي است كه ساره به گردن ميآويخته، درباره ساره آمده است كه ملك مصر خواست كه دست به سوي او يازد، دستش خشك شد امّا به دعاي ساره شفا يافت.
(4). دست زهد را به زمزم (آب زمزم در مكّه كه متبرك و شفابخش است) تشبيه كرده است.
(5). زهد را فراموش كرد.
(6). همان كتاب، ص 313 تا 318.
ص: 479
منصور، رحمه الله عليه، قصّه مرافعت كرد و باز نمود «1» كه مردي صرّافم، و اندك سرمايهاي داشتم كه بدان سرمايه اسباب معيشت من منظّم بودي. آن را در صندوقچهاي نهاده بودم، و از خانه من غايب «2» شده است و من مفلس بماندهام. اميد ميدارم كه امير المؤمنين در باب بنده نظر فرمايد، تا مگر از حضيض محنت به اوج راحت برآيم.
امير المؤمنين چون اين قصّة برخواند، فرمان داد تا به وقت خلوت صرّاف را حاضر كردند و از وي سؤال كرد كه: در خانه تو هيچ نشانه و اثري قوي هست «3» آن مرد گفت:
نيست. امير المؤمنين گفت: در خانه تو با تو كه ميباشد؟ گفت: عيال من. گفت جوان است يا زال؟ گفت: جوان. امير المؤمنين منصور دانست كه آن كار زن بود. چه آن صرّاف مردي كهل بود و جمالي لايق نداشت. گفت: انديشه نبايد كرد كه آن مال به دست تو آيد، و ما در آن باب فرمان دهيم تا تفحّص و تدارك كنند. آنگاه بفرمود تا او را غاليه دادند و آن غاليه در بغداد كس ديگر را مسلّم نشدي كه به كار بردي. «4» پس آن مرد را بازگردانيد و سرهنگان را، كه بر دروازه بغداد و سرهاي محلت «5» نشستندي، فرمان داد كه متفحّص باشند و از هركس كه بوي غاليه شنوند، او را به حضرت ما آرند.
بعد از چند روز جماعتي از سرهنگان، جواني را بياوردند كه از وي بوي غاليه ميآمد. امير المؤمنين او را بفرمود كه آن غاليه از كجا آوردي؟ آن مرد متحيّر گشت و از جواب فروماند. امير المؤمنين گفت صندوقچه صرّاف بازده، تا به جان امان يابي. آن مرد گفت يا امير المؤمنين مرا صندوقچه كه داد؟ گفت: همان زن كه غاليه داد. مرد دانست كه انكار سود نخواهد داشت. صندوقچه برسانيد و توبه كرد كه بر هيچ ناشايست بعد از اين اقدام ننمايد. امير المؤمنين صرّاف را بخواند و صندوقچه به وي داد و فرمود كه آن زن را طلاق ده كه ترا نشايد. و بدين اهتمام، كه در باب آن بيچاره تقديم نمود، آن مسكين از زيربار محنت برون آمد. بيت:
چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كردچنين نمايد اقبال خسروان آثار دادرسي و انصاف امير ساماني: «يكي از سير حميده و مآثر مرضيّه امير اسماعيل
______________________________
(1). شكايتنامه داد و در آن چنين اظهار داشت.
(2). گم و ناپيدا
(3). قراين و نشانههاي كافي كه بر مال گمشده دلالت كند.
(4). كسي ديگر نميتوانست آن را مصرف كند
(5). اول تا مركز محله و كوچهها
ص: 480
ساماني، رحمه اللّه، آن بود كه در روزهاي برف و باران برنشستي «1» و در ميدان بايستادي، تا اگر كسي را حاجتي بودي يا مظلمتي، آنرا بشنودي و انصاف دادي. پس چون ديري «2» در ميدان بايستادي، از ميدان برون آمدي، وگر در ربض شهر برآمدي، و ضعفا را صدقه دادي و در فراغ «3» ايشان سعي كردي و در وقت مراجعت دو ركعت نماز شكرگزاردي بر آن توفيق كه يافته بودي، و گفتي كه حقّ، اين روز به قدر وسع و طاقت گزاردم. او را گفتند: اي امير، در روز برف و باران بزرگان از خانهها برون نيايند، و امير در اين ايّام برنشيند و رنج بر خود نهد، سبب آن چيست؟ جواب داد كه در چنين روزها غربا و بيچارگان تنگدلتر باشند، و اگر در آن حال در حق يكي از ايشان توفيق يافته شود، دعاي ايشان به اجابت نزديكتر باشد.
روزي بر عادت معهود در ظاهر مرو «4» ميگذشت، شتري را ديد كه در كشتي آمده بود، و آن را ميخورد. غلامي را فرمود كه پياده شو و بنگر كه آن شتر داغ «5» كه دارد؟ آن كس نگاه كرد، گفت: داغ امير دارد. بفرمود تا شتر را بگرفتند، و سواري را بفرمود تا برود و ساربان را بياورد؛ و هم در آن صحرا مقام كرد. سوار هم در ساعت قطاردار را بياورد- بر جمّازه نشسته بود و آن شتر را طلب ميكرد. امير وي را پرسيد كه شتر من در كشت مردمان چه كند؟ قطاردار سوگند خورد كه از دوش باز رميده است، و به سحرگاه از نفر «6» برفته است. از آنوقت باز بر جمّازه نشستهام و او را ميطلبم. اين سوختگي همچون مهر و نشانهاي بود كه با آن مالك چارپا (يا برده) شناخته ميشد.
چون عذر او مسموع و مقبول افتاد، فرمان داد كه خداوند كشت را حاضر كردند. او را گفت: شتر من در كشت تو رفته است و بعضي از آن خورده است، معهود ارتفاع آن كشت چند بوده است؟ «7» آن مرد به راستي بگفت. امير بفرمود تا همان ساعت بهاي غلّه به نرخ روز بدادند. آنگاه روي به حاضران كرد كه اگر من انصاف از خود ندهم، از مسلمانان
______________________________
(1). يعني سوار اسب ميشد.
(2). يعني مدّتي طولاني
(3). آسايش
(4). يعني در بيرون شهر مرو.
(5). يعني اثر سوزاندن مرضعي از بدن حيوان يا انسان با آهن تافته و جز آن، اين سوختگي همچون مهر و نشانهاي بود كه با آن مالك چارپا (يا برده) شناخته ميشد.
(6). يعني از ميان شتران
(7). يعني محصول متداول آن چهقدر بوده است.
ص: 481
نتوانم ستد. «1»
تا من انصاف خويشتن ندهمنتوانم ستد ز كس انصاف حقّ خدمت: «آوردهاند كه يكي از ملوك عجم را خدمتكاري بود، كه حقوق خدمت در ذمّت او ثابت كرده بود و سالها دم موافقت او زده، و جواني را در بندگي او به سر آورده.
چون پير شد و ضعف و نحول در اطراف او پديد آمد، و قوّت او تمام زايل گشت، اركان دولت پادشاه به رأي او عرضه داشتند كه فلانكس پير شده است و به درگاه نميتواند آمد، و در وظايف خدمت او خلل راه يافته است. صواب آن باشد كه مواجب او به ديگري حوالت كرده شود و او را وظيفهاي تعيين افتد تا در خانه بنشيند و ميخورد.
پادشاه گفت: مواجب او، هم بر وي مقرّر داشته شد، و او را از خدمت معذور داشته آمد تا در خانه بنشيند و آسوده ميباشد، كه پادشاهان را به جهت توفير مال، نقصان در عدد خدمتكاران روا نبايد داشتن.
و آن يك كلمه از منشأ آن- حسن العهد من الايمان- وارد شده است. هركه بهنظر تأمّل نگرد، صدق آن معني بر وي مكشوف شود.
دسته گلي از باغ ديگران: «و از ملوك ماوراء النّهر طمغاج خان پادشاهي بود، و پادشاهي عظيم سايس بوده است. و در عهد او جهان عظيم ايمن و رعايا نيك ساكن بودهاند، و اگر نه آن بودي كه خطايي بر وي رفت، كه سيّد ابو القاسم سمرقندي را، رحمة اللّه عليه، شهيد كرد و بدان سبب خلق او را دشمن گرفتند، و الّا نام او از نوشروان درگذشتي.
و گويند: اوّل به سمرقند آمد، تا به ملك نشيند. روزي بر ظاهر سمرقند نشسته بود.
ناگاه يكي از رنود كه دم افلاس زدي، گلدستهاي پيش خدمت او آورد و بدان وسيلت بدو تقرّبي نمود. حالي آن گلدسته از دست او بستد. آنگاه از او سؤال كرد كه اين گلدسته از كجا آوردهاي؟ گفت: از اين باغهاي گل چيدهام و دسته بسته. گفت: باغ ملك تو بوده است؟ گفت: ني گفت: از خداوند باغ، اين گل خريدهاي؟ گفت: اي پادشاه، در سمرقند كس گل نخرد و نفروشد، چه آن را اعتبار نبود و سخت بسيار باشد. خان فرمود كه هركه در باغ مردمان بيدستوري در رود و گل برون آرد، اگر ميوه رسد، ميوه هم برون آرد. اگر جامه يابد هم ببرد و تقصير نكند. پس بفرمود تا دست او برون كنند. جماعتي از خواص
______________________________
(1). يعني اگر من خود به عدالت رفتار نكنم و حقّ ديگران را نگزارم، مردم را نميتوانم به رعايت عدالت و گزاردن حقوق يكديگر وادار كنم.
ص: 482
شفاعت كردند، تا بفرمود كه انگشت او ببرند، بيش هيچكس در باغ هيچ آفريدهاي بياجازت نيارست رفت.»
بهاي جواني: «آوردهاند كه بازرگاني را بر وزير نوشروان مالي خطير بود، و وزير در اداي آن مماطلت مينمود. بازرگان بسيار او را «1» تقاضا كرد، و البتّه گرد اداي آن نگشت، «2» و هر چند بازرگان گفت: مماطلت از تو ظلم باشد و از طريق خرد در نخورد «3» كه مال من نميدهي، سود نداشت. بازرگان به نوشروان قصّه نوشت و حال خود بازراند. نوشروان مرد را بخواند و از منشأ و مولد وي پرسيد، و از حال او تفحّص كرد. بازرگان قصّه حال خود تمام در خدمت نوشروان تقرير داد. نوشروان فرمود تا مال او از خزانه بدادند و بازرگان را از پيش خود خوشدل برون فرستاد، و هم در ساعت فرمان داد تا وزير را بياوردند، و بر در سراي بردار كردند. و فرمان فرمود كه: هركه حرمت غريبان ندارد، و حقّ آيندگان فروگذارد، و ايشان را رنجهدل گرداند، و بهاي بضاعت ايشان بديشان نرساند، سزاي او اين بود.
چون بازرگان از نوشروان چنين عدل شامل بديد، آنجا مقام كرد و مدّتي مديد و عهدي بعيد ساكن مداين بود، و عاقبت او را عشق وطن و آرزوي مسكن در حركت آورد.
مالهاي خود را جمع كرد و قصد شهر خويش را تصميم داد. «4» از وزير اجازت خواست.
وزير به خدمت نوشروان عرضه داشت كه فلان بازرگان كه مال بر وزير پيشين داشت و به سعي پادشاه آن مال به وي رسيد، در اين شهر تجارت بسيار كرد، و اموال خطير به دست آورد چنانكه يك درم او ده و بيست زيادت شده است، و امروز ميخواهد كه از شهر تو برود و مالي كه در حضرت تو جمع كرده است با خود ببرد. و اگر اين قاعده مستمرّ شود جمله بازرگانان بروند و مالها ببرند، و شهر بيرونق بماند.
نوشروان مر آن بازرگان را بخواند و گفت: از ولايت من ميبروي و مالي بيحد داري، و اگر من اين قاعده مستمر گردانم كه هركه مال اينجا حاصل كند. از اينجا ببرد و به ولايت خصمان ما رود، آن مال او عدّت و آلت دشمنان ما بشود. فرمان بر آن جمله است كه يا اينجا ساكن ميباشي و مال در تصرّف تو ميباشد، و اگر ناكام بخواهي رفت، آنچه
______________________________
(1). يعني از او
(2). يعني: آن وزير براي پرداختن و بازپسدادن آن اقدامي نكرد.
(3). از عقل به دور است.
(4). تصميم گرفت كه روانه شهر خود گردد
ص: 483
آوردهاي در آن وقت، دوچندان مال از اين مبلغ كه داري اختيار كن و باقي بگذار.
بازرگان گفت: آنچه پادشاه فرمود، به غايت صواب است و از مصلحت دور نيست.
اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دوچندان باز توان داد، ترك همه مال گرفتم. نوشروان گفت: اي شيخ، در اين شهر چه آوردهاي كه باز نتوانم داد؟ گفت: اي ملك، جواني آورده بودم و اين مال بدو كسب كرده، جواني به من بازده و تمامت مال من بازگير. نوشروان از اين جواب لطيف متحيّر شد، و او را اجازت داد تا به سلامت برفت. و بعد از آن نوشروان طريق معدلت مسلوك داشت و به بركات سير حميده دلهاي خلق را صيد كرد. «1»»
استاد سخن سعدي شيرازي
سرگذشت سعدي
ابو عبد اللّه مشرف بن مصلح شيرازي متخلص به سعدي افصح شعراي ايران و زندهكننده سبك روان نظم و نثر فارسي است. وي در دهه اول يا دوم قرن هفتم هجري يعني در اواخر قرن 12 ميلادي در شيراز، تولد يافت و پس از فراگرفتن علوم مقدماتي در شيراز در نظاميه بغداد يعني در بزرگترين مركز علمي و فرهنگي آن روزگار علوم و اطلاعات خود را وسعت بخشيد و در مراجعت به شيراز از بركت قريحه و استعدادي كه داشت در صف خواص كشور درآمده و تخلص خود را از نام ابو بكر بن سعد بن زنگي گرفته است.
سعدي در دوران كودكي، پدر خود را از دست داد چنانكه ميگويد:
مرا باشد از حالِ طفلان خبركه در طفلي از سر برفتم پدر
من آنگه سَرِ تا جور داشتمكه سر در كنار پدر داشتم اجداد او نيز جملگي اهل علم و مقتداي مذهبي بودند.
همه قبيله من عالمان دين بودندمرا معلم عشق تو شاعري آموخت بطوريكه از آثار سعدي برميآيد بهعلت حمله مغول و وضع آشفته آن دوران، وي بسفرهاي دور و درازي دست زده كه از سي تا چهل سال به طول انجاميده. هنگاميكه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 80 تا 81.
ص: 484
جنگهاي فئودالي اندكي خاموشي گرفت، شاعر بار ديگر به وطن خويش بازگشت و به تنظيم آثار خود پرداخت. سعدي طي مسافرتهاي عديده با ملل و اقوام مختلف و مذاهب و فرق گوناگون آشنا شد، چنانكه خود گويد:
در اقصاي عالم بگشتم بسيبسر بردم ايام با هركسي
تَمَتُع ز هر گوشهاي يافتمز هر خرمني خوشهاي يافتم سعدي كه سخت به زادگاه خود شيراز علاقه و دلبستگي داشت، هنگام ترك موطن خود گفت:
ميروم وَز سَرِ حسرت به قفا مينگرمخبر از پاي ندارم كه زمين ميسپرم
ميروم بيدل و بييار و يقين ميدانمكه من بيدل بييار نه مردِ سفرم
خاك من زنده به تاثير هواي لب توستسازگاري نكند آب و هواي دِگرم پس از سير و سياحت و مطالعه در آفاق و انفس و بررسي در افكار و انديشههاي ملل خاورميانه به شيراز بازگشت و با شادماني و مسرت بسيار گفت:
سعدي اينك به قدم رفت و به سرباز آمدمُفتي ملت اصحاب نظر بازآمد
فتنه شاهد و سودازده باد بهارعاشق نغمه مرغانِ سحر بازآمد
تا نپنداري كاشفتگي از سر بنهادتا نگويي كه ز مستي به «خبر» بازآمد
دل بيخويشتن و خاطر شورانگيزشهمچنان ياوگي و تن به حَضَر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سكون آموزدتا چه آموخت كز آن شيفتهتر بازآمد
عقل بين، كز بر سيلابِ غم عشق گريختعالَمي گشت و به گردابِ خطر بازآمد
تا بداني كه به دل نقطه پابرجا بودكه چو پرگار بگرديد و به سر بازآمد
خاك شيراز هميشه گُلِ خوشبوي دهدلاجرم بلبل خوشگوي دگر بازآمد سعدي از جمله نوابغي است كه در دوران حيات، صيت شهرت خود را شنيده و به مقام و ارزش ادبي آثار خود واقف بوده است، چنانكه در گلستان ميگويد:
«ذكر جميل سعدي كه در افواه عوام افتاده وصيت سخنش كه در بسيط زمين فرو رفته ...»
در جاي ديگر به مقام ادبي خود اشاره ميكند:
بر حديث من و حسن تو نيفزايَد كسحد همين است سخنگويي و زيبايي را عباس اقبال در مورد نفوذ معنوي سعدي بر روح و ذوق مردم ايران چنين داوري
ص: 485
ميكند: «تصور نميرود كه هيچيك از شعرا و ادباي عالم، بر ملت همزبان خود آن اندازه كه سعدي بر روح و زبان و ذوق و فكر ملت ايران و عامه فارسيزبانان تسلط دارد، استيلاي ادبي داشته باشد. «1»»
سعدي اهل مداهنه و تملقگويي خداوندان قدرت نبود، وي خطاب به ابو بكر بن سعد بن زنگي ميگويد: تو خوشبخت و شادمان باش كه در عهد من زندگي ميكني و از بركت اين اقبال، نامت در صحيفه ايام پايدار خواهد ماند:
هم از بخت فرخنده فرجام تستكه تاريخ سعدي در ايام تست
كه تا بر فلك ماه و خورشيد هستدر اين دفترت نام جاويد هست «سعدي در بغداد ضمن تكميل تحصيلات به صحبت ابو الفرج ابن جوزي (عبد الرحمن ابن يوسف) نائل آمد و همچنين محضر شهاب الدين عمر سهروردي را دريافت؛ پس از آن از بغداد راه سفر پيش گرفت و به شام و حجاز رفت و زيارت حج بهجا آورد، در شام يكچند به وعظ و تذكير و گفتگو با علما و عرفاي زمان پرداخت و در عهد سلطنت اتابك ابو بكر ابن سعدي به شيراز بازآمد. بوستان و گلستان را به نام ابن اتابك و همچنين به نام پسرش سعد ابن ابو بكر تأليف نمود. بعد از زوال دولت سلغريان، باز سعدي از شيراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت (حدود سال 662 ه. ق) و ظاهرا در بازگشت از اين سفر بود كه از طريق آسياي صغير به آذربايجان رفت و مورد تكريم شمس الدين جويني و برادرش عطاملك جويني قرار گرفت؛ و داستان ملاقات او با همام تبريزي كه تذكرهنويسان گفتهاند- اگر درست باشد- بايد در همين اوقات اتفاق افتاده باشد، و احتمال ميرود كه سفر او به آسياي صغير و ملاقات او با جلال الدين رومي نيز كه بعضي از تذكرهنويسان گفتهاند، در همين اوقات واقع شده باشد.
در مراجعت شيراز، شيخ كه مورد تكريم و تعظيم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور، عزلت گزيد و در زاويهيي به خلوت و رياضت مشغول گشت، در آثار سعدي اشاراتي به مسافرتهاي او در يمن، بلخ، باميان، هند و كاشمر هست، كه احتمالا ادّعاي صرف و براي صحنهسازي حكايات موضوعه اوست. اواخر عمر سعدي در شيراز گذشت و بنابر مشهور، در زاويّه خويش كه اكنون «سعديّه» خوانده ميشود، مدفون گشت. تخلّص سعدي ظاهرا منسوب است به نام سعد زنگي، و هرچند شعري در مدح او در آثار سعدي در دست نيست، به احتمال قوي به سبب انتساب خود و پدرش به دستگاه ابن اتابك،
______________________________
(1). عباس اقبال آشتياني: تاريخ مفصل ايران (از استيلاي مغول تا اعلام مشروطيت)، ج 2، ص 543.
ص: 486
عنوان سعدي، تخلّص او گشته است؛ احتمالي هم هست كه تخّلص او به نام سعد بن ابو بكر است، و در اين باب بههرحال جاي بحث و تأمل هست. اقامت و تحصيل در ديار عرب، سبب تبحّر سعدي در عربيّت و آشنايي او با ادب عربي گشت و مناسبت و مشابهت بعضي از مضامين نظم و نثر او با آثار شاعران و نويسندگان عرب حاصل اين آشنايي است، چنانكه قصايد عربي و ملمّعات او نيز گواه تبحر اوست در زبان عربي. طرز بيان سعدي بر انسجام لفظ و رقّت معني استوار است و مخصوصا شيوه سهل ممتنع در سخن او جلوه بارز دارد.
شهرت او بيشتر در «غزل» است كه حتي مايه رشك بعضي از معاصران وي- مثل همام تبريزي- شده است و امير خسرو دهلوي و خواجو و حافظ نيز او را در اين شيوه استاد شمردهاند. در قصايد و مدايح او صراحت لهجهيي هست كه در كلام ديگران نيست و اين شيوه بيان- كه ملامت و نصيحت را با مدح و تشويق ميآميزد- مخصوص اوست.
بوستانش هم از نوع حديقة الحقيقه و مخزن الاسرار است كه جنبه شاعري آن قويتر است. «1»»
وي از گويندگاني است كه با عامه مردم و سلاطين و امراي وقت ارتباط نزديك داشته است.
دشتي در وصف اخلاق و روش اجتماعي اين شاعر نامدار ميگويد:
سعدي، شيخ ابو سعيد يا بسطامي، صوفي وارسته و دور از جنجال سياست نيست، سعدي چون جلال الدين، قطب دايره روحاني و فارغ از حوادث تاريخي قرار نگرفته است.
سعدي غير از حافظ رند و پشت پازده به تمام مقررات اجتماعيست؛ سعدي مانند ناصر خسرو مردود اجتماع نگشته و به بيغوله يمكان افول نكرده است، تا هرچه در دل دارد بگويد، بلكه در متن اجتماع قرار دارد، با مردم آميزش و با امرا آمد و شد ميكند، پسر پادشاه وقت به وي ارادت ميورزد و خاندان سلطنتي به او احترام دارند، با وجود همه اينها، سعدي يك قدم از دايره قناعت و عزت نفس دور نميشود و از احترامي كه به ذات خويش دارد گامي عقب نميگذارد، ارتباط خود را با امرا وسيله جلب نفع نساخته، بلكه وسيله اندرز و تشويق آنان به مراعات مردمي و انصاف قرار ميدهد.
قصيده زير در مدح اتابك ابو بكر بن سعد زنگيست و اگر سعدي جز اين قصيدهاي
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي ج 1 (ا. س) ص 1297
ص: 487
نداشت، سزاوار بود به آب زر نگاشته شده، مايه مباهات وي قرار گيرد، زيرا در تاريخ ادبي ايران، يگانه و بيمانند است، زيراكه بهجاي چاپلوسي و جبههسائي، بدينلهجه و زبان با پادشاه وقت سخن گويد:
به نوبتند ملوك اندر اين سپنجسرايكنون كه نوبت تست اي مَلِك به عدلگراي
چه مايه بر سَرِ اين ملك سروران بودند؟چو دور عمر بسر شد درآمدند از پاي
... چو دوستي كند ايام اندكاندك بخشكه روز بازپسين دشمنست جُمله رُباي
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانيكه ديگرانش به حسرت گذاشتند بهجاي پارهاي سلاطين غافل را كه قدرت، مغرورشان كرده است و بهجاي عدل و دهش، به آزار خلق پرداختهاند، چنين وصف ميكنند.
درم به جور ستانانِ زر به زينت دهبناي خانه كنانند و بام قَصر انداي
به عاقبت خبر آمد كه مرد ظالم مردبه سيمِ سوختگان، زرنگار كرده سراي اين مرد ظالم و آن پادشاهي كه به تكاليف كشورباني قيام نميكرده چه خصوصياتي داشته است؟. «1»»
بخور مجلسش از نالههاي دَردآميزعقيق زيورش از ديدههاي خونپالاي
... دو خصلتند نگهبان ملك و ياورِ دينبه گوشِ جانِ تو اندازم، ايندو گفت خداي
يكي كه گردن زورآوران به قَهر بزنيكي كه از درِ بيچارگان به لطف درآي در بوستان خطاب به سلطاني ستمگر ميگويد:
نياسايد اندر ديار تو كسچو آسايش خويش جوئي و بس
برو پاس درويش محتاج داركه شاه از رعيت بود تاجدار
رعيت چو بيخند و سلطان درختدرخت اي پسر باشد از بيخ سخت
مكن تا تواني دلِ خلق ريشوگر ميكُني، ميكَني بيخِ خويش در ستايش دادگستري، عدالت اجتماعي و مردمدوستي ميگويد:
مرا شايد انگشتري بينگيننشايد دل خلقي اندوهگين
خُنُك آنكه آسايِشِ مرد و زنگزيند بر آرايش خويشتن
نكردند رِغبت هنرپرورانبه شادي خويش از غم ديگران همين معني را در جاي ديگر تكرار ميكند:
______________________________
(1). علي دشتي (در قلمرو سعدي).
ص: 488 من از بينوايي نيم روي زردغم بينوايان رُخَم زرد كرد
كه مرد، ارچه بر ساحل است اي رفيقنياسايد و دوستانش غريق
نخواهد كه بيند خردمند ريشنه بر عضو مردم نه بر عضو خويش
يكي اول از تندرستانِ منمكه ريشي ببيند بلرزد تنم
چو بينم كه درويش مسكين نَخوردبه كام اندرم لقمه زهر است و درد در جاي ديگر در مقام و منزلت نيكوكاري و رجحان و برتري اين خصلت بر تظاهر به دينداري ميگويد:
مپندار اگر طاعتي كردهايكه نُزلي بدين حضرت آوردهاي
به احساني آسوده كردي دليبه از الف ركعت به هر منزلي
نظريات اجتماعي سعدي و جانبداري او از طبقات محروم
با اينكه نظريات سعدي درباره مسائل اجتماعي و طبقاتي جامعه ايران در عهد اتابكان، يكسان و همآهنگ نيست، چنين بهنظر ميرسد كه سعدي بيشتر در مقام حمايت از طبقات محروم است و گاه پاي را از اين حد فراتر گذاشته، مردم را به مبارزه و جنگ با ستمپيشگان فراميخواند و تسليم و رضا را عملي مذموم و زيانبخش ميشمارد، چنانكه در بوستان با صراحت ميگويد:
بگفتيم در باب احسان بسيو ليكن نه شرط است با هركسي
بخور مردمآزار را خون و مالكه از مرغ بَد، كنده، بِه پَرّ و بال
جهانسوز را كُشته بهتر چراغيكي به در آتش، كه خلقي به داغ
مبخشاي بر هركجا ظالميستكه رحمت بر او جور بر عالَميست
جفا پيشگان را بده سر به بادستم بر ستمپيشه عدلست و داد در جاي ديگري از بوستان از آزادي و استقلال فردي سخن ميگويد:
مسلط مكن چون مَني بر سرمز دست تو، بِه، گر عقوبت برم
به گيتي نباشد بَترزين بديجفا بردن از دست همچون خودي در مواردي ديگر، سعدي در اثر نفوذ انديشههاي صوفيانه و در نتيجه اوضاع آشفته اجتماعي و اقتصادي ايران در اواخر عهد خوارزمشاهيان به اين نتيجه ميرسد كه سعي و تلاش آدمي ثمري ندارد و سرنوشت افراد بشر از پيش تعيين شده است:
ص: 489 به حال نيك و بد راضي شو اي مردكه نتوان اختر بد را نكو كرد
چه برخيزد از دست تدبير ماهمين نكته بس عُذرِ تقصير ما
همه هرچه كردم تو برهم زديچه قوت كند با خدايي خودي؟
نه من سر ز حكمت بدر ميبرمكه حكمت چنين ميرود برسرم
از آنم كه بر سرنوشتي ز پيشنه كم كردي اي بندهپرور نه بيش
تو دانائي آخر كه قادر نيمتواناي مطلق تويي من كيم
جهان آفرين گرنه ياري كندكجا بنده پرهيزكاري كند؟ برخلاف نظرات سابق الذكر، در مواردي سعدي به واقعبيني ميگرايد و از نتايج مثبت سعي و عمل سخن ميگويد:
نابرده رنج گنج مُيسر نميشودمُزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
هركو عمل نكرد و عنايت اميد داشتدانه نَكِشت ابلَه و دَخل انتظار كرد *
رِزق هرچند بيگمان برسدشرط عقلست جُستن از درها اين اختلاف نظرها كه به مقتضاي سنين عمر، و دگرگونيهاي شرايط زندگي مادي پديد آمده است هرگز از مقام و منزلت ادبي و اجتماعي او نميكاهد بهنظر محمد علي فروغي: «سعدي از كساني است كه مظهر كمال انسانيّت و بهترين و جامعترين نمونه صفات حسنه ايراني ميباشد، ايرانيت در وجود سعدي به كمال رسيده است و زهي سعادت قومي كه بتواند چنين وجودي را يكي از افراد كامل خود معرفي نمايد. «1»»
علاقه سعدي به رعايت انصاف و عدالت
در يكي از حكايات گلستان، سعدي براي استقرار و دوام عدالت، از شاه و رعيّت ميخواهد كه اصول اوليه انصاف و دادگستري را در زندگي روزمره رعايت كنند: «آوردهاند كه نوشيروان عادل را در شكار گاهي صيدي كردند و نمك نبود، غلامي به روستا فرستاد تا نمك آرد. نوشيروان گفت: نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد.
گفتند از اينقدر چه خلل زايد؟ گفت بنياد ظلم در جهان اول اندكي بوده است، هركه آمد برو مزيدي كرد تا بدين غايت رسيد.
اگر ز باغ رعيت مَلِك خورد سيبيبرآورند غلامان او درخت از بيخ
______________________________
(1). محمد علي فروغي، سعدي، به ص 423
ص: 490 به پنج بيضه كه سلطان ستم روا داردزنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ سعدي براي انتباه و بيداري سلاطين و توده مردم از سرنوشت سلاطين دادگر و فرجام و عاقبت پادشاهان بيدادگر ميگويد:
يكي عاطفت، سيرت خويش كرددرم داد و تيمار درويش كرد
بنا كرد و نان داد و لشكر نواختشب از بهر درويش شبخانه ساخت
ملازم بدلداري خاص و عامثناگوي حق بامدادان و شام
نيامد در ايام او بردلينگويم كه خاري كه برگ گلي
دگر تا كه افزون كند تخت و تاجبيفزود بر مرد دهقان خراج
طمع كرد در مال بازارگانبلا ريخت بر جان بيچارگان
نگويم كه بدخواه درويش بودحقيقت كه او دشمن خويش بود و در تاييد اين معني در «صاحبيه» ميگويد:
از من بگوي شاه رعيتنواز رامِنّت مَنه كه مُلك خود آباد ميكني *
ضرورتست كه افراد را سري باشدوگرنه مُلك نگيرد به هيچ روي نظام
به شرط آنكه بداند سَرِ اكابر قومكه بيوجود رعيّت سريست بياندام و در تبليغ زورمندان به دادگستري ميفرمايد:
هر آنكست كه به آزار خلق فرمايدعدوي مملكت است او بكشتنش فرماي
نگويمت چو زبان آوران رنگآميزكه ابر مُشكفشاني و بحر گوهرزاي
نكاهد آنچه نوشته است و عمر نفزايدپس اين چه فايده گفتن كه تا به حشر به پاي
مزيد رفعت دنيا و آخرت طلبيبه عدل و عفو و كرم كوش و در صلاح افزاي در جاي ديگر براي بيداري زمامداران و سلاطين، از خطر تجمل و افزودنطلبي و لزوم رعايت اعتدال در مصرف بيت المال سخن ميگويد:
شنيدم كه فرماندهي دادگرقبا داشتي هردو رو آستر
يكي گفتش اي خسرو نيكروزز ديباي چيني قبائي بدوز
بگفت اينقدر ستر و آسايشستوزين بگذري زيب و آرايشست
نه از بهر آن ميستانم خراجكه زينت كنم بر خود و تخت و تاج
ص: 491 چو همچون زنان حله در تن كنمبه مردي كجا دفع دشمن كنم
مرا هم ز صدگونه آز و هواستو ليكن خزينه نهتنها مراست
ارزش اجتماعي آثار سعدي
سعدي در نتيجه مسافرت به مناطق مختلف و آميزش با اقوام و ملل گوناگون، اطلاعات فراواني كسب كرد و از بركت هوش سرشار به بسياري از نكات دقيق اجتماعي و روحيه و طرز فكر معاصران، واقف گرديد و چون اديبي جامعهشناس با قلم تواناي خويش به ترسيم احوال مردم و توصيف افكار و عقايد آنان پرداخت، در اكثر آثار منظوم و منثور سعدي انعكاسي از يك اجتماع طبقاتي، اجتماعي كه ظالمان و مظلومان و ستمگران و ستمكشان در برابر هم قرار گرفتهاند، به چشم ميخورد. سعدي با آنكه خود را «پرورده نعمت بزرگان» معرّفي كرده و بهعلت نزديكي با سلاطين و امرا مصلحت طبقاتي خود را در دفاع از حقوق آنان تشخيص داده است، معذلك در گلستان و بوستان و ساير آثار او كمابيش، مناظر دلخراش اجتماعي و مظالم حكمرانان، و سالوس روحاني نمايان، و ديگر مفاسد محيط به طرزي جالب نقاشي شده و مورد انتقاد قرار گرفته است، بهطوريكه اكثر گفتههاي انتقادي او در اين زمينهها در حال حاضر نيز صادق و صحيح است و اين ميرساند كه نهتنها سعدي جامعهشناس زبردستي بوده، بلكه سازمان و محيط اجتماعي ما از روزگار سعدي تا عصر حاضر فرق چنداني نكرده است.
سعدي در يكي از حكايات خود نشان ميدهد، در اجتماعي كه پول، دواي همه دردهاست، فرزند در انتظار مرگ پدر مينشيند و گاه براي مرگ او نذر و نياز ميكند. تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج8 491 ارزش اجتماعي آثار سعدي ..... ص : 491
ايت: «مهمان پيري بودم در ديار بكر كه مال بسيار داشت و فرزند خوبروي. شبي حكايت كرد كه مرا در عمر خويش جز اين فرزند نبوده است و درختي در اين وادي زيارتگاه است كه مردم به حاجت خواستن آنجا روند و من شبهاي دراز به حق ناليده و روي در پاي آن درخت ماليدهام تا مرا اين فرزند بخشيده است.
شنيدم كه پسر آهسته با رفيقان ميگفت، چه بودي كه من آن درخت ديدمي و دعا كردمي كه پدرم بمردي. خواجه شاديكنان كه پسرم عاقلست و پسر طعنهزنان كه پدرم فرتوت.
در حكايت ديگر، وضع روحي و اخلاقي پولپرستان زمان خود را بيان ميكند:
ص: 492
حكايت: «توانگري بخيل را پسري رنجور بود، نيكخواهانش گفتند كه ختم قرآن كن يا بذل و قربان، باشد كه خداي تعالي شفا بخشد، لختي به انديشه فرورفت و گفت، ختم قرآن اولي است كه گلّه دور است. صاحبدلي بشنيد و گفت ختمش بهعلت آن اختيار آمد كه قرآن بر سر زبانهاست و زر در ميان جان.
در حكايت ديگر وضع بينوايان و درويشان زمان تشريح شده است.
حكايت: قصابي را درمي چند بر صوفيان گرد آمده بود، هرروز مطالبت كردي و سخنهاي باخشونت گفتي، اصحاب از تعنّت او شكستهخاطر ميماندند و جز از تحمل چاره نبود.
صاحبدلي در آن ميان بود گفت: نفس را به طعام وعده دادن آسانتر است كه قصابي را به درم.
در حكايت ديگر از قول صاحبنظري، در مزيت خويشتنداري ميگويد: «... به درويشي مردن به كه حاجت پيش كس بردن ...»
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر استرفتن به پايمردي همسايه در بهشت سعدي در ضمن حكايتي در باب دوم گلستان، پرده از روي تزوير و رياي عوامفريبان و رياكاران عصر خود برميدارد و به كسانيكه:
ترك دنيا به مردم آموزندخويشتن سيم و غله اندوزند با فصاحت تمام حمله ميكند:
و در گلستان هنگام توصيف «جدال سعدي با مدعي» از اختلاف عظيم طبقاتي و مفاسدي كه از آن ناشي شده است سخن ميگويد و از مدعي ميپرسيد: «هرگز ديدي ...
بينوائي در زندان نشسته يا پرده معصومي دريده و يا دستي از معصم (يعني از مچ دست) بريده الا بهعلت درويشي ... اغلب تهيدستان دامن عصمت به معصيت آلايند و گرسنگان نان ربايند ...» با اين بيان، سعدي هفت قرن پيش نشان داده كه ريشه اكثر انحرافات اجتماعي نيازهاي اقتصادي است.
سعدي از مبارزات تعصبآميز و خودخواهي و جمود و عدم تحمل عقايد و نظريات ديگران، به زشتي ياد ميكند:
يكي جهود و مسلمان نزاع ميكردندچنانكه خنده گرفت از حديث ايشانم
به طيره گفت مسلمان گر اين قباله مندرست نيست خدايا جهود ميرانم
جهود گفت به تورات ميخورم سوگنداگر خلاف كنم همچو تو مسلمانم
گر از بسيط زمين عقل مُنعَدِم گرددبخود گمان نبرد هيچكس كه نادانم
ص: 493
در باب پنجم، مردم سطحي و ظاهربين را به درك واقعيّات زندگي دعوت ميكند:
عبادت به اخلاص نيت نكوستوگرنه چه آيد ز بيمغز، پوست
چه زنار مغ در ميانت، چه دلقكه در پوشي از بهر پندارِ خلق
به اندازه بود بايد نمودخجالت نبُرد آنكه نَنمود و بود
اگر كوتهي، پاي چو بين مبندكه در چشم طفلان نمائي بلند
زر اندودگان چون به آتش برندپديد آيد آنگه كه مس يا زرند
نمونهيي چند از تعليمات اجتماعي سعدي
حكمت- هركه در پيش سخن ديگران افتد تا پايه فضلش بدانند مايه جهلش معلوم كنند.- همهكس را دندان به ترشي كند شود مگر قاضي را كه به شيريني. قحبه پير چه كند كه توبه نكند از نابكاري، و شحنه معزول از مردمآزاري.- اندكاندك خيلي شود و قطرهقطره سيلي گردد يعني آنانكه دست قدرت ندارند سنگ خرده نگه ميدارند تا به هنگام فرصت دمار از روزگار ظالم برآرند.- هركه را دشمن پيش است اگر نكشد دشمن خويش است.- هركه در حالت توانائي نيكوئي كند در وقت ناتواني سختي نبيند- مردمان را عيب نهاني پيدا مكن كه مرايشان را رسوا كني و خود را بياعتبار.- هركه علم خواند و عمل نكند، بدان ماند كه گاو راند و تخم نيفشاند.- از تن بيدل طاعت نيايد و پوست بيمغز، بضاعت را نشايد.- نه هركه در مجادله چست، در معامله درست.
- دشمن چون از همه حيلتي فروماند، سلسله دوستي بجنباند آنگاه به دوستي كارها كند كه هيچ دشمن نتواند.- خشم بيش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بيوقت هيبت برد.- نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست ولي شنيدن رواست تا به خلاف آن كار كني كه عين صوابست.- بر عجز دشمن رحمت مكن كه اگر قادر شود بر تو رحمت نكند.
- سخن در ميان دو دشمن آنچنان گوي كه اگر دوست گردند شرمنده نشوي.- رحم كردن بر بدان ستمست به نيكان و عفو كردن از ظالمان جور است بر مظلومان.- مال از بهر آسايش عمر است نه عمر از بهر گرد كردن مال، عاقلي را پرسيدند كه نيكبخت كيست و بدبخت چيست؟ گفت نيكبخت آنكه خورد و كشت و بدبخت آنكه مرد و هشت.
ص: 494 تا بگفتار خود عمل نكنيهيچ، در ديگران اثر نكند هركه بد، از قفاي ديگران گفت از وي ايمن مباش و با وي منشين و مشاور مباش.- دست عطا تا تواني گشادهدار، مگر آنكه دخل با اخراجات وفا نكند كه اسراف و بخل هردو مذمومند.- از بدگويان مرنج كه گناه از آن تست، چرا چنان نباشي كه بدت نگويند.- طعام آنگه خور كه اشتها غالب شده باشد و سخن آنگه ران كه شوق به انتها رسيده باشد.
سعدي طرفدار برادري و برابري و حامي همكاري و معاضدت اجتماعي است:
بني آدم اعضاي يكديگرندكه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي بدرد آورد روزگاردگر عضوها را نمايد قرار
تو كز محنت ديگران بيغمينشايد كه نامت نهند آدمي
مقام ادبي سعدي
سعدي باآنكه مطالعات فراوان داشته و به زبان و ادبيات عرب كاملا آشنا بوده است، به هدايت ذوق سليم، از استعمال لغات مهجور و به كار بردن استعارات و كنايات نامأنوس خودداري كرده و افكار و تعاليم خود را در قالب الفاظ ساده و روان فارسي ادا كرده است. به همين علت آثار او در كليه فارسي زبانان اثري عميق باقي گذاشته است بطوريكه امروز غير از ارباب ذوق، مردم عادي نيز جملهيي چند از نظم و نثر شيخ را بهخاطر دارند.
همين حسن سليقه، مردمشناسي و فصاحت و بلاغت كلام سعدي سبب گرديده است كه او را «افصح المتكلمين» لقب دادهاند.
امتياز سعدي بر ديگر شاعران
بهنظر دكتر زرينكوب: «در دنيايي كه اكنون هفتصد سال است كه خاكستر فراموشي و خاموشي بر روي آن نشسته است، هنوز همهچيز زنده و جنبنيده است. هم سكوت بيابان و حركت آرام شتر را در آن ميتوان ديد و هم هنوز بانك نزاع كاروان حجيج را كه بر سر و روي هم افتادهاند و داد فسق و جدال دادهاند، هم صداي طپش قلب عاشقي را كه جز خود سعدي نيست. و در دهليزخانه، از دست محبوبي شربت گوارا ميگيرد، ميتوان شنيد و هم بانك آرام زاهدي را كه در حرم كعبه روي بر حصبا «1» نهاده و مناجات پرسوزي ميكند، ميتوان احساس كرد، آنجا در ميان همهمه موج و تشوير طوفان، نيمرخ مردانه جواني جلوه ميكند كه قايقش در درياي اعظم شكسته است و خودش با پاكيزهرويي كه دلش در بند
______________________________
(1). سنگريزه
ص: 495
اوست به گردابي درافتادهاند؛ وقتي ملاح ميآيد تا دستش را بگيرد و از كام خونخوار و بيرحم امواج بيرونش بكشد فرياد برميآورد كه مرا بگذار و دست يار من گير و اينجا در ميان گرد و غبار بيابان خشك و سوزان راه حجاز، پياده سر و پا برهنهيي رخ مينمايد كه بيقيد و لاابالي همراه كاروان راه ميپيمايد با سختي و رنجي كه ميبرد از دست انداختن و ريشخند كردن توانگران پرناز و تجمل خودداري ندارد.
بيان كوليها و رسوائيهايي را كه در اين دنيا با احوال و اطوار انسان آميخته است بر سعدي عيب گرفتهاند، گناه سعدي اينست كه نه بر گناه ديگران پرده ميافكند و نه ضعف و خطاي خود را انكار ميكند، كدام دلي هست كه «در جواني چنانكه افتد و داني» در برابر زيبائيها و دلبريهاي وسوسهانگيز خوبان نلرزد و هوس خطا و آرزوي گناه نكند؛ تا جهان بوده است و تا جهان هست انسان صيد زيبائي و بنده شهوت و گناه است و اين لذت و عشرت كه زاهدان و رياكاران و دروغگويان آنرا به زبان و نه بدل وقاحت و حماقت نام نهادهاند، سرنوشت ابدي و سرگذشت جاوداني بشريت خواهد بود.
در اين صورت آنجا كه سعدي از عشق و جواني سخن ميگويد و شيفتگي و زيبايي خود را ياد ميكند، سخن از زبان بشر ميراند و پرمايهترين و راستترين و بيپيرايهترين سخنان او همينهاست تنها او نيست كه شور و زيبائي، دلش را به لرزه ميآورد و عنان طاقت را از دستش ميربايد، آن زاهد بياباننشين هم از ترس آنكه درين راه نلغزد، به غار پناه ميبرد و باز وقتي به شهر ميآيد، صيد غلامان خوبرو و كنيزان دلفريب ميشود.
تفاوت سعدي با ملامتگران و رياكاران و دروغگويان اين است كه، سخنش مثل «شكر پوستكنده» است، نه روئي دارد نه ريائي، اگر لذت گرم گناه عشق را به جان ميخرد، ديگر گناه سرد بيلذت دروغ و ريا را مرتكب نميشود، راست و بيپرده اقرار ميكند كه زيبائي در هرجا و هركس باشد قوت پرهيزش را ميشكند و دلش را به شور و هيجان ميآورد، همين ذوق سرشار و دل عاشقپيشه است كه او را با همه كائنات مربوط ميكند و با كبك و غوك و ابر و نسيم همدرد و همراز مينمايد ... «1»
سعدي در باب اول گلستان «سيرت پادشاهان» براي آنكه مردم را به خطرات گوناگون حكومت فردي و ظلم و استبداد شهرياران واقف گرداند، شاه را به شيري درنده و عاري از منطق تشبيه ميكند و مردم را از ... مصاحبت سلاطين مستبد برحذر ميدارد:
______________________________
(1). دكتر زرّينكوب، با كاروان حله، ص 237 به بعد.
ص: 496
«سيه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شير، به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت: تا فضله صيدش ميخورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني ميكنم. گفتند اكنون كه به ظلّ حمايتش درآمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي، چرا نزديكتر نيايي تا به حلقه خاصانت درآرد، و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش «1» او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزدبه يك دم كاندرو افتد بسوزد و افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حكما گفتهاند، از تلوّن طبع پادشاهان برحذر بايد بودن، كه وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند، و آوردهاند كه ظرافت بسيار كردن، هنر نديمانست و عيب حكيمان.
تو بر سَرِ قَدرِ خويشتن باش و وقاربازي و ظرافت به نديمان بگذار سعدي گاه به اقتضاي زمان، زبان به مدح رجال و شخصيتهاي سياسي عصر گشوده و با دادن پند و اندرز آنان را به مسئوليت خطيري كه بهعهده دارند آگاه ساخته است، از جمله در ضمن قصيدهاي خطاب به مجد الدين كه در سال 680 حكومت شيراز را بهعهده داشت گويد:
جهان بر آب نهاده است و زندگي بربادغلام همت آنم كه دل بر او ننهاد
جهان نمانَد و خرّم، روان آدمييكه بازماند از او در جهان به نيكي ياد
بر آنچه ميگذرد، دل منه كه دجله بسيپس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآيد چو نخل باش كريمورت نصيب نيفتد چو سرو باش آزاد در قصيدهاي در ستايش علاء الدين عطاملك جويني مؤلف تاريخ جهانگشا و برادر صاحب ديوان، كه حاكم عراق عرب و خوزستان بود (623- 681) اين ابيات آمده است:
اگر همين خور و خوابست حاصل از عمرتبه هيچ كار نيايد حياتِ به بيحاصل «2» ثناي طولِ بقا هيچ فايده نكند
كه در مواجه گويند راكب «3» و راجل «4»بلي ثناي جميل آن بود كه در خلوت
دعاي خيز كنندت، چنانكه در محفل
در ضمن مدح اتابك سلجوقشاه بن سلغر (661- 662) اين ابيات عبرتانگيز را سروده است:
جهان نماند و آثار معدلت ماندبه خير كوش و صلاح و به نام كوش و كَرَم
______________________________
(1). غضب و خشم
(2). ممكن است
(3). سوار
(4). پياده
ص: 497 خطاي بنده نگيري كه مهتران ملوكشنيدهاند نصيحت ز كهتران خَدَم
خنك كسي كه پس از وي حديث خير كندكه جز حديث نميماند از بني آدم در اين قصيده نيز سعدي مردم را به اغتنام فرصت و عبرتاندوزي از كار جهان دعوت ميكند:
اي كه دستت ميرسد كاري بكنپيش از آن كز تو نيايد هيچ كار
اينكه در شهنامها آوردهاندرستم و روئين تن اسفنديار
تا بدانند اين خداوندان مُلككز بسي خلقست دنيا يادگار
اينهمه رفتند و ما اي شوخچشمهيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار
اي كه وقتي نطفه بودي در شكموقت ديگر طفل بودي شيرخوار
مدتي بالا گرفتي، تا بلوغسر و بالائي شدي سيمين عُذار
همچنين تا مرد نامآور شديفارِس «1» ميدان و مرد كارزار
آنچه ديدي برقرارِ خود نماندو آنچه بيني هم نماند برقرار
دير و زود اين شكل و شخص نازنينخاك خواهد گشتن و خاكش غبار
اينهمه هيچست چون ميبگذردتخت و بخت و امر و نهي و گيرودار
نام نيكو گر بماند ز آدميبه كز و ماند سراي زرنگار چنانكه گفتيم آراء و نظريات اجتماعي و اخلاقي سعدي يكدست و يكسان نيست. او گاه مردم را به كار و كوشش و سعي و عمل فراميخواند، و زماني تلاش و كوشش آدمي را در مقابل تقدير و سرنوشت بيحاصل ميشمرد.
سعدي در عين حال كه «بر زوال ملك مستعصم» خليفه عياش و فاسد عبّاسي ندبه و زاري ميكند، قاتل او هلاكو را نيز مورد مدح و ستايش قرار ميدهد و در حق او ميگويد:
حق را به روزگار تو بر خلق منتي استكاندر حساب عقل نيايد شمار آن سعدي با طبع ملايم و ساز شكار خود همواره امر به معروف و نهي از منكر ميكند، ولي براي آنكه مقام و موقعيت اجتماعي خود را، در دربار سلاطين و خداوندان قدرت به خطر نيندازد برخلاف ناصر خسرو قبادياني و پيروان مكتب او گاه از حمله مستقيم و بيباكانه به ستمگران و برملا كردن اعمال ناصواب آنان خودداري ميكند.
______________________________
(1). سوار جنگآور
ص: 498
موقعيّت اجتماعي خاندان جلال الدين محمد مولوي
اشاره
قبل از آنكه از آثار و افكار مولوي سخني بهميان آمد، بيمناسبت نيست شمهيي از حالات و موقعيّت اجتماعي پدرش ياد كنيم، چه شيوه زندگي و طرز فكر و معتقدات بهاء ولد در تكوين شخصيت مولوي خالي از تاثير نبوده است.
بهاء ولد
بهاء ولد ملقب به سلطان العلما (متوفي به سال 628 ه. ق) پدر مولانا جلال الدين رومي، و از بزرگان صوفيه در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجريست، وي پس از پايان تحصيلات مقدماتي، تحت تعليمات شيخ نجم الدين كبري صوفي نامدار پايان قرن ششم قرار گرفت. بهاء ولد هنگام وعظ و سخنراني، زباني گرم و دلنشين داشت، به همين جهت خلقي انبوه در مجلس او گرد ميآمدند. ظاهرا استقبال مردم از او و علاقه فراوان و دلبستگي خلق به مرشد و رهبر خويش، موجب رنجش و ناراحتي خوارزمشاه پادشاه وقت گرديد و بهاء ولد كه مردي وارسته و مالانديش بود، چون به اين معني پيبرد، از ماوراء النهر مهاجرت نمود و پس از اقامت كوتاهي در خراسان و بغداد به آسياي صغير رفت. هنگام عبور از خراسان، در نيشابور با شيخ عطار و در بغداد با شيخ شهاب الدين سهروردي ملاقات كرد و سرانجام با خاندان و جمعي از مريدان به ميل شخصي يا به خواهش علاء الدين كيقباد سلجوقي در «قونيه» اقامت گزيد.
وي در دوران حيات بهعلت تقوا و وارستگي، مورد علاقه مردم و زمامداران عصر بود، تا سرانجام در سال 628 هجري در همانجا درگذشت.
تنها اثري كه از اين صوفي بهجاي مانده كتاب معارف است كه مجموعهيي از مواعظ و تعليمات اوست. در اين كتاب از حقيقت عرفان و دين سخن رفته و مصنف آن، با تفاسير و تأويلاتي از آيات قراني با بياني ساده و دلنشين مردم را با حقايق عرفاني و مذهبي آشنا ميكند. اين كتاب در شاگردان او و در افكار و انديشههاي فرزندش «مولوي» تاثيري عميق برجاي نهاد. با اينحال مثنوي معنوي مولوي به مراتب بيش از معارف بهاء ولد، آموزنده و كموبيش داراي روح علمي و فلسفي و تعقلي است، بهاء ولد با فلسفه
ص: 499
و تحقيق و چون و چرا و تلاش در راه كشف حقيقت چندان موافق نبود، وي در يكي از سخنان خود ميگويد: «... تا خارهاي چگونگي جستن در تو بود و بدان درد مشغول باشي، هرگز فضاي راحت بيچوني را نبيني ... «1»
نمونهيي از نثر و سخنان ثقيل بهاء ولد: «متردد شده بودم كه كدام كار و كدام علم و رزم، به دلم آمد كه اگر آخرت و حشر و بعث نيست، اين همه كار جهان و فوات «2» وي سهل و بازيچه است، و اگر آخرتست و بعث است اين همه كار بازيچه است. كار كار آخر تست، اكنون تحصيل آخرت ميبايد كرد كه آن بازيچه نيست.
گفتيم چو هردو جهان نسبت به الله يكيست و دم تو و هر حركت تو نسبت به اللّه همانست از روي دوري و نزديكي، اكنون ترا موقوف رفتن آخرت و مردن نبايد بودن، از انك صنع آخرت آنگاه همانست و اكنون همان، از روي رنجدادن و آسايش دادن. چون تو نزد اللّه باشي، نزد هردو جهان باشي، در هر دمي كه باشي چنان دان كه در جنّت عدني، و از آن دمبهدم ديگر ميروي كه جنّت فردوس است، از آنك اللّه ميتواند كه هردمي بر تو دوزخ دايم گرداند و يا جنّت دايم گرداند، و همه عجايبهاي هردو سراي بتو بنمايد. بر هرچيزي كه چشم ظاهرت و چشم باطنت برافتد آن عجب ديگري كه اللّه پديد خواهد آوردن ياد كن، هرچ منظور تو شد عجبي بودست محالگون مينمودست نزد تو، و هراز آني را كه نخست ميديدهاي بهار و تماشاگاه تو مينمودست، اكنون چندين هزار چيز منظور تو شد تا بداني كه كار اللّه عجب «3» بيرون آوردنست. در رسته بازار غيب كه متاعش همه عجايب است نظر ميكن كه چه لون «4» بيرون آرد اللّه.
حاصل اينست كه هرك مر كسي را دوست داشت از بهر آن داشت كه آنكس نظارهگر جمال و زينت و هنر و صنعت وي بود و او را عجايبي داند، اكنون تو نيز همه كارهاي اللّه را عجايبي دان و ناظر كار و جمال خود را دوست دارد، همچنانك آب فرستادند تا هر دانهيي لايق خود از وي چيزي گرفت، روشنايي از اقداح كواكب به بيخهاي سنگ فرستادند تا هر بيخي درخور خود چيزي گرفت، زر و نقره و لعل و ياقوت و زبرجد.
______________________________
(1). گنجينه سخن، پيشين، سخنان بهاء ولد، ص 300
(2). درگذشتن كار، فوت شدن
(3). تكبر و نخوت
(4). رنگ و درينجا بمعني نوع است.
ص: 500
عجب، آثار ستارگان در سنگ راهيابد، ديو در اجزاي آدمي راه نيابد؟ گويند هر كوثر از بهشت به عرصات «1» چگونه آيد؟ درياي معلّق آسمان به اقداح كواكب چگونه گردان و روانست؟ تا خارهاي چگونگي جستن در تو بود و بدان درد مشغول باشي و هرگز فضاي راحت بيچوني را نبيني.
متكلّمان را و مفلسفان را و جمله طوايف را در «اللّه» سخن بود و در صفات «اللّه» سخن بود، تو بايد كه هيچسخن نگويي، بهر وصف كه اللّه را ميبيني هم بدان وفق عمل ميكني. و نظر در بزرگي و بزرگواري آن باشد كه در حقيقت و حدّ بزرگي و بزرگواري و حدّ اوصافي كه در بنده بزرگداشت و تعظيم ثابت شود، در آن نظر ميكني.
از اللّه ميخواه تا جمله تكاليف از تو وضع كند «2» و ميگوي: اي اللّه، چو در هيچچيز قدرت ندادهاي هيچ تكليفي بر من منه. اي اللّه همه كارها كه ميكنم، از بهر ضرورت و از ترس عقوبت تو ميكنم اگر خلاف و رزم «3» از بهر ضرورت يك لب نان، تا بدان ناظر تو باشم، كه از نظر بتو نميشكيبم و از ضرورت نفقه زن و فرزند كه اگر ضايعشان مانم نيايد كه مرا عقوبت كني و قدرت طاقتم همين دادهاي، همه تكاليف دست و پايها ميبست و كنجي ميانداخت و به وقت رنج و درد در قفس تنگ ميكرد.» «4»
مولانا جلال الدين محمّد بلخي
سرگذشت مولوي
مولانا جلال الدين محمد بلخي، بزرگترين شاعر متصوف ايران است. وي در سال 604 هجري در بلخ متولد شده است، پدرش بهاء الدين ولد، از پيشوايان عالم تصوف بود و چندي در بلخ به تبليغ آراء خود مشغول شد، ولي چون تعليمات او با منافع خداوند زور و پادشاه فاسد و نگونبخت ايران يعني سلطان محمد خوارزمشاه سازگاري نداشت، پس از چندي روابط آنان به تيرگي گرائيد،
______________________________
(1). صحراي قيامت (اصلا جمع عرصه بمعني ساحتخانه، حياطخانه، زمين سرايو ميادين جنگ) است.
(2). درينجا، ساقط كردن
(3). خلاف: فرعي است از علم فقه و فقه علاوهبر علم معروف بمعني دانستن و دانش است و بهمين سبب «فقيه» را گاه به «دانشمند» ترجمه و تعبير كردهاند. «خلاف و فقه ورزيدن» اگر بمعني اشتغال بعلم خلاف و فقه نباشد بايد در اينجا به معني چون و چرا كردن و علم ورزيدن باشد.
(4). گنجينه سخن پيشين، ص 298 به بعد.
ص: 501
بهاء الدين كه از مردم بلخ نيز دلخوشي نداشت در سال 609 با فرزند پنجساله خويش جلال الدين، خراسان را ترك گفت و پس از 9 سال سير و سياحت به دعوت سلطان علاء الدين كيقباد سلجوقي به قلمرو اين پادشاه روي آورد و در سال 628 در قونيه پايتخت سلاجقه روم درگذشت. جلال الدين پس از مرگ پدر يك چند نزد اساتيد به فراگرفتن علوم و معارف زمان اشتغال ورزيد و پس از مسافرت به شام و كسب تجارب و اطلاعات بيشتر بار ديگر به قونيه بازگشت و به تعليم و تدريس مشغول شد. در اين ايام، مردي از سران عالم تصوف به نام شمس تبريزي ضمن سير و سياحت در بلاد مختلف و گفتگو با اهل دل، گزارش به قونيه ميافتد و با مولانا جلال الدين رومي به محاوره و گفتگو ميپردازد؛ در طي اين گفتگو و مصاحبت مولوي به شدت مجذوب آراء و افكار شمس تبريزي ميشود و علاقه فراوان خود را به اين مرشد در دفتر اول مثنوي چنين توصيف ميكند:
شمس تبريزي كه نور مطلقستآفتابست و ز انوارِ حَقست ...
كز براي حق صحبت سالهابازكو، رَمزي از آن خوشحالها
من چگويم يك رگم هشيار نيستشرح آن ياري كه آن را يار نيست
خود ثنا گفتن ز من ترك ثناستكاين دليل هستي و هستي خطاست
شرح اين هجران و اين خون جگراين زمان بگذار تا وقت دگر بعضي از صاحبنظران مينويسند كه يكي از ياران شمس، وي را به رفتن به «قونيّه» و ملاقات با ملاي رومي ترغيب كرده و به او گفته است: «تو را بايد به طرف روم رفت و در آنجا سوختهايست ميبايد او را مشتعل كرد، شمس الدين به موجب فرموده عمل نمود، متوجه روم گرديد، و در حين گردش در آن مرز و بوم، به شهر قونيه رسيد و در كاروانسراي شكرفروشان منزل كرد. روزي در بازار، ملا جلال الدين بر استري سوار به كوكبه تمام عبور مينمود كه شمس الدين او را ديد، به فراست مطلوب را شناخت و در ركابش روان شد. پرسيد: غرض از مجاهده و دانستن علوم چيست؟ مولانا گفت: روش سنت و آداب شريعت است. شمس الدين گفت: اين خود ظاهر است. مولانا گفت: وراي آن چيست؟ شمس الدين گفت: علم آن است كه تو را به معلوم رساند و به شاهراه حقيقت كشاند و اين بيت حكيم سنائي برخواند:
علم كز تو، تو را بنستاندجهل از آن علم بِه بُوَد بسيار مولانا از استماع اين سخن كوتاه، منقلب و متاثر شد و مريد شمس الدين گرديد ...» و با او ملاقاتها و گفتگوها نمود.
«... شمس پس از مدتي به دمشق ميرود و پس از چندي باز به قونيّه برميگردد و
ص: 502
بار ديگر به ارشاد مريدان خود ميپردازد «گفتهاند شمس در مقام وجد و شوق عنان اختيار را از دست ميداد و مضمرات «1» درون را بر زبان ميآورده و در برابر معتقدات قشري عوام، بيباك بوده و اسرار را فاش ميكرده و بساط سماع و طرب عارفانه را بيباكانه ميگسترده است. چنانكه بنا به روايت، از اين راه دشمنان زياد پيدا كرد، و روزي از سوء حادثه، عوام قونيه بر او شوريدند و او را در ملاء عام كشتند (645) و علاء الدين پسر ارشد مولانا نيز در اين معركه سخت مجروح شده جان سپرد. ولي آنچه از برخي غزليات ديده ميشود اينست: شمس روزي ناپيدا شد و مولانا دو سال شبان و روزان در فراق كعبه مقصودجويان و گويان بود ولي اثري نيافت.» «2» بالاخره مولوي چنان از دوري مرشد خود بيتاب ميشود كه فرزند و كسان خود را نيز بهدنبال او ميفرستد.
برويد اين حريفان بكشيد يار ما راسوي من بياوريد آن صنم گريز پا را
اگر او به وعده گويد كه دَمِ دگر بيايمهمه وعده مَكر باشد بفريبد او شما را
دَمِ سخت گرم دارد به جادوئي و افسونبزند گِرِه بر آتش و ببندد او هوا را
به ترانههاي شيرين به بهانههاي رنگينبكشيد سوي خانه، مَهِ خوبِ خوشلقا را به قول علي دشتي «اين مَهِ خوب خوشلقا، شمس تبريزي 60 ساله است كه پس از ورود به قونيه مصاحبت مولانا را احتكار كرد. جلال الدين پس از دست يافتن به شمس دايم با او در خلوت بسر برد، و به ديگران نپرداخت، از اشتغالات عادي منصرف شد و بهرچه قيل و قال و پرداختن به امور ظاهري بود پشتپا زد. اين قضيه خيل مريدان او را برآشفته و ناراضي كرد. انعكاس اين نارضايتي به ملك داد رسيد، ديگر اقامت خود را در قونيه صلاح نديد و از آنجا هجرت كرد، مولانا پسر ارشد خود و چندنفر ديگر را به دنبال وي فرستاد و او را از دمشق بازگردانيد. دوره دوم اقامت ملك داد «شمس» در قونيه باز دوامي نكرد، پس از مدتي باز حوزه مريدان مولانا برضد وي برآشفت؛ اين دفعه شمس طوري ناپديد شد كه ديگر مولانا نتوانست اثري از وي بيابد و شبهه قتل شمس تبريزي به دست پسر كوچك مولانا و عدهيي از مريدان، از اين غيبت مرموز جان گرفت و زبان مولانا به خروش آمد و درباره اين «مه خوشلقا» ي شصت ساله اشعاري سرود كه طنين آن در اقطار جهان پيچيد.»
گر رَوَد ديده و هوش و خرَد و جان، تو مَروكه مرا ديدن تو بهتر از ايشان، تو مرو
آفتابِ فلك اندر كَنَف سايه تستگر رود اين فلك و اختر تابان، تو مرو
______________________________
(1). محفوظات ضمير
(2). رضازاده شفق: تاريخ ادبيات ايران، ص 285.
ص: 503 اهل ايمان همه در خوفِ دمِ خاتمهاندخوفم از رفتن تست اي شه ايمان تو مرو
شمس تبريز حياتست لَبِ لعَلِ خوشتمرو از پيش من اي چشمه حيوان تو مرو
آشنايي با افكار و نظريات اجتماعي و مذهبي شمس
براي آشنايي با افكار و انديشههاي شمس، برخي از گفتههاي او را نقل ميكنيم: «روزي در خانقاه نصر الدين وزير ... اجلاس عظيم بود و جميع علما و شيوخ و عرفا و حكما و امرا و اعيان در آن مجمع حاضر بودند و هريكي در انواع علوم و فنون و حكم كلمات ميگفتند و بحثهاي شگرف ميكردند، مگر مولانا شمس الدين در گنجي بسان گنجي مراقب گشته بود؛ از ناگاه برخاست و بانگي بر ايشان زد كه: «تا كي بر زين اسب سوار گشته، در ميان مردان ميتازيد؟ و تا كي به عصاي ديگران به پا رويد؟ اين سخنان كه ميگويند از حديث و تفسير و حكمت و غيره، سخنان مردم آن زمان است كه هريكي در عهد خود به مسند مردي نشسته بودند و از حالات خود معاني گفتند، چون مردان اين عهد شمائيد اسرار و سخنان شما كو؟»
همشان از شرمساري سر در پيش انداختند بعد از آن فرمود كه: «بعضي كاتب وحي بودند و بعضي محل وحي، اكنون جهد كن كه هردو باشي، هم محل وحي حق، و هم كاتب وحي خود باشي!» افلاكي، 4/ 52» «دگرگوني، خلاقيّت و زايايي هنري مولوي در زندگي دومّش، تنها در شاعري او، خلاصه نميشود، بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص، از يكديگر ظاهر ميگردد.
تصريح شده است كه مولوي موسيقي ميدانسته است و رباب مينواخته است (افلاكي، 3/ 83) و حتي به دستور او، تاري بر سهتار سنتي رباب ميافزايند. همچنين نيز تاكيد شده است كه تنوع گسترده مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقيشناسي او پربار گشته است؛ ليكن از جانبي ديگر نيز جاي ابهامي نيست، كه مولوي تا پيش از آشنايي با شمس، حتي سماع نميدانسته است و آئين رقص چرخان را شمس، به وي آموخته است. رقصي دايرهوار كه هم امروز نيز بنا به شيوههاي آن، درويشان مولوي را به نام «درويشان چرخان» ميشناسند. بدينسان، ورود شمس به «قونيه» و برخورد او با مولوي در 642 هجري (1244 ميلادي) يك رويداد بزرگ و پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
شمس سازنده مكتب مولوي، و در تاريخ تصوف ايران، تنها، در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي و رقص و عرفان همه درهم ميآميزند و از يكديگر متأثر ميشوند و از
ص: 504
همديگر كمال و اثر ميپذيرند ... مكتب مولوي ميراث اين آموزش و ستايش را به بهاي همه تعصبورزيها و كارشكنيها، قرنها به جان ميخرد و تا به امروز آن را همچنان زنده ميدارد.
مولوي پس از برخورد با «شمس» موسيقي دوستي و سماع را تا بدان حد گسترش ميدهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژه سماع بانوان، همراه با گلافشاني و رقص و پايكوبي زنان، در قونيه برپا ميدارد (افلاكي 3/ 468، 3/ 591) و اينها همه از مردي مشاهده ميشود كه تا 38 سالگي، خود مجتهدي بزرگ، و يك مفتي جنبلي بشمار ميرفته است، تا جايي كه حتي در مواردي چون سرگرم رباب و موسيقي ميشده، نمازش قضا ميشده است! ... (افلاكي، 3/ 328)
سماع، آرامِ جانِ زندگان استكسي داند كه او را جان جانست (سپهسالار 68)
سماع اهل حال، به گمان شمس، بزم كائنات است: هفت آسمان و زمين و خلقان همه در رقص ميآيند، آن ساعت كه صادقي در رقص آيد!
... رقص مردان خدا لطيف باشد و سبك، گويي برگ است كه بر روي آب ميرود، اندرون چون كوه و برون چون كاه.- آيا از اين گستاختر و در عين حال لطيفتر، در محيطي خشك و پرتعصب ميتوان رقص را ستود.
«قاضي عز الدين (مقتول در 654 ه) در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود، روزي مولانا شور عظيم كرده، سماعكنان از مدرسه خود بيرون آمد به سروقت قاضي عز الدين درآمد، و بانگي بر وي زد و از گريبان، قاضي را بگرفت و فرمود كه:
برخيز، به بزم خدا بيا- كشانكشان، تا مجمع عاشقان بياوردش و نمودش آنچه لايق حوصله او بود، قاضي عز الدين جامهها را چاك زده به سماع درآمد و چرخها ميزد و فريادها ميكرد ...» (افلاكي 3/ 23)
چرخزدن در رقص، از آموزشها و نوآوريهاي شمس در قونيه است و بدينسان، در حقيقت، شمس به دستياري «مولوي برتر از كائنات» قاضي مخالف را در بزم خدا به رقص درميآورد و اينچنين سدبند تعصب را، خود سدشكن ميسازد.»
براي بيان وصف عمق علاقه و دلبستگي مولوي به شمس تبريزي، اشعار زير گواه صادقي است:
دلبر و يارِ مَن توييرونق كار من تويي
باغ و بهار من توييبهر تو بود بودِ من
خواب شبم رُبودهايمونِس جان تو بودهاي
درد، توام نمودهايغير تو نيست، سودِ من
ص: 505 جان من و جهانِ منزُهرِه آسمانِ من
آتش تو نشان مندر دل همچو عود من
جسم نبود و جان بُدَمبا تو به آسمان بُدَم
هيچ نبود در جهانگفت من و شنود من
چونكه بديد جان منقبله روي شمسِ دين
به سر كوي او بُوَدطاعت من سجود من
پير من و مراد مندرد من و دواي من
فاش بگفتم اين سخنشمس من و خداي من
از تو به حق رسيدهاماي حق حقگزار من
شكر تو را ستادهامشمس من و خداي من
كعبه من كنِشتِ مندوزخ من بهشت من
مونس روزگارِ منشمس من و خداي من
نعره هاي و هوي مناز در روم تا به بَلخ
اصل كجا خطا كندشمس من و خداي من شمس در بيان فضيلت مولانا ميگويد: «مولانا در علم و فضل، درياست و ليكن كرم، آن باشد كه سخن بيچاره بشنود من نميدانم و همه دانند در فصاحت و فضل مشهور است. (مقالات، 206)
مقامات شمس: مقالات، تنها مجموعهاي است كه از سخنان شمس به دست ما رسيده است، اين مجموعه عبارت از سخنان پراكندهاي است كه شمس در ميان سالهاي 642 تا 645 هجري در مجالس صوفيان در قونيه بيان داشته و يا در پاسخ پرسشهايي كه از او كردهاند، اظهار نموده است.
گسيختگي، آشفتگي و بريدگي عبارات نشان ميدهد كه مقالات شمس عموما بطور منظم نگاشته نشده، بلكه بيشتر عبارت از تندنويسيها و يادداشتهاي مريدان اوست كه با كمال بينظمي از گفتههاي او فراهم آوردهاند ...» «1»
انقلاب فكري: بهنظر بديع الزمان فروزانفر، (مولويشناس فقيد ايران): «مولانا كه تا آن روز، خلقش، بينياز ميشمردند، نيازمندوار به دامن شمس درآويخت و با وي به خلوت نشست و چنانكه در دل، بر خيال غير دوست بسته داشت در خانه بر آشنا و بيگانه ببست و آتش استغناء در محراب و منبر زد و ترك مسند تدريس و كرسي وعظ گفت، و در خدمت استاد عشق زانو زد، با همه استادي، نوآموز گشت، و به روايت افلاكي مدّت اين خلوت به چهل روز يا سه ماه كشيد ... شمس الدين به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت كه چندان فريفته گشت و از همهچيز و همهكس صرف نظر كرد، و در قمار محبت خود را درباخت، برما مجهول است، ولي كتب مناقب و آثار بر اين متفق است كه مولانا
______________________________
(1). همان كتاب ص 102.
ص: 506
بعد از اين خلوت، روش خود را بدل ساخت و به جاي اقامه نماز و مجلس وعظ به سماع نشست و چرخيدن و رقص بنياد كرد و بهجاي قيلوقال مدرسه و بحث، گوش به نغمه جانسوز ني و ترانههاي دلنواز رباب نهاد.» «1»
تعبد و تقليد: شمس دشمن تعّبد و تقليد بود و آرزو داشت كه مردم آنچه را كه ميشنوند و ميخوانند، قبل از قبول به محك عقل بيازمايد و از دنبالهروي و تقليد، اجتناب كنند؛ و در مورد خود، تاكيد ميكند كه هرگز مقلد نبوده است، بلكه همواره جستجوگري مشكلپسند و انعطافناپذير به شمار ميرفته است. «اين داعي مقلّد نباشد. بسيار درويشان عزيز ديدم و خدمت ايشان دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب هم از روي قول، و هم از روي حركات، معلوم شده، تا سخت پسنديده گزيده نباشد، دل اين ضعيف به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ هردانه را برنگيرد.»
شمس و بسياري از صوفيان زيارت «كعبه دل» را بر كعبه گل ترجيح ميدهند، چنانكه با يزيد بسطامي «... به حج ميرفت و او را عادت بود كه در هر شهري كه در آمدي، اول، زيارت مشايخ كردي، آنگه كار ديگر، سيد، به بصره به خدمت درويشي رفت، درويش گفت: «يا ابا يزيد كجا ميروي؟ گفت: «به مكه به زيارت خانه خدا» گفت: «با تو زاد راه چيست؟ «گفت: دويست درم» گفت: «برخيز و هفتبار گرد من طواف كن و آن سيم را به من ده.»- با يزيد برجسب و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد و پيش او نهاد.- درويش گفت: «آن خانه خداست و اين دل من هم خانه خداست، اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنيامده است، و از آنروز كه اين خانه را بنا كرده. از اين خانه خالي نشده است.» (مقالات 320)
بارها گفتهام كه فاش كنمهرچه اندر زمانه اسرار است
ليك از چشم زخم و بيم جفابر زبانم نهاده مسمار است (مولوي، افلاكي، 3/ 282)
زبان كه طوطي گوياست با هزار بيانز صد يكي نكند سِرّ حالِ دل تقرير
قلم كه چوب زبانست و بستهبند به بندچگونه سير دل عاشقان كند تحرير (مولوي، افلاكي، 3/ 283)
مولانا به سائقه زندگي علمي و ديني و عرفاني در خط شعر گفتن نبود و تا سن 38
______________________________
(1). فروزانفر: احوال و زندگي مولانا جلال الدين محمد، تهران 1315، ص 70- 69.
ص: 507
سالگي در حفاظ منبر و محراب و مجلس درس و كنج رياضت و تفكر ميزيسته است؛ او خود در كتاب فيهمافيه ميگويد: «من از كجا، شعر از كجا، و الله من از شعر بيزارم ...» اما از شرححال او پيداست كه چون اصحاب را شعر خوشآيند بود و سخنان حكمت و عرفان درين پيرايه خوشتر مينمود و ملتمس ياران چنين بود و طوفانهاي روحي او با دست فرشته شعر آرام ميشده، به سرودن غزل و نظم مثنوي پرداخته است. «خون چو ميجوشد، منش از شعر رنگي ميزنم».
اما هرگز به سوداي اين نبوده كه در بازار سخن، كالاهاي مرغوبي عرضه كند ... از كلمات شكسته بسته و جملههاي ناتمام پيداست كه كلمات، تاب آن معاني را كه در خاطر او ميگذشته نداشته ... پيوسته فغان دارد كه دريافتها و احساس خود را نميتواند به سلسله سخن دركشد و واگو كند ...
شرابخانه عالم شده است سينه ماهزار رحمت بر سينه جوانمردم مولانا در افكار و سخنان خود زندگي ميكرده است و موضوع سخن را از زندگي واقعي تودهها گرفته و شكل واقعي انسانها را نقاشي نموده است ... همه زواياي زندگي را از عادات و رسوم و عواطف اقوام و تيرهها و اصناف به روشني توضيح داده و آن را براي منظور خود به خدمت گرفته است.» «1»
در اشعار مولوي، گاهي طنين اعتراض نسبت به نظام ظالمانه فئوداليسم و مظالم و بيدادگريهاي اشراف، و روحانيون قشري و رياكار و معتقدات نحيف و كودكانه مردم ناآگاه و بيخبر، به چشم ميخورد.
نيكلسون، محقق انگليسي درباره مثنوي چنين داوري ميكند: «مثنوي كه گاهي به آن قرآن پهلوي يا قرآن پارسي نيز گفتهاند، متعلق به دوران اخير عمر جلال الدين است و آن را به خواهش شاگرد محبوب خود حسام الدّين چلبي آغاز كرده است و حسام الدين كار تحرير آن را برعهده داشته است؛ شش دفتر با فاصله تنظيم شده و اين كار از آغاز تا انجام تقريبا 11 سال به طول انجاميده است، در قديمترين نسخه خطي، تعداد اشعار او 26 هزار بيت كمتر است ... هرچند مثنوي داراي نقشه جامعي نيست، ليكن مطالبي كه در هر دفتر بيان شده است، كاملا به هم مرتبط ميباشد ... مثنوي كتابيست پر از حكايتهاي فراوان، هيچكس نميتواند ادعا كند كه شاعر، جنبه ابداع نداشته ... قسمت مهم مطالب آن، از قرآن و تفسيرهاي آن و احاديث پيغمبر (ص) و بزرگان دين و كليله و
______________________________
(1). دكتر اسد اله مبشري، جنگ مثنوي، از ص 45 به بعد.
ص: 508
دمنه ... اقتباس شده است ... جلال الدين زياد قرض ميكند، اما كمتر مديون ميماند ...
ميتوان حكايتها را وارسي كرد تا دانست كه از سنائي، عطار يا نظاير چه اخذ كرده، شايد تعداد زيادي از داستانهاي مثنوي از مجموعههاي معمولي حكايتها مانند جوامع الحكايات برداشته شده باشد، بايد هنوز دامنه تحقيق ادامه يابد تا معلوم گردد كه سرچشمه اين منابع ادبي بهطور قطع از كجاست ...» «1»
چنانكه اشاره كرديم، يكي از مريدان خاص مولوي، حسام الّدين چلبي، است كه پس از تشخيص درجه علاقه مريدان مولانا به منظومات عرفاني، مراد خود را بر آن داشت كه منظومهيي مثنوي، نظير منظومات شيخ عطّار و سنايي به رشته نظم درآورد. پس از آنكه دفتر اول مثنوي پايان يافت، در اثر فوت زوجه حسام الدّين چلبي دو سال اين كار متوقف گرديد، در مطلع دفتر دوم مثنوي به اين معني اشاره شده است:
مدتي اين مثنوي تأخير شدمُهلَتي بايست تا خون شير شد
چون ضياءُ الحق حسامُ الدين عنانبازگردانيد ز اوج آسمان
چون به معراج حقايق رفته بودبيبهارش غنچهها نشكفته بود
چون ز دريا سوي ساحل بازگشتچنگ شعر مثنوي با ساز گشت
مطلع تاريخ اين سودا و سودسال هجرت ششصد و شصت و دو بود از نخستين اشعاري كه در مطلع دفتر سوم، چهارم و پنجم مثنوي آمده است بهخوبي ميتوان به درجه تأثير و نفوذ معنوي حسام الدين چلبي در شور و ذوق مولانا پيبرد.
از مولوي يك پسر به نام بهاء الدين احمد به يادگار ماند كه به سلطان ولد معروف است، او پس از مرگ پدر رياست مريدان پدر را بهعهده گرفت. از او نيز كتابي عرفاني به نام فيهمافيه باقي است.
ملاي رومي مانند سنائي و شيخ عطار با شدت و قدرت تمام عليه رياكاري، عوامفريبي و ظاهرپرستي و قياسهاي غلط و دور از منطق به مبارزه برخاست و براي آنكه پرده از روي توهمات بياساس و قياسهاي بيمورد مردم بردارد حكايت بقال و طوطي را چنين استادانه به نظم كشيد.
بود بقالي و او را طوطئيخوشنوا و سبز و گويا طوطئي
بر دُكان بودي نگهبانِ دكاننكته گفتي با همه سوداگران ...
گربهيي برجست ناگه در دكانبهر موشي طوطيك از بيم جان
______________________________
(1). همان كتاب، از ص 50 به بعد.
ص: 509 جست از صدردكان سوئي گريختشيشههاي روغن بادام ريخت
از سوي خانه بيامد خواجهاشبر دكان بنشست فارغ خواجهاش
ديد پرروغن دكان و جاش چرببر سرش زد، گشت طوطي كَل ز ضرب
روزك چندي سخن كوتاه كردمرد بقال از ندامت آه كرد ...
هديهها ميداد هر درويش راتا بيابد نطقِ مرغ خويش را ...
چولقي سر برهنه ميگذشتبا سر بيمو چو پشت طاس و طشت
طوطي اندر گفت آمد در زمانبانگ بر درويش زد كه هِي فلان
از چه اي كَل با كَلان آميختيتو مگر از شيشه روغن ريختي
از قياسش خنده آمدِ خلق راكو چو خود پنداشت صاحب دلق را
كار پاكان را قياس از خود مگيرگرچه باشد در نبشتن شير شير مولوي نشان داد كه بيشتر گمراهيها، اختلافها و جنگها، مولود قياسهاي غلط و تصورات بيهوده مردم است. وي خطاب به زاهدان ريائي و عوامفريبان ميگويد:
اگر ز روي دل اندر برابرت دارممن اين نماز حساب نماز نشمارم
ز عشق روي تو من رو به قبله آوردموگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مرا غَرض ز نماز آن بُوَد كه پنهانيحديث درد فراق تو با تو بگزارم
وگرنه اين چه نمازي بود كه من با تونشسته روي به محراب و دل به بازارم
از اين نماز نباشد بهجز كه آزارتهمان به آنكه ترا بيش از اين نيازارم
از اين نماز ريائي چنان خجل شدهامكه در برابر رويت نظر نميآرم
نتايج سوّم بيماري تعصّب
«1» مولوي با بياني شيرين و جذاب، تلاش و كوشش انسانها را در راه وصول به حقيقت بيان ميكند؛ و نشان ميدهد كه هرقوم و ملتي عقايد و نظريات مذهبي و اجتماعي خود را صحيحترين و منطقيترين عقايد ميشمارد و با تعصب و اصرار ميكوشد تا صحت منطق خود را ثابت كند و به مصداق «كلّ حزب بمالديهم فرحون» هر جمعيت و فرقهيي به معتقدات خود دلخوش است و راه خود را مستقيمترين راه براي وصول به حقيقت ميشمارد:
آن يكي نحوي «1» به كِشتي در نشسترو به كشتيبان نمود آن خودپرست
______________________________
(1). استاد علم نحو
ص: 510 گفت هيچ از نحو خواندي؟ گفت: لاگفت: نيمِ عمرِ تو شد در فنا
دلشكسته گشت كشتيبان ز تابليك آن دم گشت خامَش در جواب
باد كشتي را به گردابي فِكَندگفت كشتيبان بدان نحوي بلند
هيچ داني تو شنا كردن بگو؟گفت: ني تو از من شنا مي نجو
گفت: كُلّ عُمرَت اي نحوي فناستزآنكه كشتي غرق اين گردابهاست در جاي ديگر مولوي، مردم را به همفكري و همدلي دعوت ميكند و از تعصّب و جدال و قتال برحذر ميدارد.
چونكه بيرنگي اسير رنگ شدموسيئي با موسيئي در جنگ شد
اي بسا هندو و ترك هَمزَباناي بسا دو ترك چون بيگانگان
پس زبان همدلي خود ديگر استهمدلي از همزباني بهتر است در اشعار زير، مولوي دلبستگي و علاقه فراوان خود را به «معني و حقيقت» و نفرت شديد خويش را از تظاهر و خودنمايي آشكار ميكند:
طواف كعبه دل كن اگر دلي داريدلست كعبه معني، تو گِل چه پنداري
طواف كعبه صورت حَقَت از آن فرمودكه تا به واسطه آن دِلي به دست آري
هزاربار پياده طواف كعبه كنيقبول حق نشود گر دلي بيازاري
ز عرش و كرسي و لوح و قلم فزون باشددل خراب كه او را به هيچ نشماري در جاي ديگر ميفرمايد:
ما، دل، اندر راهِ مَردان باختيمغلغلي، اندر جهان انداختيم
آتشي اندر دل خلقان زديمشورشي در عاشقان انداختيم
خرقه و سجاده و تسبيح رادر خراباتِ مُغان انداختيم
داشتيم بر پشت خود بارگرانشكر كان بارِ گران انداختيم
جبه و دستار و علم قيلوقالجمله در آبِ روان انداختيم
... ما ز قرآن برگزيده مغز راپوست را پيشِ خسان انداختيم
مقام مثنوي مولانا
مولانا خود به اهميت اين كتاب عظيم كه گنجينه معرفت و عرفان است، واقف بود و ميدانست كه كتابي آورده كه تا آن زمان در عالم اسلام نظير و همتايي نداشته است. افلاكي در مناقب العارفين مينويسد:
«مولانا فرمود مثنوي ما دلبري است معنوي كه در جمال و كمال همتاي ندارد و همچنان باغي است مهيّا و درختي مهنّي كه جهت روشندلان صاحبنظر و عاشقان سوختهجگر
ص: 511
ساخته شده است. خنكجاني كه از مشاهده اين شاهد غيبي محظوظ شود و ملحوظ نظر رجال اللّه گردد ...»
و نيز گويند كه مولانا بر پشت نسخه مثنوي خود نوشته بود: «مثنوي را جهت آن نگفتهام كه حمايل كنند و تكرار كنند، بلكه تا زير پاي نهند و بالاي آسمان روند كه مثنوي نردبان معراج حقايق است، نه آنكه نردبان را به گردن گيري و شهربهشهر گردي و هرگز بر بام مقصود نروي و به مراد دل نرسي:
نردبان آسمان است اين كلامهركه زين برميرود آيد به بام
ني زبان چرخ، كو اخضر بُوَدبل به بامي كز فلك برتر بُوَد
بام گردون را از او آيد نواگردشش باشد هميشه زان هوا جبر و اختيار در نظر مولوي: به حكايت بعضي اشعار، مولوي از طرفداران اختيار بود و با پيروان مذهب جبر همداستان نبود. بهنظر او:
مذهب جبر از قدر رسواتر استزانكه جبري حِسّ خود را منكر است
اينكه گويي اين كنم يا آن كنماين دليل اختيار است اي صنم در جاي ديگر فرمايد:
اختياري هست ما را در جهانحس را منكر نتاني شد عيان
اختيار خود ببين، جبري مشوره رها كردي، برهآ، كج مشو مولوي براي اثبات «قدر» ميگويد: اگر چوبي از سقف فروافتد و سر كسي را بشكند، هيچكس در مقام اعتراض به چوب برنميآيد؛ ولي هرگاه كسي ديگري را بزند، مضروب به ضارب اعتراض ميكند:
گر ز سقف خانه چوبي بشكندبرتو افتد سخت مجروحت كند
هيچ خشمي آيدت بر چوب سقفهيچ اندركين او باشي تو وقف
كه چرا بر من زده دستم شكستيا چرا بر من فتاده كرد پست
وانكه قصد عورت تو ميكندصد هزاران خشم از تو سر زند
... گر بيايد «باد» و دَستارَت رُبودكي ترا با «باد» دِل خشمي نمود ...
نظر مولانا درباره شريعت و طريقت: مولانا در ديباچه دفتر پنجم ميگويد: «... شريعت همچو شمعي است كه راه مينمايد و بيآنكه شمعي به دست آوري، راه رفته نشود، چون در راه آمدي، اين رفتن تو طريقت و چون به مقصود رسيدي، آن حقيقت است، جهت اين فرمودهاند كه «و ظهرت الحقايق بطلب الشرايع» (يعني از طريق پژوهش در شرايع و اديان،
ص: 512
حقايق آشكار ميشود) همچنانكه مسي زر شود و يا خود از اصل زر بود، او را نه به علم كيميا حاجت است كه آن شريعت است و نه خود را در كيميا ماليدن كه آن طريقت است.
چنانكه گفتهاند: «طلب الدّليل بعد الوصول الي المدلول قبيح» عملكنندگان كيميا به عمل شادند كه ما چنين كارها ميكنيم و حقيقتيافتگان به حقيقت شادند كه ما زر شديم و از علم و عمل كيميا آزاد شديم؛ يا مثال شريعت، همچون علم طب آموختن است و طريقت پرهيزكردن به موجب علم طب و داروها خوردن و حقيقت، صحت يافتن، صحت ابدي و از آندو فارغ شدن ...» «1»
روش مولوي
«... تعليم مولوي، كه در مثنوي از زبان ني بيان ميشود، و در فيهمافيه و مجالس و حتي گاه در غزليات نيز جلوههايي از آن هست در حوصله تلخيص نميگنجد، به اعتقاد وي، انسان مبدأ و اصلي دارد كه منشأ وحدت و اتحاد است و وي در اين دنيايي كه عالم كثرت و اختلاف است، از اصل خويش جدا مانده است، تمام سير و حركت مستمر او نيز، غايتش آنست كه بار ديگر به «اصل» خويش بازگردد، اين مطلب وصل كه جز طلب اصل نيست، غايت سير و سلوك عارف است. راه نيل بدان هم تمسك به شريعت و سير در طريقت است تا نيل به حقيقت كه هدف وصل همان است، حاصل آيد. ازاينرو، مولوي به شريعت كه وسيله تعذيب و رياضت نفس است ماهيّت خاص ميدهد، نه ترك شريعت و تسليم به تندرويهاي صوفيان را توصيه ميكند، و نه گرايش به فقر و عزلت و رهبانيّت را تبليغ مينمايد، مرد كامل، كسي را ميداند كه جامع صورت و معني باشد، از زندگي و زيباييهاي آن نيز خود را محروم ندارد و يكسره خود را به زهد خشك تسليم نكند. وي حتي وجود زن و فرزند را نيز حجاب راه نميشناسد، درست مثل يك متكلم، اما به كمك قياسات تمثيلي و تشبيهات شاعرانه.- در اثبات و تاييد مباني و تعاليم قرآن و اهل شريعت اهتمام ميورزد و قضايايي مانند حقيقت توحيد، واقعيّت روح، كيفيت حشر و نشر، و حدود جبر و اختيار را موافق مذاق اهل شريعت تبيين ميكند، با اينهمه جوهر شريعت و طريقت را عبارت از عشق ميداند و محبت را كه سبب تزكيه و تربيت دل است، موثرترين عامل در تهذيب نفس ميپندارد ...
مثل يك حكيم، به مسائل دشوار حلنشدني ميانديشد و مثل يك متكلم ميكوشد كه به آنها جواب بدهد؛ با اينهمه در بعضي موارد چنان بهنظر ميآيد كه قدرت وي
______________________________
(1). اخبار سلاجقه روم، به اهتمام دكتر مشكور، ص 137
ص: 513
مخصوصا در بيان مسائل است كه آنها را با عمق و دقت مطرح ميكند، اما جوابي كه ميدهد، با آنكه غالبا از جواب متكلمان روشنتر است قانعكننده نيست: عرفان او نيز عرفان نظري نيست، عرفان تجربي است و تفاوت او با ابن عربي در همين است.
قالبي هم كه وي براي بيان تعليم خويش دارد همانست كه سنائي و عطار پيش از وي به كار بردهاند ... اما كه ميتواند شك كند كه سخن او از عطار و سنائي برترست ...» «1»
مولوي نه فيلسوف است نه شاعر، هم فلسفي را تحقير ميكند و هم به فلسفه ميتازد. چنانكه قافيهانديشي را عبث ميشمارد و از دست مفتعلن مفتعلن نيز شكايت ميكند، با اينهمه، شور و عشق، او را هم فلسفي كرده است، هم شاعر، شعر ميگويد و در آن نه همان هيجانهاي روحاني خويش بلكه، انديشههاي فلسفي خود را نيز بيان ميكند. با آنكه از استدلاليان و شيوه فكر و بيان آنها رضايت ندارد، خود نيز در بيان آرا، و انديشههاي خويش مثل آنها استدلال ميكند. در باب جهان، در باب خدا، در باب روح، در باب معاد و در باب همهچيز سخن ميگويد؛ سير انسان را كه از جمادي به نباتي ميآيد و از نباتي به انساني و ملكي ميپرد، دنبال ميكند، حدود جبر و اختيار انسان را بازنمينمايد و سر منزل فنا را كه انسان در آن، جاي خود را به خدا ميدهد تصوير ميكند؛ و اينهمه را گاه با اطمينان و يقين يك فيلسوف جزمي و گاه با شور و هيجان يك شاعر رمانتيك بيان ميكند ...» «2»
اكنون نمونهيي ديگر از اشعار دلنشين او:
بنماي رُخ كه باغ و گلستانم آرزوستبگشاي لَب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برونآ، دمي زابركان چهره مشعشع تابانم آرزوست
يعقوبوار و اسَفاها همي زنمديدار خوبِ يوسف كنعانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفتشير خدا و رُستَم دستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل، اما ز رشك عاممُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گردشهركز ديو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مينشود جُستهايم ماگفت آنك يافت مينشود آنم آرزوست
يك دست جام باده و يكدست جعد ياررقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
بنماي شمس مَفخَر تبريز رو ز شرقمن هدهدم حضور سليمانم آرزوست ظاهرا استاد سخن سعدي از سر بيمهري در مقام طعن و تعريض، در پاسخ مولوي،
______________________________
(1). با كاروان حله، دكتر زرينكوب، ص 225.
(2). با كاروان حله، دكتر زرينكوب، ص 225
ص: 514
خداوند ذوق و حال چنين ميگويد:
از جان برون نيامده جانانت آرزوستزُنار نابريده و ايمانت آرزوست
... فرعونوار، لاف انا الحق همي زنيوانگاه قرب موسي عمرانت آرزوست براي آنكه خوانندگان بيشتر به مقام و ارزش نثر شيوا و سليس سعدي آشنا شوند.
نمونهيي از آثار منثور مولوي عارف و شاعر نامدار معاصر وي را نقل ميكنيم:
نامهيي به پادشاه: «كرامات و طيّبات و سعادت آسماني كه مطلوبست و مقصود عالميانست و نصيب انبيا و اوليا و خاصانست، و آنست كه ميارزد به طلب كردن، نثار جان پاك پادشاه عالم شعار عدل دثار، عاليهمت ملكصفت عاقبت بين خدايپرست ...
باد ... و ايزد جلّ جلاله اوتاد «1» دولت و اقبال مكتسب و موروث را به تثبيت ابد مثبّت و مشيّد داراد، و خيرات و حسنات و درويشنوازي و مظلومپروري پادشاهانه آن پادشاه را سبب مزيد عنايت و تضاعف كرامت گرداناد. هزاران سلام و تحيّت و دعا و خدمت ازين داعي مخلص مطالعه فرمايد و شكر احسانها و نوازشها و دلداريهاي پادشاهانه كه در گفتن و نوشتن نگنجد تأمّل نمايد. باري تعالي اسباب ملاقات را فراهم آرد تا در حضور شكر آنها گفته آيد. امنيّتست «2» كه آن را غني مطلق و خالق به حقّ از خزانه بينهايت بيكرانه بيحد خويش صد هزار اضعافا مضاعفة مجازات كند. «3»
عرضه داشته ميآيد كه برادر عزيز عالم فاضل معتقد شمس الدين و فرزندش قرّة العيون نور الدين تا از خدمت آن بزرگ مفارقت كردهاند، يك روز بلكه يك ساعت نياسودهاند. كسي كه در خدمت و سايه آن پادشاه مكرّم عادت كرده باشد و لطفهاي او ديده باشد، پيش پادشاهان ديگر قرار نتواند كردن؛ و ميخواستند تا به خدمت رجوع كنند، از خجالت نميتوانستند، چون كارد به استخوان رسيد و فراق شما كه بترين زخمهاست به نهايت رسيد اين داعي را شفيع گرفتند به خدمت، چون عنايت آن پادشاه را ميدانند، و اعتقاد پاك در حقّ اين داعي، اعتماد نمودند كه شفاعت اين داعي قبول شود و هر جرمي و تقصيري كه بوده است آن پادشاه ياد آن نكند و سايه عنايت اوّلين بر سر ايشان بگستراند تا برين داعي از زمين تا آسمان منّت باشد و بر احسانهاي پيشين منضمّ شود كه ايشان برين داعي حقوق خدمت و ياري قديم دارند. اميدوارم از لطف آن پادشاه كه
______________________________
(1). اوتاد: جمع وتد به معني شيخ
(2). امنيّت: آرزو
(3). مجازات كردن: پاداش دادن
ص: 515
داعي را عزيز فرمايد به قبول اين شفاعت. كنيزكان «1» و بندگان خرد و بزرگ مشتاق ديدار همايون ميباشند و روز و شب به دعا مشغولند، تا باشد كه سبب سازنده مشرق و مغرب «2» ملاقات را سببي سازد و هذا كفاية. سيّد المشايخ قطب الزمان امين القلوب جنيد الوقت حسام الحقّ و الدين ادام الله بركاته سلام و دعا ميرساند و سلام و دعاي مبارك او از فرزندان و معتقدان تو منقطع نيست، كاردوستي و پيوند بندگان خدا متقطع و ابتر «3» نباشد، باقي باشد همچون جان باقي ابدي ايشان كه به هيچ علّتي و مراعاتي از خلقان باغفلت ايشان، ديگر نشود، زيرا ايشان به دست و فرمان خود نيستند و دوستي و مهر ايشان به اشارت حق باشد نه به هواي ايشان. آن دوستي كه به هواوهوس باشد سرد شود و گرم شود همچون هواي اين جهان كه گاهي تابستان بود و گاهي زمستان؛ امّا آن دوستي كه از هوا بيرون باشد و به هويّت حق باشد سرد و گرم نشود كه: لا يَرَوْنَ فِيها شَمْساً وَ لا زَمْهَرِيراً لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ، اگر غافلان وفا نكنند بنده خدا اين گويد: اللّهم اهد قومي فإنّهم لا يعلمون. جاويد بر ملك ايمان و ملك اركان مستدام باد. آمين يا ربّ العالمين.»
نامهيي به تاج الدّين وزير: «زندگي مجلس عالي صاحب اعظم غياث المظلومين مشهور الآفاق فخر خراسان و عراق مونس الفقرا مربي الفضلا كهف الانام تاج الدولة والدين ادام اللّه علوّه در دولتي بر مذاق آن استحقاق و سعادتي لايق آن اشفاق، و عطيّتي درخور آن همّت و مكافاتي و مجازاتي لايق آن نيّت داراد. اقبال ساعد و روزگار مساعد و ايزد عزّ و جلّ در كلّ مساعي راضي و راعي. عالم الاسرار مطّلع است كه اين داعي پيوسته حقوق احسان سابق و إنعام و ايادي بيمرّ ملك الامرا ادام اللّه علوّه را فراموش نكردهام و ياد دارم و شاكر آن نعمتم، و جاذبه آن الفت هرروز پيوستهتر و بيشتر است، و دانم به حقيقت كه از آن طرف نيز اعتقاد و اتّصال روزافزون، من القلب الي القلب روزنة و القلوب تتشاهدوا.
... و چنان واجب كند ... كه داعيه توقان «4» از هر دو طرف بود، زيرا دوستي با حق و با خلق هرگز از يك جانب نباشد و نبوده است و تصوّر ندارم.
سلام و تحيّت از صدق و صفا مطالعه فرمايد، آرزومندي و اشتياق سعادت آن ملاقات
______________________________
(1). كنيزك: دختر
(2). مقصود از «سبب سازنده مشرق و مغرب» باري تعالي است
(3). ابتر: دمبريده و ناقص
(4). توقان: آرزومند شدن
ص: 516
شريف نه در آن نصابست كه عقل كوتاهنظر را از ادراك آن نصيبي تواند بود يا صبر گژين «1» پاي را با دستبرد او پايداريي تواند بودن.
در غيب، عجايب است و شبها، آبستن است تا نتايج و آثار آن در عالم ظهور آيد، و در دلها شوقها و در سرها سوداها متقاضي آن نتايجاند و جاذبانند و لابهكنانند تا آنچه در غيب مكتوم است و شبها بدان آبستن است در وجود و در ظهور آيد و مصوّر شود ...» «2»
مقام و منزلت سلطان ولد
اشاره
سلطان ولد يا بهاء ولد فرزند جلال الدين محمد مولوي، در خدمت پدر چنان ارج و احترام داشت كه خطاب به وي گفت: بهاء الدين، آمدن من به اين عالم جهت ظهور تو بود، چه اينهمه سخنان من قول منست، تو فعل مني» «3»
هنگاميكه مولا از اين جهان رخت بربست، بهاء الدين نزديك پنجاه سال داشت، افلاكي در پيرامون فعاليتهاي فرهنگي اين مرد گويد: «حضرت ولد بعد از نقل والد خود، سالهاي بسيار به صفاي تمام عمري راند و سه مجلد مثنويات و يك جلد ديوان انشاء فرمود ...» (مناقب العارفين، ص 809)
نمونهئي از اشعار او:
امروز درين ميكده ما مَستِ سرابيماز ما مَطلَب عقل كه بيخويش و خرابيم
امروز نداريم به خود حُكمُ نه بركَسزيراكه در اين سيل همه بَرده آبيم
از كفر گذشتيم و ز اسلام به كلّيامروز نه در بند خطاييم و صوابيم
فارغ ز بهشتيم و ز حوران سَمَن بَرو ايمن زِ غَم نارُ جحيميم و عذابيم
از قال مگو هيچ، تو اي شيخ و نه از حالصد ساله ره آنسوي سؤاليم و جوابيم
گويد وَلد اي قوم به جان زنده عشقيمني همچو شما زنده بخورديم و بخوابيم در دايرة المعارف فارسي در شرح حال سلطان ولد چنين آمده است: سلطان ولد
______________________________
(1). گژين: گچين، گچي، ساخته شده از گچ و مقصود از «گچينپاي» پاي سست و ناتوان است.
(2). گنجينه سخن، ص 341 تا 344
(3). مناقب العارفين، ص 785
ص: 517
(شهرت و لقب بهاء الدين محمد 623- 712 ه. ق) پسر و از خلفاي مولانا جلال الدين رومي و از قدماي مشايخ سلسله مولويه بود. در قونيه (از بلاد آسياي صغير) و دمشق تحصيل كرد و گذشته از آن، صحبت مشايخ و خلفاي پدر، مانند برهان محقق، شمس تبريزي، صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلبي را درك كرد، و مخصوصا دست ارادت به صلاح الدين و حسام الدين داد. در زمان حيات پدر، غير از كسب مقامات روحاني، ظاهرا مسند تدريس داشت و بعد از وفات او نيز، تا حسام الدين چلبي زنده بود، مسند شيخي را همچنان به وي بازگذاشت، بعد از وفات حسام الدين، عنوان شيخي و خلافت مولويه به وي تعلق يافت. (شعبان 683 ه. ق) و وي تا پايان عمر نزديك سي سال صاحب اين مقام بود، و اكثر آداب مولويه در سماع و لباس بدو منسوب است. سلطان ولد آثاري نيز به نظم و نثر دارد كه از آن جمله است ديوان قصايد و غزليات (بعضي از غزليات وي به اشتباه در ديوان كبير شمس نيز درج شده است) مثنوي ولدنامه در بيان احوال و مقامات پدرش مولانا جلال الدين است، و كتابي به نثر نوشته كه موسوم به معارف سلطان ولد، و از نوع فيهمافيه است.
نام سلطان ولد را در بعضي ماخذ احمد نوشتهاند و اين درست نيست، ظاهر آنست كه مولانا در نامگذاري او به نام پدر خويش «بهاء الدين ولد» نظر داشته است.» «1»
احمد افلاكي
يكي از معتقدان و ارادتمندان مولانا جلال الدين رومي و خاندان او، مردي است بنام شمس الدين احمد افلاكي كه از نويسندگان متصوف قرن هشتم هجري بهشمار ميرود. وي به تشويق مراد خود، جلال الدين عارف چلبي، كتابي در شرح حال مولوي و بهاء الدين ولد و صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلبي و سلطان ولد تا عارف چلبي ترتيب داد و در ده فصل به نام مناقب العارفين تنظيم نمود و مدت 24 سال يعني از سال 718 هجري تا حدود سال 742 هجري به تأليف آن مشغول بود. اين اثر نفيس و گرانقدر از بركت انشاء سليس و رواني كه دارد از جمله كتب ممتاز فارسي است؛ و حاوي اطلاعات سودمندي درباره مولوي و جانشينان او و نيز شامل فوائد بسيار تاريخي است.
حكاياتي درباره مولوي: از اين حكايات كه افلاكي در مناقب العارفين آورده، ميتوان به مكارم اخلاقي و نفرت مولانا از مداهنه و تملق پيبرد:
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي مصاحب و ديگران، ج 1، ص 1325 (ستون دوم)
ص: 518